«تمام ترسهایشان: بخش هفدهم»
۲۰ دسامبر، مرکز جنایی دونتون، ساعت ۹:۳۷ صبح
فضای اتاقی که درش قرار داشت، در عین تازگی آشنا بهنظر میرسید.
مرد تمام جلساتی که در اون دفتر خاکخورده درشون شرکت کرده بود رو به خاطر داشت؛ حتی بو و مزهای که نفس کشیدن در هوای اون اتاق داشت به یاد میآورد.
"اوه-" تهیونگ که پشت سر اون داخل اومده بود، به محض وارد اتاق شدن چهرهاش رو درهم کشید و دستش رو جلوی صورتش تکون داد، "فاک، از قبل هم بدتره."
جونگکوک چشمهاش رو چرخوند و به سمت یکی از پنجرههای بزرگ رفت، "انقدرها هم بد نیست؟" با کشیدن کِرکرهها نگاهی به کارآگاه دیگه که پاکت سیگارش رو درآورده بود کرد و زیرلب طعنه زد: "آره، این حتما بهترش میکنه."
"چیه؟" تهیونگ با بیتفاوتی زیپوش رو بیرون آورد و سیگارش رو روشن کرد، "گفتم دارم کمش میکنم. نگفتم که ترک کردم."
جونگکوک تنها با آهی سر تکون داد و مرد دیگه که به سمتش رفته بود، بهش کمک کرد تا باقی پنجرههای اتاق رو باز کنه و بعد، بُرد بلندی که بیرون از اتاق، داخل راهروی نیمهتاریک و خالی گذاشته بودن رو، به کمک چرخهاش به داخل هُل داد.
"میخوای کجا باشه؟"
جونگکوک اشارهای به انتهای دفتر کرد.
"احتمالا فکر نمیکنی که هیچکس قرار نیست در مورد اینکه یکدفعه تصمیم گرفتیم جلسات رو توی دفتر قدیمیای که بوی کپک و قهوهی مونده میده برگذار کنیم سوالی بپرسه، مگه نه؟"
"فقط بهشون میگیم من از این دفتر بیشتر خوشم میاد،" جونگکوک که مشغول تماشای کار کردن اون بود و قصدی برای کمک کردن بهش نداشت، تنها شونهای بالا انداخت.
و دروغ هم نبود.
مرد جوان نمیدونست دوست داشتن اون اتاق نمور چی در موردش میگفت، اما علاقهی عجیبی بهش داشت.
شاید جونگکوک تنها از اون دسته انسانها بود که به چیزی وابسته میشد و هیچوقت دست از سراغش برگشتن، یا دوست داشتنش نمیکشید.
آره. با وجود تهیونگ، بهنظرش توضیح موجهی بود.
"از زمین به کارآگاه جئون، صدام رو داری؟"
جونگکوک با حواسپرتی پلک زد و به مرد دیگه که موفق شده بود بُرد رو سر جای مناسبی، در گوشهی دیوار جا بده و حالا مقابلش ایستاده بود نگاه کرد.
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...