¹⁴

6.3K 993 123
                                    

_داری چه غلطی میکنی؟

جونگکوک گفت و یقه لباس پسر و کشید و از تهیونگ جداش کرد و مشتی به صورتش زد!

_گمشو عوضی!مراقب باش از این به بعد به کی و چی دست میزنی!

مشت دیگه ای به سمت دیگه صورت پسر زد و با گرفته شدن دستش توسط تهیونگ از پسر دست برداشت.

_حالت خوبه؟

تهیونگ چیزی نگفت و جونگکوک بغل کرد!

جونگکوک نگاهی به دور و بر کرد و دستاش و دور بدن تهیونگ پیچید!

_ببا بریم...به اون عوضی فکر نکن!

جونگکوک گفت و با عق زدن تهیونگ کمی نگران شد!

•••

تهیونگ روی تخت خوابیده بود و به دستش سرم وصل بود و جونگکوک کنار تختش نشسته بود و با ورود پرستار به داخل اتاق از جاش بلند شد...پرستار لبخندی زد و برگه های آزمایش و به الفا داد.

:طبق آزمایش ها جنینی که داخل بدن امگا داره رشد میکنه احساس خطر کرده!بعد از تموم شدن سرم میتونید برید...حالشون خوب میشه چیز خاصی نیست...

پرستار گفت و با لبخند به امگا نگاه کرد...

جونگکوک نگاهش و از دختر گرفت و به تهیونگ داد...درست شنیده بود؟جنین؟

جونگکوک اخمی کرد و سمت پرستار چرخید و پرسید...

_ج..جنین؟

دختر لبخندی زد...

:بله!امگا بارداره!

•••

تهیونگ مرخص شده بود و بعد از دوش کوتاهی که گرفته بود روی تخت خودش خوابیده بود و منتظر اومدن جونگکوک بود.

جونگکوک بعد از خرید کمی دارو به خوابگاه برگشته بود و تمام مدت به این فکر میکرد که گندی و که زده چجوری جمع کنه و به تهیونگ بگه!

با اومدن جونگکوک تهیونگ از جاش بلند شد...
جونگکوک نگاهی به تهیونگ که روی تختش نشسته بود و از بالا نگاهش میکرد انداخت...تصور تهیونگ با شکمی بزرگ که توش توله اشون باعث میشد دلش ضعف بره...

تهیونگ سلامی به جونگکوک داد و پرسید...

+دکتر گفت چی شده؟

جونگکوک نفس عمیقی کشید و پلاستیکی که داخلش غذا بود و بالا آورد...

_بیا...بیا اول غذا بخوریم بعد توضیح میدم...

•••

تهیونگ لیوان آبش و روی میز گذاشت و به چهره الفای رو به روش نگاه کرد...به نظر مضطرب میومد!

+چرا...حرف نمیزنی؟نکنه قراره بمیرم؟

جونگکوک سرفه ای کرد...

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠWhere stories live. Discover now