5.8K 1K 85
                                    

سه روز از نبودن جونگکوک گذشته بود و تهیونگ تمامی اون شب ها و روی تخت جونگکوک سپری میکرد!البته تخت الان بیشتر رایحه خودش و میداد تا جونگکوک!

جونگکوک توی اتوبوس کنار پدرش نشسته بود و مشغول صحبت کردن درمورد هم اتاقیش بود!

:پس امگاس..بهتر نیست بهش بگی متوجه این موضوع شدی؟

جونگکوک سری تکون داد.

_نمیدونم...شاید بهتر باشه اگه اعتمادش و جلب کنم تا بعد خودش بهم بگه!

مرد لبخندی زد و موهای پسرش و به هم ریخت...کی الفا کوچولوش اینقدر بزرگ شده بود؟

فلش بک:

امگا روی زمین نشسته بود و پاهاش و توی آغوشش جمع کرده بود...الان باید با یک پسر بچه تک و تنها چجوری زندگیش و میگذروند؟

جونگکوک که اشک های پدرش و دید از جاش بلند شد و سمت او رفت.

یونگجه دستاش و به ارومی از هم باز کرد و پسرش و توی اغوش گرفت...جونگکوک لباس پدرش و توی دستش فشرد.

با صدای زنگ در یونگجه اشکاش و پاک کرد و همون جور که جونگکوک توی بغلش بود سمت در رفت.

زمانی که در و باز کرد با پیر مردی که خونه و از اون اجاره کرده بودن رو به رو شد!

:اقای جئون!

:سلام آقای لی...من..من سعی میکنم پول و زود تر جور ک...

آقای لی نذاشت یونگجه ادامه حرفش و بزنه و گفت.

:نه پسرم برای این اینجا نیومدم...میخواستم بگم که...بگم که...حالا که الفایی نداری تا ازت مراقبت کنه پسر من هست!اگه با اون باشی میتونه از تو مراقبت کنه و میتونی توی خونه بمونی!

یونگجه اخمی کرد!منظور پیرمرد چی بود؟

:متوجه نمیشم؟

پیرمرد اهی کشید...

:منظورم اینه که...میتونی با پسر من جفت بشی!اونجوری سر پناه داری و یک زندگی نرمال داری!

یونگجه که از حرف مرد عصبانی شده بود گفت.

:اقای لی من تنها نیستم!پسرم هم هست!پسرتون میتونه جونگکوک منو تحمل کنه؟

:به زندگی خودت فکر نمیکنی؟

یونگجه سرش و به دو طرف تکون داد.

:پسرم برام با ارزش تره!..تا دو روز دیگه اینجا و تخلیه میکنم...میتونید به کس دیگه ای اجاره بدین!

امگا در و روی مرد بست و نگاهی به چهره پسرش کرد!
به در تکیه داد و به ارومی روی زمین نشست...

هنوز یک هفته از مرگ جفتش نگذشته بود و آقای لی با خودش چی فکر میکرد؟درست وقتی پسرش توی آغوشش بود این حرف ها و بهش میزد؟

ᴛʀᴜꜱᴛ ᴍᴇ||ᴋᴠWhere stories live. Discover now