_امکان نداره ....
با بهت گفت و با همون حالت برگشت سمت َجیسونگ
_اونه؟...همون مدیر وانگا که میگفتی..مطمئنی؟...همون بازیکن شماره ۰۸ عه؟...
با عجز به جیسونگ میگفت و حالتش طوری بود که انگار واقعا نیاز داشت که برعکس چیزی که دیده بود رو بشنوه
_ا...ره...خودشه ...توی باند صداش میکنن لینو
دیگه تیر اخرو زد و فلیکس با پاهای سست شدش همونجا روی زمین افتاد و هیونجین سریع نشست کنارشفلیکس با چشمایی خالی از هر گونه احساسی به نقطه ای خیره شده بود و هیونجینی که روی زانو هاش نشسته بود تا بتونه بو فلیکس صحبت کنه
هیون و جیسونگ هر دو کپ کرده بودن نمیدونستن اوضاع از چه قراره هیچ ایده ای نداشتن چرا فلیکس اینطوری کرد_اون نمیتونه باشه ..نمیتونه باشه ...اصلا چرا اون باید اینجا باشه ..مگه اون نموند اونجا تا درسشو بخونه ...چرا الان اونجاست چرا باید توی اون باند باشه
فلیکس خیلی اروم و زیر لب تند تند شروع کرد به گفتن طوری که دیگه هیونجین داشت عصبی میشد برای همین دستاشو گذاشت رو شونه های فلیکس و شروع کرد به تکون دادنش
_هیی...هیی اروم باش....به خودت بیا لیکس ...هیی...
هیونجین گفت اما وقتی دید فایده ای نداره و فلیکس همچنان عین تسخیر شده ها رفتاد میکرد یکی دستاشو گذاشت پست سرش و با اونیکی دستش دهنش رو گرفت و تو چشماش زل زد_بهت... میگم ...اروم باش....یه نفس عمیق بکشش...نَمیری یه وقت
فلیکس که هنوز شکه بود خیلی اروم نگاهشو به چشمای هیون داد و چشماش پر از اشک شد
_اون نباید اینجا باشه
دوباره گفت اما ایندفعه با صدایی که از بغض میلرزید و خیلی اروم و بعد اشک هاش جاری شدن
اونجا هیونجین فهمید که نمیتونه کاری کنه که فلیکس احساس بهتری بکنه و تنها کار مفیدی که حس کرد میتونه انجام بده تنها گذاشتنش بود تا بتونه با خودش کنار بیاد
فلیکس اروم و به سختی از سر جاش بلند شد و محوطه مسابقه رو ترک کرد و رفت بیرون وقتی جیسونگ خواست بره دنبالش هیون متوقفش کرد و سرشو به نشونه نه تکون داد و بعد خودش رفت که از دور حواسش به فلیکس باشه اما در عین حال نامحسوس دنبالش راه میرفت که اون متوجه نشه
خیلی ناگهانی نم نم بارون شروع شد انگار که اسمون هم از ناراحتی فلیکس ناراحت بود و گریه میکرد همینطور اروم میرفت و حواسش به خیابونی که داشت نزدیکش میشد نبود و داشت میرفت وسط خیابون حتی صدای بوق کامیونی که میومد رو نمیشنید و همینطور به راهش ادامه داد اما خیلی ناگهانی دستش توسط فردی کشیده شد و توی اغوشش فرو رفت وقتی سرشو بالا اورد هیونجینی رو دید که با موهای خیس اونو محکم گرفته بود و روبه روش رو نگاه میکرد
هیون حس میکرد اگه الان به فلیکس نگاه کنه شاید اون توی این وضعیت معذب بشه یا خجالت زده برای همین سعی میکرد بهش نگاه نکنه
*پ.ن جنتلمنههههه....جنتلمننن
فلیکس داشت از گرمایی که دورش رو گرفته حس خوبی میگرفت و کمی یاداور خاطرات قدیم براش بود همین باعث شد بغضی که توی اون مدت توی گلوش گیر کرده بود بترکه و شروع به گریه بکنه
تمام خاطراتش داشت توی ذهنش شنا میکرد و با یاد اوری هر کدوم اشک هاش بیشتر راه خودشونو میگرفت اما اون ادمی نبود که به همین راحتیا اشکش در بیاد اما الان انگار که تمام اشک هاش توی این مدت جمع شده بودن و منتظر یه اتفاق برای بیرون زدن بود هیونجین هم یجورایی متوجه حال فلیکس شده بود برای همین الان اینطوری اونو توی بغلش نگه داشته بود تا بتونه کمی خالی بشه در واقع از نظر هیون گریه کردن خیلی راه خوبی برای بروز احساسات و خالی شدن بود ، اونایی که میگن مرد که گریه نمیکنه به نظر چرت و پرت محض بود اتفاقا مردا خیلی بیشتر از بقیه گریه میکنن در نهایتم هیون نگاه های عجیب بقیه توی خیابون رو به جون خرید تا فلیکس بتونه کمی در ارامش باشه
بعد از چند دقیقه که بارون شدیدتر شده بود فلیکسی که تو بغل هیونجین جا خوش کرده بود یهو متوجه موقعیتی که توش قرار داشت شد و محکم خودشو از هیون جدا کرد حتی خجالت میکشید تو چشمای هیونجین نگاه بکنه
ESTÁS LEYENDO
MEANINGLESS (HYUNLIX)
FanficEverything is meaningless SKZ fic کاپل: هیونلیکس ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_سد اند خلاصه : لی فلیکس همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که فلیکس داستان مارو از هدف اصلی زندگی...