¹⁷

5K 834 31
                                    

یک هفته تعطیلات به زودی تموم شده بود و قرار بود آخر شب همراه با هوسوک به خوابگاه برگردن!

تهیونگ با خوشحالی تمام وسایلش و مرتب کرد و گوشه ای گذاشت.

تمام روز های هفته و با پدر و مادرش و خانواده هوسوک و جین گذرونده بود و این هفت روز خیلی سریع براش گذشته بود...

از طرفی حس راحتی و سبکی داشت چون در مورد جونگکوک با خانواده اش صحبت کرده بود و قرار شد یک روزی همراه با جونگکوک به دیدنشون بره!

در کل تعطیلات به تهیونگ حسابی خوش گذشته بود!

پدرش کمی عصبانی بود اما مشکلی با جونگکوک نداشت و فقط نگران تهیونگ بود!

•••

آقای جئون پوفی کرد و کنار پسرش روی مبل نشست.

:میدونی یک هفته شده؟

جونگکوک بی تفاوت هومی کرد...

:پس برات مهم نیست که تهیونگ امشب برمیگرده مگه نه؟

جونگکوک با چشم های درشت شده سمت پدرش چرخید!

_امشبببب؟

سریع از جاش بلند شد و سمت حموم دوید...

•••

جونگکوک بعد از درست کردن لباسش توی تنش نگاهی به گل کوچیکی که توی دستاش بود کرد و با رسیدن اتوبوس از روی نیمکت بلند شد!

مسافر ها اروم از اتوبوس پیاده میشدن و چشم های جونگکوک فقط دنبال یک نفر بود و اونم تهیونگ بود!

با دیدن چهره آشنای هوسوک که دوتا کوله توی دستاش بود لبخندی روی لبش اومد و با دیدین جفتش که با لبخند از اتوبوس پیاده میشد صداش و صاف کرد و سعی کرد با صدا کردن اسم تهیونگ توجهش و جلب کنه!

تهیونگ نگاهی به دور و برش کرد و با دیدن جونگکوک کمی شوکه شد!توقع نداشت اومده باشه!

تهیونگ همراه با هوسوک سمت جونگکوک رفتن!

توی اون لحظه جونگکوک دلش می‌خواست تهیونگ و بغل کنه و روی مارکش و لباش و ببوسه اما نمی تونست!

به ارومی دستش و جلو برد و بعد از دست دادن با هوسوک دستش و سمت تهیونگ برد!

تهیونگ نگاهی به دست جونگکوک کرد و به ارومی دستش و جلو برد!

•••

بعد از رفتن هوسوک به اتاق خودش جونگکوک و تهیونگ هم سمت اتاق خودشون رفتن...تهیونگ زودتر از جونگکوک وارد خونه شد و کش و قوسی به بدنش داد اما با حس دستای عضلانی الفاش روی بدنش چشماش و باز کرد سرش و سمت صورت جونگکوک چرخوند...

جونگکوک چشماش و بسته بود و مشغول بوییدن رایحه شیرین امگا بود و بوسه های ریزی روی مارکش میذاشت...

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠWhere stories live. Discover now