«تمام ترسهایشان: بخش سوم»
سوز سرد شب که به صورت گُر گرفته از عصبانیتش برخورد میکرد، آرامش رو دوباره به وجودش برمیگردوند.
کسی جز اون و افکارش در اون زمان و مکان وجود نداشت. تنها صدای گاه و بیگاه جیرجیرکها به گوشش میرسیدن که حتی اونها هم، در کنار سوسو زدن ستارههای درون آسمان تیرهی بالای سرش، بعد از چنددقیقه اونجا موندن بخشی از وجودش شده بودن.
تهیونگ کیم آرنجهاش رو روی نردههای فلزی پشتبام مرکز جرایم جنایی دونتن گذاشت و بدون اینکه ترسی از ارتفاع داشته باشه، برای لحظهای چشمهاش رو به پایین دوخت.
با خودش فکر کرد یعنی این آخرین منظرهای که جکسون دیده بود و بعد، اجازه داد سیگار سوختهی بین لبهاش به پایین سقوط کنه.
طولی نکشید تا انگشتهاش که از فشار عصبی کمی میلرزیدن دوباره به سمت پاکت سیگارش حرکت کردن و سیگار دیگهای رو آتش زد.
پنچمین نخ، یا شاید هم ششمین نخی بود که میکشید، هیچ بهخاطر نداشت، اما سینهاش درست مثل سیگار باریک بین انگشتهاش به سوختن افتاده بود، سوختنی که دردش کمتر از احساساتی که حالا باهاشون دست و پنجه نرم میکرد بود.
اینطور نبود که تهیونگ تا بهحال هیچ رازی رو از عزیزترینش پنهان نکرده باشه. خود این پشتبوم، جایی که گاهی برای فکر کردن به جونگکوک بهش میاومد، چیزی بود که همیشه از اون مخفی کرده بود.
شاید چون نمیدونست چطور براش توضیح بده که تماشای ستارههای آسمان براش شبیه به نگاه کردن به چشمهای اون بودن و یا شاید، میخواست جایی رو داشته باشه تا بدون اینکه احساساتش پس زده بشن، باور نشن یا نادیده گرفته بشن، اونها رو رها کنه.
هرچی نباشه شب و تنهایی همیشه همهچیز رو درون خودشون دفن میکردن.
به هرحال، کارآگاه بزرگتر هم همیشه رازهای خودش رو داشت، اما برای اون، جونگکوک شبیه به کتابی بهنظر میرسید که مهم نبود چندبار اون رو بسته و کنار گذاشته باشه، هر زمان که بهش برمیگشت، دوباره میتونست خوندنش رو از سر بگیره و اون رو مثل قبل درک کنه.
حداقل این چیزی بود که تا به امروز فکر میکرد.
آهِ کلافهای کشید، نگاهی به سیگاری که اینبار بدون اینکه کامی ازش بگیره خاموش شده بود انداخت و با کلافگی اون رو به پایین پرت کرد.
اهمیتی نمیداد که کجا میفتاد، دستی درون موهاش کشید، سرش رو به نردههای پشتبوم تکیه و اجازه داد صورتش کمی با سرمای اونها خنک بشه.
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...