PART 8

617 123 20
                                    

هیونجین به سختی با مرگ ادما کنار میومد حتی اگه غریبه باشن ولی چیزی که این وسط هیونجین باهاش مشکل داشت کشته شدن بود نه مرگ عادی
به عقیده هیونجین هیچ فردی سزاوار کشته شدن نیست هیچکس حق نداره زندگی یه فرد دیگه رو کوتاه کنه و این فقط یکی از دلایلیه که توی باند اچ مایر کسی حق کشتن نداره و از دلایل دیگه این قضیه یجورایی میتونیم به مرگ والدین و خانواده هیون اشاره کنیم
هیونجین از همون اول بچه تنها و گوشه گیر و کم حرف و زورگویی نبود
اون فقط یه پسر بچه خیلی باهوش و مودب بود که یروز وقتی از مدرسه خیلی خوشحال مفتخر کارنامه بدست برمیگرده خونه با جنازه پدر و مادرش روبه رو میشه که توسط طلبکارای پدرش کشته شده بودن و حتی ازون سال برادر و خواهر کوچیکترش هم گم میشن
اون پسر بچه ازونجا که ۹ سال بیشتر سن نداشت کسی نه به حرفش گوش میکرد نه خودش میتونست کاری کنه پس برای مدت کوتاهی که یکم بزرگتر بشه پیش همسایه مهربونشون خانواده سئو همراه با چانگبین زندگی میکنه اما سریع پیداش میکنن و به یتیم خونه منتقلش میکنن و خونواده ای انگلیسی اونو به فرزند خوندگی قبول میکنن اما حتی اون خانواده انگلیسی که خانواده جدید هیون رو تشکیل داده بودن هم تو یک اتیش سوزی از بین میرن و هیونجین دیپورت میشه به کره و پیش همراه همیشگیش چانگبین بر میگرده در حالیکه اون هم مادرش رو از دست داده بود ...
و کی میدونه تو این جور شرایط بچها چطور بزرگ میشن و چه چیزایی رو تجربه میکنن
حتی بعد از گذشت اینهمه سال هیونجین همچنان بر اصول و قوانین خودش پایبند بود و کسب درامد میکرد تا شاید بتونه روزی خواهر و برادرش رو پیدا کنه اما از طرفی برای پیدا کردنشون کمی ناامید شده بود یجورایی با خودش میگفت" اگه اونا زنده بودن احتمالا خودشون میتونستن منو پیداکنن "یا فکرایی مثل "شاید نمیخوان پیدا بشن" به سرش میزد و هر از چند گاهی ناامید میشد اما بازم به تلاشش ادامه میداد چون دلیلی برای ادامه زندگیش یا حتی زندگی کردن نداشت
اگه همون یه هدف هم برای خودش نمیساخت زندگیش از همینی که بود بی معنی تر میشد ولی زمان الان که همچین بساطی رو برپا کرده بود و در تلاش بود به افراد معتمدش کمک کنه انگار داشت کم کم ازون زندگی بی معنی خارج میشد هر چی جلوتر میرفت دایره ادمای اطرافش بزرگتر میشدن و به وظایف هیون اضافه میکردن و سرش رو گرم میکردن طوری که اون زندگی قبلیشو یجورایی فراموش کرده بود و در کل وقتی به خودش اومد دید که نمیخواد این ادمای اطرافشو مثل اعضای خانوادش از دست بده این خانواده جدیدی بود که ساخته بود برای خودش و نمیخواست از هم بپاشه
شاید این هیونجین ۲۹ سال سنش باشه اما از درون عقده های یه بچه ۹ ساله رو داره که شدیدا نیازمند یه خانواده و اغوش گرمه و همونطور که هر بچه ای وابسته خانوادشه
درسته که فلیکس فقط یک روزه که وارد به اصطلاح خانواده هیونجین شده اما شاید حتی به خاطر اون دیدار کوتاهی که چند سال پیش داشتن بهش حس نزدیکی میکرد شاید حسی مثل برادر کوچیکترش و الان که حالش رو اینطوری میدید و میدونست مقصر خودشه که سر خود نقشه هاشو اجرا کرده حس عذاب وجدان و ناراحتی خیلی زیادی داشت و ازونجا که هر نوع احساسات و هیجانات شدید میتونست باعث تشدید میگرنش بشه از حال رفته بود
پلکاش رو خیلی اروم و به سختی از هم باز کرد و با سقف کرم رنگ اتاق چانگبین مواجه شد
یکم که تونست تجزیه تحلیل کنه و قبل از اینکه متوجه سر دردش بشه اروم سر جاش نشست و به دور و برش نگاه کرد

MEANINGLESS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now