PART 25

565 92 20
                                    

_من...من... معذرت میخوام....

جونگین که ازین عذر خواهی ناگهانی شوکه شده بود یهو اخماش باز شد و با بهت به هیونجینی که سرش پایین بود نگاه میکرد
هیونجین همیشه انقدر مغرور و غد بود که هرگز ازین کلمه استفاده نکنه اونم جلوی افرادش
اما الان انگار چشمای ضعیفش که اطرافش رو نمیدید عینکی به اسم فلیکس پیدا کرده بود و حالا داشت همه چیو کاملا واضح میدید
اون مردی که همه چیز براش بی معنی بود و فقط دنبال رسیدن به اهدافش بود حالا که بهش رسیده بود متوجه چیزای جدیدتری میشد
چقدر همه چیزش براش مهمه
افرادش براش مهمن و با ارزشن
فلیکسش،اچ مایر و کارکنانش
این همه سال دنبال خانواده خونیش میگشت اما هیچوقت به این پی نبرد که خانواده ای که همیشه ستپورتش کردن و بهش کمک کردن کنارش بوده
جونگین کمی احساس ناراحتی و عذاب وجدان گرفته بود که اینطوری شد
هیچوقت انقدر زیاد حرف نمیزد و پررویی نمیکرد ولی
الان با دیدن حال هیون پشیمون شد

_هیونجین...من...من...

حقیقتا نمیدونست چی باید بگه اونم روبه روی رئیسی که بغضش ترکیده بود و میتونست لرزش شونه هاش رو ببینه

_اشکال نداره....حق با توئه....من زیاده روی کردم...میشه بعدا صحبت کنیم؟

هیون با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش رو بگیره گفت و جونگین بلافاصله بلند شد تا هیون رو تنها بزاره اگه اونجا نمیبود بهتر بود دستشو برد سمت دستگیره که هیون صداش کرد

_جونگینا...تقصیر اون نیست...سر اون خالی نکن...

 جونگین که کل هیکلش با عذاب وجدان پر شده بود نگاه غمناکشو به زمین دوخت
واقعا فلیکس این وسط گناهی نکرده بود

_بابت اون متاسفم....

جونگین گفت و از اتاق رفت بیرون
مطمئنا منظورش فلیکس بود اما فلیکس در لحظه ای جونگین از در با حالت ناراحتی رفت بیرون اون با خنده اومد داخل اما با دیدن چهره ناراحت جونگین لبخندش یهو محو و شد و نگاهش فقط رفت سمت هیون
هیون که سرش پایین بود و به طور نامحسوس گریه میکرد با ورود فلیکس سریع پشتش رو کرد و اشکاش رو پاک کرد
فلیکس که فقط کنجکاو بود که چه اتفاقی افتاده چند ثانیه دم در ایستاد اما با دیدن کار هیون بدون اینکه چیزی بگه  رفت پیشش
هیون هم برگشت و بهش لبخند زد و روی صندلی نشست
فلیکس رفت روی به روی صندلیش و سر هیونجین رو کشید توی بغلش و موهاشو نوازش کرد
هیونجین هم بدون اینکا خودشو نگه داره بغضش ترکید و اشکاش پیراهن سفید فلیکس رو خیس کرد و فلیکس حتی یک کلمه هم چیزی نگفت
هیچوقت هیونجین رو اینطوری ندیده بود
نمیدونست اون دونفر چه بحثی داشتن که باعث شد هیون اینطوری منفجر بشه
همیشه هیون اونو اینطوری بغل و اروم میکرد حالا وقتش بود که این بغل هارو بهش برگردونه  اما دیدن هیونجین اونم توی این حال شکسته قلبشو به درد میاورد
همونطور که سرش هیونجین رو به خودش میفشرد بالای سرش رو بوسید

MEANINGLESS (HYUNLIX)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن