¹⁹

4.9K 798 80
                                    

کامنت نشه فراموش👀💛


شکم تهیونگ بزرگ تر شده بود جوری که کاملا مشخص میشد یک توله کوچولو اونجاست!

تهیونگ خمیازه ای کشید و کنار جونگکوکی که مشغول شستن بشقاب بود رفت.

جونگکوک نگاهی به امگا کرد و از رایحه اش متوجه میشد خسته اس!

_بشین...اینجوری خسته میشی...

تهیونگ بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه کاملا مطیع به حرف جونگکوک گوش داد و روی صندلی نشست.

جونگکوک شیر آب و بست و بشقاب سفید رنگ و خشک کرد و سر جاش گذاشت.

نگاهی به تهیونگ که سرش و بالا داده بود و چشماش و بسته بود کرد و سمتش رفت و جلوش زانو زد.

_خوبی؟گرسنه نیستی؟دلت چیزی نمیخواد؟

تهیونگ چشماش باز کرد و کمی فکر کرد...واقعا دلش پاستا میخواست...نمیدونست چرا همین امروز هم همه پاستا سفارش میدادن!

اما از اونجایی که از قیمت پاستا توی اون رستوران خبر داشت چیزی نگفت و لبخندی زد!

+خوبم...نه چیزی نمیخوام...کارت تموم شد؟

جونگکوک اره ای گفت و پیشبند و از پشتش باز کرد.

•••

جونگکوک دست تهیونگ و گرفته بود داخل جیب کتش فرو برده بود و کنار هم راه می رفتن...

همه چیز خوب بودتا وقتی که صدای شکم تهیونگ بلند شد!

+من گشنمه...

تهیونگ لبخند مستطیلی ای زد به مارکتی که اونجا بود اشاره کرد...

+میشه بریم اونجا؟

•••

جونگکوک سبد خرید و هول میداد و تهیونگ هم با چشم هایی گرسنه به بسته های نودل خیره بود...

+تو بلدی پاستا درست کنی؟

_فکر کنم...

جونگکوک گفت و تهیونگ با ذوق سمتش چرخید!

+جدا؟واقعا میتونی؟میشه درست کنی؟

جونگکوک چطور میتونست وقتی اون چشمهای براق که توشون ستاره بود و ببینه...و بهشون جواب منفی بده؟

_اره معلومه که میتونم پاستا کاری نداره!

•••

توی راه برگشت به خونه بودن که پیز زن دست فروشی و دیدن که عاجزانه صداشون میکرد!

:شما دوتا جوون جفت همین درسته؟چرا حلقه ندارین؟من...من بدلیجات و زیورآلات دارم!میخواین یه امتحانی بکنین؟

تهیونگ سری تکون داد و جونگکوک هم به ناچار دنبالش کشیده شد!

تهیونگ نمیدونست چرا اما دلش می‌خواست از اون پیرزن یک خرید کوچیکی بکنه و اینجوری بهش کمک کنه!

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠWhere stories live. Discover now