²³

5.1K 748 114
                                    

یک سال از اشناییشون می‌گذشت و کلی اتفاق افتاده بود!

کی فکرش و میکرد یک روز دونفر که از هم متنفر بودن الان با هم ازدواج کرده باشن و چند هفته دیگه تا به دنیا اومده بچشون نمونده بود!

تهیونگ از خوابگاه بیرون اومده بود و دیگه نمیخواست درس بخونه...میخواست از دختر کوچولوش مراقبت کنه و از طرفی جونگکوک این مدت سخت کار کرده بود و خونه ای و که اجاره کرده بود و مرتب کرده بود...رنگ کرده بود و تخت خریده بود!

قرار بود از این به بعد با تهیونگ و پدرش توی یک خونه زندگی کنن تا وقتی بتونه یک خونه بخره!

جونگکوک سر کار بود و تهیونگ اتاق خودش و جونگکوک و مرتب میکرد و لباس ها و داخل کمد میچید...

قرار بود هفته دیگه پدر و مادرش بیان پیششون و خیلی ذوق داشت...آخرین باری که دیدشون توی مراسم ازدواجش با جونگکوک بود!

توی یک تالار کوچیک اما زیبا...تالاری پر از گل های سفید!

نگاهی به حلقه توی دستش کرد و لبخندی زد...

دستش و روی شکمش که حالا کاملا برآمده شده بود گذاشت و با حس لگد ارومی از دخترش لبخندی زد و شکمش و نوازش کرد.

•••

هوسوک خون گوشه لبش و پاک کرد و یقه لباس پسر الفای رو به روش و گرفت و به دیوار کوبوندش!

:توعه عوضی چطور جرعت میکنی نزدیکش بشی؟مگه بهت نگفتم دیگه دور و برش نبینمت؟!

مشت دیگه ای روی صورت پسر کوبوند و با گرفته شدن دو تا کتفش لگدی بین پاهاش پسر رو به روش زد و تقلا کرد تا از دست های رفیق های اون عوضی در بیاد!

:کای پسر عمومه!هر کاری بخوام باهاش میکنم!

هوسوک نیشخندی زد...

:پسر عموت جفت منه!امگای منه!و مهم تر از همه..اون منو دوست داره!

با صدایی که از پسر مو طلایی میومد هر دو نگاهشون و به اون دادن.

:ه..هیونگ؟داری چیکار میکنی؟

هوسوک با دیدن کای خودش و روی زمین انداخت و ناله ای سر داد.

:ایییییی پسره عوضی!مگه من چیکارت کردم اینجوری با رفیقات میریزین سرم هااااا؟من فقط بهت گفتم میتونیم دوست باشیممم!

کای نگاهی به پسر عموی کله شقش کرد و سمت هوسوک رفت!

:هیونگ چه بلایی سر هوسوکیم اوردی!؟

کای دوستای احمق پسر عموش و کنار زد و هوسوک و بغل کرد...اون امگا واقعا معصوم بود!

هوسوک فاکی به پسر عموی دوست پسرش نشون داد و دستاش و دور بدن امگا پیچید.

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠWhere stories live. Discover now