LAST PART

853 77 63
                                    

_زخم گلوله رو...میتونی...درمان کنی؟
با همین سوال فلیکس و لینو هر دو سرشون رو به سمت هیونجین برگردوندن و لینو از توی اینه به هیونجین زل زد و فلیکس شکه مشغول بازرسی بدن هیون شد
فلیکس دستشو روی بالا تنه هیونجین کشید لباس مشکی که پوشیده بود کاملا خیس بود از خون اما چون رنگش مشکی بود اون دونفر اصلا متوجهش نشده بودن
_زخم..گلوله؟...یا مسیح...‌کی تیر خورده؟...
_میتونی یا اینکه برم دکتر پیدا کنم...
_نمیدونم مرد...نیاز به دستگاه اسکن داریم...الان خونریزی داره؟...
جونگین پرسید و هیونجین نگاهی به خودش کرد و جواب داد
_نه خونریزی نداره
_خب حالا بیا ببینم چیکار باید کرد....نگفتی...کی تیر خورده؟
_خودم....
هیونجین گفت و قطع کرد و اصلا به فکر فلیکسی نبود که داشت از درون منفجر میشد
فقط نیاز به یه مکان باز داشت که بره اونجا و فقط فریاد بزنه
فلیکس بلوز مشکی رنگ هیونجین رو داد بالا و در کمال تعجب دید که زیر لباسش یه جلیقه ضد گلوله است اما حتی اون جلیقه هم سوراخ شده بود
_این...چطور با این...
هیونجین پوزخندی زد
_نقشه های خبیثانه ام برای نکشتن بقیه ....برای خودم... گرون تموم شد
هیونجین گفت و فلیکس درجا متوجه شد که مورد اصابت گلوله چوبی اسلحه های خودشون قرار گرفته
احتمالا دلیل اینکه الان هم اینطور سر حال جلوش ایستاده بود همین بود
البته سرحال که نمیشد گفت
اون فقط به هوش بود و حتی درست نمیتونست نفس بکشه و هر ثانیه ای که میگذشت نفس های تنگ تر و تنگ تر میشد
_هیونگگگگ...میشه تند تر برییی
فلیکس با نگرانی و بغض گفت و لینو پاشو بیشتر روی گاز فشرد و هیونجین از ناراحتی فلیکس خندید و دستشو دراز کرد و سر فلیکس رو کشید سمت خودش و روی شونه اش گذاشت و سر خودش رو به سر فلیکس تکیه داد
_من اینطوری نمیمیرم...
_خفه شو...
فلیکس با گریه گفت
_عهه...این چه طرز حرف زدنه...
فلیکس از زور گریه دیگه نتونست چیزی بگه و همونطوری که سرش اونجا بود دستاش رو هم دور کمر هیون پیچید و محکم بغلش کرد
_حق نداری بمیری...
_مگه مردن... الکیه بیبی؟...من نمیمیرم...هنوز.... اهنگمو برات..... نخوندم
هیونجین گفت و فلیکس با شنیدنش سرشو با حالت تعجبی برگردوند سمتش
هیونجین لبخند ملیحی زد و با دردی که یهو تو کل بدنش پییچد پلکاش رو محکم به هم فشرد
_رسیدیم...زود باش هوانگ...
لینو ماشین رو نگه داشت و سریع گفت
فلیکس بلافاصله پیاده شد و کمک هیونجین کرد و در رو براش باز کرد و هیون با تکیه به فلیکس وار  ساختمون شد که حدود ۱۰ نفر ادم دم در ورودی منتظر اون سه نفر ایستاده بودن
هیچکس نمیدونست چی باید بگه
واقعا جمله ای در وصف این وضعیت نداشتن
و این شامل فلیکس هم میشد
کاملا گیج بود
ترسیده بود
وحشت کرده بود
میدونست تیر های تولید خودشون نمیتونن اونو بکشن اما وقتی به تین بکر میکرد که اون تیر چقدر قوی بود که تونسته جلیقه ضد گلوله رو سوراخ کنه مور مورش میشد
جونگین سریع اونا رو به اتاقی راهنمایی کرد و هیونجین رو روی تخت گذاشتن
جونگین در جا یقه لباس هیون رو گرفت و جرش داد
بقیه مثل فلیکس وقتی جلیقه رو تند هیونجین دید که یه سوراخ روش بود تعجب کردن
دو تا تیر دقیقا یکی از پهلوی سمت چپش و دومی از کمرش بهش خورده بود
هیونجین از حس سرما و دردی که داشت هیسی کشید و لباشو گاز گرفت
_یه کاری بکنننن
فلیکس هول گفت و جونگین شروع کرد به معاینه کردن هیونجین
نیکی همون لحظه با عجله وارد اتاق شد و با دیدن هیونجین که روی تخت خوابیده بود انگار یه سطل اب یخ خالی کردن روش
_هی..هیونگ...هییووونگگ..عاجزانه گفت و رفت سمت هیونجین و دستشو رو گرفت
_هیونگ....چی..چی شده..هان؟...هیونگم چی شده؟...داره میمیره؟
نیکی با عجز از جونگین و فلیکسی که بالای سرش بودن پرسید
_تیر خورده..
