6.8K 1K 109
                                    

تهیونگ بعد از چشم تو چشم شده با جونگکوک دست جونگکوک و از روی سرش برداشت و با صدای زنگ خوردن گوشیش فورا از جاش بلند شد!

+سلام هیونگ...اره...هوم...چی؟...با اون؟...دوستاش دیگه چرااا؟...مطمئنی دوستمی؟..باشه!

تلفن و قطع کرد و نگاه چپی به جونگکوک کرد.

_چیه؟

+جین هیونگ بود‌...گفت بهتره بریم بیرون...با تو و هیونگات!

جونگکوک لبخندی زد و سری تکون داد...

_خیلی خب...کی باید بریم؟

+یکی دو ساعت دیگه...

جونگ‌کوک نگاهی به ساعت کرد و نگران از جاش بلند شد.

_خیلی خب من الان باید برم به بابام کمک کنم...حدود یک ساعت دیگه میام دنبالت!

جونگکوک گفت و سریع سمت دستشویی رفت و با حرف تهیونگ متوقف شد.

+میخوای...منم بیام کمک؟

•••

تهیونگ و جونگکوک بیرون در ایستاده بودن و با باز شدن در تهیونگ لبخندی زد و به مرد امگایی که جونگکوک و به آغوش کشیده بود نگاه کرد!

مرد که دل تنگ پسرش شده بود به ارومی جونگکوک و از خودش فاصله داد و نگاهی به صورتش کرد.

_بابا..حالت خوبه؟

جونگکوک به ارومی پرسید ؛ یونگجه جواب مثبت داد و نگاهی به پسری که جسه کوچیکی نسبت به جونگکوک داشت انداخت.

جونگکوک دستشو سمت تهیونگ گرفت و معرفیش کرد.

_امم..تهیونگ هم اتاقی من تو دانشگاهه...

یونگجه که متوجه موضوع شده بود نیشخندی زد و به جونگکوک نگاه کرد.

تهیونگ سلامی داد و کمی خم شد و با برخورد گرم پدر جونگکوک رو به رو شد!

مرد با لبخند وارد خونه شد و تهیونگ و جونگکوک و به داخل دعوت کرد.

:متاسفم که خونه نا مرتبه...

تهیونگ دستاش و به دو طرف تکون داد.

+نه...ما اومدیم که کمک کنیم مرتب کنید...

تهیونگ اروم توضیح داد و جونگکوک هم سری تکون داد.

•••

بعد از خوردن صبحانه تهیونگ و یونگجه مشغول چیدن قفسه ها بودن و جونگکوک هم جعبه های خالی و مرتب میکرد...خونه تازه چیده شیده بود.

تهیونگ با تموم شدن کارش کمی عقب رفت و نگاهی به چیدمان کرد و بت صدای جونگکوک سمتش چرخید.

_بیا کمک کن لطفا!

تهیونگ هم سمتش رفت و جعبه های کوچک و متوسط و که داخل هم فرو شده بود و برداشت و دنبال جونگکوک رفت.

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠWhere stories live. Discover now