¹⁰

6K 1K 178
                                    

دوماهی گذشته بود و تهیونگ کم کم به نامجون و یونگی عادت کرده بود.جونگکوک موقع رات خودش و هیت تهیونگ به خونه پدرش میرفت و اونجا میموند.

با بیرون اومدن جین از مغازه لبخندی زد و دنبالش رفت.

+چطور بود؟

جین پلاستیک و بالا آورد و نیشخندی زد.

:خریدمش!

تهیونگ خنده ای کرد و در آخر به لباس های سفید رنگ مغازه خیره شد...

+هیونگ اون لباسا!...

جین با تعجب نگاه تهیونگ و دنبال کرد و وقتی به لباس های سفید رسید به ارومی آب دهنش و قورت داد!


:میخوای بخری؟

تهیونگ به ارومی سر تکون داد و چشم های ملتمس به جین نگاه کرد...

:تهیونگ اون لباسا مال امگاهاست..تو..تو نمیتونی تو خوابگا...(لباس خوابن)

+میدونم...ببخشید...بیا بریم..

جین با نگاهش دوستش و دنبال کرد و در آخر سریع دنبالش رفت.

•••

جین نگاهی به پیام نامجون کرد به سر شونه تهیونگ ضربه زد.

:میای بریم بار؟فردا که کلاس نداری!

تهیونگ نگاهی به جین کرد و سری تکون داد.

+هیونگ تو با...

:جونگکوکم میاد!

تهیونگ اخمی کرد!

+به من چه! چرا به من میگی؟

جین شونه ای بالا انداخت.

:گفتم باز نگی چرا نگفتی...

+میام!

جین نیشخندی زد و جواب پیام نامجون و داد.

•••

تهیونگ و جین و نامجون روی صندلی نشسته بودن و یونگی هم رفته بود تا کمی نوشیدنی بیاره...

با اومدن جونگکوک نامجون و جین بلند شدن و بعد از دست دادن باهاش جونگکوک کنار تهیونگ نشست و به امگا سلام داد.

تهیونگ هم به ارومی سلام داد و مشغول برسی لباس های الفا شد!

جونگکوک با حس عطری که روی امگاش بود اخمی کرد...میدونست اون عطر مال هیچ الفایی نیست و فقط برای اینه که بقیه فکر کنن تهیونگ الفاست اما اذیتش میکرد!

با اومدن یونگی و کوبیده شدن سینی روی میز تهیونگ کمی هول گرد و گوشی که باهاش ور میرفت روی زمین افتاد!

تهیونگ خم شد تا گوشی و برداره و جونگکوک همون جور که مشغول صحبت با یونگی بود دستش و روی تیزی و لبه میز گذاشت تا سر امگا باهاش برخورد نکنه!

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠМесто, где живут истории. Откройте их для себя