PART 24

657 107 33
                                    

نه فقط...فقط خراشه....

هیونجین گفت و همونجا از حال رفت و چانگبین بدون هیچ حرفی اونو کول کرد و برد داخل و فلیکس رو با دستای قرمز از خون دوست پسرش رها کرد
نیکی رفت سمت فلیکسی که سر جاش خشکش زده بود و به دستای خونیش نگاه میکرد
_خودتو جمع کن ببینم....هیونگ من خیلی سخت جون تر از ایناس....تازه هنوز من موتورمو ازش تحویل نگرفتم پس نمیمیره
حقیقتا جا داشت اینجا فلیکس بزنه تو دهن نیکی
اخه این چه حرفیه میزنی تو بشرر ینی چییی....
بعد از گذشت چند ساعت که بازوی هیون رو بخیه زدن هیون روی تخت خوابیده بود و هنوز بخاطر خونی که از دست داده بود بیهوش بود و فلیکس هم کنار تختش روی صندلی نشسته بود و با دستش دست هیون رو گرفته بود و سرشو رو تخت گذاشته بود و خوابش برده بود
فلیکس دقیقه ای هیون روتنها نمیذاشت
چانگبین از بیرون اتاق به اون دونفر نگاه میکرد و براشون متاسف بود
چانگبین همیشه با خودش میگفت اخه این چه زندگی نفرین شده ای بود که هیون داشت و چیزی که توی ذهنش پخش میشد این بود که شاید نباید نجاتش میدادم
اوایل شروع کارشون بعد از چندین تلاش بی فایده هیون برای پیدا کردن خواهر و برادرش به نقطه ای رسید که دیگه نمیتونست دووم بیاره و شروع کرد مثل دیوانه ها سرش رو به دیوار کوبیدن
طوری اینکارو انجام میداد که واقعا میخواست خودشو خلاص کنه اما چانگبین سر میرسه و کنترلش میکنه اما اثرات مضخرفی که اون کار روی هیون گذاشت تا ابد همراهش موند وه شامل سردرد هایی میشد که چندین بار اونو تا سر حد مرگ برد
طی همه این سالها چانگبین از خودش میپرسید
کار درست رو انجام دادم؟
اون همیشه خودش رو سرزنش میکرد که علت درد کشیدن الان هیونجین اونه و همیشه سعی میکرد ازش محافظت کنه
سخت توی فکر بود و کمی احساس خستگی کرد پس اومد روی صندلی کنارش بشینه اما حقیقتش انقدر ذهنش درگیر بود که حتی کسی که روی صندلی نشسته بود رو ندید و روی اون نشست
_اوی اویییی....چه میکنی عزیز مننن؟
جونگین گفت چانگبینو هول داد جلو
_تو از کی اینجایی؟

چانگبین که از دیدن جونگین وحشت کرد سریع پرسید
_من اصن اینجا رو ترک نکردم...ازون موقع که هیونجین اینجاست منم هستم
چانگبین سعی کرد به تنفسش مسلط بشه داشت کلا جونگینو فراموش میکرد
کسی که همیشه در کون هیون چسبیده بود
حتی اگه خود هیونم کاریش نداشت اون همیشه یجوری خودشو وارد کار ها و ماجرا ها میکرد و همیشه خدا در همچین شرایطی پیش هیون میموند
اون همیشه انقدر ادم مرموزی بود که هیچوقت نتونسته بود اونو درست بشناسه و باید اعتراف میکرد که یه نابغه بود
چانگبین و جونگین از اتاق اومدن بیرون
_پس با اون اُمُل قرار میزاره....
جونگین جمله اشو خبری و با حالت پکری گفت و دست به سینه شد
_اوهوم....بالاخره بعد جیسونگ داریم شاهد یسری تغییرات میشیم
_اره تغییرات تخمی فقط خدا به دادمون برسه...بیخیال...اصلا چی شده بود؟
_هیچ ایده ای ندارم.....
جونگین پرسید و چانگبین بلافاصله جواب داد
_یا...یا اصلا سونوو چطوری زندست مگه میشه؟؟
_هیچ ایده ای ندارم.....
_اون دختره کیه که باهاشون اومد
_هیچ ایده ای ندارم.......
_اصلا چه ایده ای داری....اهههه
جونگین در اخر با حرص گفت و رفت
چانگبین سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت تا کمی دراز بکشه و استراحت کنه
هیون بعد از گذشت مدتی بالاخره بهوش اومد سعی کرد دستشو تکون بده اما با سوزی که توی بازوش حس کرد هیسی از درد گفت که فلیکسی که کنارش خواب بود رو از خواب پروند
_خدای من ....خوبی؟
فلیکس بلافاصله تا سرش اومد بالا ناخوداگاه با چشمای نیمه بسته گفت حتی به سختی میتونست هیونو ببینه
هیونجین از حالتی که فلیکس به خودش گرفته بود خندید
_خوبم جوجه
هیون گفت و با اون یکی دستش موهای فلیکسو بهم ریخت
فلیکس وقتی هیونجین اینشکلی موهاشو میریخت بهم کمی عصبیش میکرد برای همین همیشه قیافه پوکری به خودش میگرفت
_لینو....لینو خوبه؟
هیون یهو یادش اومد و پرسید
فلیکس اخم ریزی کرد
_مینهو مگه چی شده؟
مثل اینکه نمیدونست مینهو اون تو مونده و یهو الان دوزاریش افتاد
اون که باهاشون داخل خونه بود پس چی شد؟!!
پاک فراموش کرده بود
_مینهو..هیونگ...مینهو که...اون که
هیون که پنیک کردن دوباره فلیکس رو شاهد بود سریع موبایلی که کنارش بود رو برداشت و با جیسونگ تماس گرفت نمیخواست به خود لینو زنگ بزنه ممکن بود تحت نظر باشه
_هی حالت خوبه؟تازه فهمیدم چی شده
جیسونگ به محض جواب دادن تلفن گفت
_لینو کجاست؟
هیون بدون مقدمه گفت
_لینو؟....مگه با شما نبود؟
جیسونگ گفت و مهر تایید بر همه شک های منفی هیون زد
_برو خونه اش .....زوود باش....اون...اون لنتی توی خونه موند
جیسونگ یه لحظه حس کرد گوشش سوت کشید
اون توی خونه موند؟
تو خونه ای که وانگ دستور داده بود باید ادمای توش کشته بشن...
اونوقت اون فرار نکرد؟...
بدون خداحافظی تلفنو قطع کرد و به سمت خونه لینو حرکت کرد
هیون هم گوشیو از گوشش فاصله داد و از کلافگی با دستاش صورتشو کاور کرد و کمی گیجگاهش رو فشار داد تا از فشار درد اون ناحیه کم بشه
هیچوقت نمیتونست ارامش داشته باشه....
حتی الانی که به هدف اصلی زندگیش رسیده بود....
توی اون لحظه با خودش گفت دیگه الان چیو ادامه بدم
نیکی و یجی که حالشون خوبه و تا اخر عمرشون تامین و اوکین...
حالا چی!!
دیگه هدفی نبود!!
دوباره داشت بی معنی میشد همه چی اما همون لحظه صدای نفس های فرد دیگه ای که توی اتاق حضور داشت به گوشش رسید و براش یاد اور حضور اون فرد توی اتاق بود
سرشو اورد بالا و به فلیکس نگاه کرد که از نگرانی داشت دچار حمله میشد و تند تند نفس میکشید و روی پیشونیش عرق سرد نشسته بود
به خودش لعنت فرستاد که فلیکس رو فراموش کرد

MEANINGLESS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now