_اون...اون زندس؟
این تنها جله ای بود که هیونجین تونست با زبون بیاره
_همین سه ساعت پیش از بیمارستان اوردمش ....عملش ۱۰ ساعت طول کشیده و معجزه بوده که زنده مونده
مینهو خیلی مختصر گفت و بعد ادامه داد
_اینم برای اینکه بهم اعتماد کنی کافی نیست؟
اون مطمئنا نمیتونست اینشکلی اعتماد هیونجینو بدست بیاره
_اون زندس...ولی چطور...چجوری؟...
فلیکس بهت زده پرسید
_یونگ بهم گفت از شر جنازش خلاص شو فقط سرش رو برای اچ مایر بفرستم ....منم ازونور پیچیدم به بازی و سریع رسوندمش بیمارستان ...اون خبر نداره که من سونوو رو اوردن خونه خودم ..یا اصلا نمیدونه هنوز زندست
مینهو گفت و رفت سمت تخت سونوو و کنار دستگاهی که نشون دهنده ضربان قلب و فشار سونوو بود ایستاد
_اینجا خونه توئه؟...
فلیکس خیلی اروم پرسید
انگار خیلی چیزا بود که در مورد برادرش نمیدونست
برادرش به چه درامدی رسیده که همچین خونه ای تونسته بخره البته خودشم دست کمی از مینهو نداشت اما بازگ انگار این جدایی و بی خبری از هم خیلی بهشون ضربه زده بود_یونگ بوکا ....من....من خییلیی معذرت میخوام...نمیدونم چطور کارمو جبران کنم ...اما...اما همش به خاطر صلاح خودت بود...نمیخواستم تورو درگیر کنم...اما مثل اینکه خودت با پای خودت اومدی وسط داستان و درگیر شدی ...
مینهو کمی با شرم گفت و سرش رو انداخت پایین
_تو ...تو منو رها کردی به حال خودم ....عملا منو ول کردی ...نه یه زنگی ...نه یه پیامی ...نه حتی یه نامه ای ...لنتی تو برادرمی...اصلا تو خودت تو این مخمصه چیکار میکنی ...مگه خودت نمیخواستی به اصطلاح قانونی حلش کنی هان؟
فلیکس که کمی عصبانی شده بود گفت و منتظر جوابی از برادر تازه پیدا شدش بود
_من به عنوان جاسوس پلیس اینجام....من خودم روانشناسم لی یونگ بوک ...میدونم ....میدونم تو ام اذیت شدی...ولی...این تنها راه بود ....من مغرور بودم و نمیخواستم از نظرم برگردم ...ولی فهمیدم که قانون این عوضیا رو مجازات نمیکنه...
_اینا مهم نیست ..خییلی ازت ممنونم که سونوو رو نجات دادی ولی حالا دقیقا میخوای چه غلطی بکنی؟.....
هیونجین وسط حرف مینهو پرید و با کمی عصبانیت پرسید
_بیاید فعلا از اتاق بریم بیرون تا راحت صحبت کنیم
مینهو گفت و از اتاق رفت بیرون راست هم میگفت بالای سر یه مریض که توی کما بود صحبت کردن زیاد خوب نبود پس همشون اون اتاقو ترک کردن و اخرین نفر هیکنجین بود که از اتاق رفت بیرون و قبل از بیرون رفتن و بستن در نگاه غمزده ای به بدن بیهوش سونوو که به زور دستگاها زنده بود کرد و اروم درو بست انگار که سونوو خواب بود و نمیخواست بیدارش کنه
رفتن داخل اتاق پذیرایی و روی مبل نشستن
جیسونگ رفت نزدیک مینهو و تقریبا کنارش نشست و همزمان گفت
YOU ARE READING
MEANINGLESS (HYUNLIX)
FanfictionEverything is meaningless SKZ fic کاپل: هیونلیکس ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_سد اند خلاصه : لی فلیکس همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که فلیکس داستان مارو از هدف اصلی زندگی...