Chapter 26

89 13 0
                                    

«تمام ترس‌هایشان: بخش چهاردهم»

۱۸ دسامبر، محله‌ی سوند پوینت ساعت ۱۹:۳۲ شب

هیچکدوم نمیدونستن چندساعت گذشته بود.

برای سونگهوا، تنها چیزی که گذر زمان رو نشون میداد، دستش بود که از فشار فرو رفتن ناخن‌هاش در اون، بی‌حس شده و دیگر دردی رو احساس نمیکرد.

دردی که تنها با استفاده از اون تونسته بود در مقابل خواسته‌اش برای بستن چشم‌هاش ایستادگی کنه.

میدونست که وارد اون گنگ شدن به عنوان یک مامور مخفی، به معنای یکی شدن با سایه‌ها بود، اما این‌طور استفاده کردن از یک دختر، اون هم یک نوجوان که تنها ندونسته به این وضعیت دچار شده بود، از مرز تمام اخلاقیات انسانی‌ای که اون بهش پایبند بود میگذشت.

شبیه به ورود به تونل تاریکی به‌نظر میرسید، که سونگهوا تنها میتونست امیدوار باشه در انتهای اون، روشنایی در انتظارشون باشه.

به دست آوردن اعتماد ادوارد گارسیا، نیازمند از خودگذشتگی اولین بود. برای همین مهم نبود چقدر دلش میخواست نگاهش رو به روی صحنه‌ی مقابلش ببنده، نمیتونست این اجازه رو به خودش بده.

اون و همکارش چاره‌ای جز نگاه کردن به بدن اولین ریورا، دختری که اون‌ها حداقل نیمی از دلیل اونجا بودنش بودن، حین تکون خوردنش زیر ضربات دو مرد کریه‌چهره‌ای که هیچ رحمی نشون نمیدادن نداشتن.

هر ضربه به بدن اون سینه‌ی سونگهوا رو تنگ و سنگینی وجدانش رو روی شونه‌هاش بیشتر میکرد.

هر مشت و لگدی که روی تن نحیف اون مینشست، این واقعیت تلخ که بازی کردن اون نقش نیازمند رَد شدن از مرزهاش و پا گذاشتن روی تمام چیزهایی که بهشون باور داشت بود رو به‌خاطر مرد می‌آورد.

سونگهوا در کشمکش ساکتش در مقابل عصبانیت و ناچاری‌ای که احساس میکرد، دوباره ناخون‌هاش رو درون مشت‌های درهم گره خورده‌اش فرو کرد.

در تئاتری که ادوارد گارسیا به راه انداخته بود، اون و هونگ‌جونگ تنها نقش تماشاچی رو داشتن، اما سینه‌های هردوشون از دیدن معصومیتی که جلوی چشم‌هاشون فدا شده بود درد میکرد.

دخترک بیچاره بعد از گذروندن ساعاتی که به تاریکی شب کشیده شده بود، دیگر حتی هوشیار به‌نظر نمیرسید و بدنش مثل عروسک خیمه‌شب‌ بازی‌ای، زیر اون مشت و لگدهای سهمگین تکون میخورد.

De Vlinder | Vkook, SeongjoongWhere stories live. Discover now