جونگین کاملا مختصر گفت
_چ..چطوری...مگه...مگه جلیقه تنش نبوده...
_از تیر هایی که خورده از تیر های چوبی سفارش خودمون بوده
حونگین گفت و دوباره به فکر برو رفت
اینکه هیونجین خونریزی نداشت برای جونگین خیلی چیز عجیبی بود اما بعد از سونوگرافی که با کیت اورژانسی انجام داد فهمید که تیر های چوبی جلوی خونریزی رو گرفتن و در واقع مسیر که پاره شده رو بلاک کردن برای همین خونریزی نداره
و از طرفی اون پشت لینو مشغول صحبت و تعریف کردن قضیه و اتفاقی که افتاده بود بود
_بیا موبایلت منو دیوونه کرد
سونگمین موبایل لینو رو گرفت سمتش که در حال زنگ خوردن بود
لینو با دیدن اسم چان و فحشی زیر لب داد و جواب داد
_اهاا...مردک خراب...فکر نکردی باید قبل از فرستادن نیرو خبر بدی...گذارش برای چیه...اصلا تو..
_کجایین؟
چان بدون اینکه اصلا به غر های مینهو اهمیت بده پرسید
_چیه  میخوای اینجام نیرو بفرستی؟
_لنتی میگم کجاییی؟؟؟
چان داد زد و مینهو در اخر جواب داد
_اچ مایر....برای چی؟
_ساختمون رو همین الاننن تخلیه میکنین....همین الان...همتونن
_برای چی؟؟
_اچ مایر بمب گذاری شدهه...
چان جواب داد و مینهو انگار که قلبش یه ضربا رو جا انداخت
_چانگمین اعتراف کرده مسئولیتشو به عهده گرفته...برای همین پلیسا میدونن دارن میان اون سمت...سریع باید ازونجا برید 
مینهو بدون اینکه جواب چان رو بده سریع قطع کرد
_باید بریم...همین حالا
مینهو گفت و شروع کرد به جمع و جور کردن اما وقتی به طرف دیگه اتاق نگاه کرد نیکی رو دید که یقه فلیکس رو توی مشتش گرفته و داره فریاد میزنه
_اگر تقصیر تو نیست...تقصیر کیه؟...هوم؟...دیگه کی اینجا هست که هیونگم بخواد بخاطرش بپره جلو گلوله...چرا...
لینو با دیدن حالی که دونسنگش پیدا کرده بود جوش اورد و رفت جلو و مچ دست نیکی که داشت یقه لباس فلیکس رو توی خودش له میکرد گرفت و سعی کرد بیارش پایین
_ولش کن نیکی...ما تا اینجا نفهمیدیم اون تیر خورده...
نیکی پلکاش از عصبی بودن و ناراحتیش میپرید و لباش بخاطر اینکه در تلاش بود که گریه نکنه میلرزید و در نهایت با حرص فلیکس رو ول کرد و فلیکس از بیحالی روی دوزانوش افتاد روی زمین
_چانگمین اینجا بمب کار گذاشته...باید سریع کل ساختمون رو تخلیه کنیم...پلیسا هم تو راهن و هیچی وقت نداریم...پس دست بجنبونید
لینو گفت و با نوتیفیکیشن گوشیش به تایمر بمبی که توسط چان براش فرستاده بود نگاه کرد
_۲۵ دقیق وقت داریم...
همه انقدر شکه شدن که اصلا نمیدونست از کجا شروع کنن که همون لحظه صدای هیونجین بعد از چندین دقیقه باز شنیده شد
_منتظر چین...دوست دارین همه با هم بریم رو هوا ؟
هیونجین گفت و خیلی اروم سعی کرد بلند شه
_بجنبید دیگههه...به طبقات پایین هشدار بدین...لینو طبقات بالا رو تخلیه کن...نیکی برو دنبال یجی ...هونگ جونگ و چانگبین برید پایینو مدیریت کنین...الان بگین اینجا بمبه همه پنیک میکنن و حمله میکنن سمت اسانسور...تحت کنترل بگیرین وضعیتو...سونوو هم برو کمک لینو...چانگبین به بومگیو ام زنگ بزن و همه رو ازاد کنین...وقت نداریم تند باشین
هیونجین با وجود درد شدیدی که داشت بعد از تحمل زیاد هیسی از درد کشید و اشکی از چشمش چکید
_لنتی
هیون به خودش لعنت فرستاد
بقیه بعد ازا ینکه هیون بهشون گفت را افتادن و هر کسی مشغول کاری شد انگار اگر هیون بهشون نمیگفت همه هنوز همونطور شکه موندن
نیکی خودشو کشید سمت هیونگش
_هیونگ...الان..ینی الان...
وضعیت خیلی عجیبی بود
هیونجینی که از جای حساسی تیر خورده بود ولی اینطوری جلوش نشسته بود و بمبی که هر لحظه ممکن بود همشونو بفرسته رو هوا
_خوبم...خوبم
هیونجین لبخند ملیحی زد و دستشو کشید رو موهای نیکی که داشت با غم بهش نگاه میکرد
_برو سریع اگه چیزی دادی جمع کن...به نونات هم زنگ بزن...
نیکی که انگار تازه یاد یجی افتاده بود هول هولکی بلند شد و رفت و دیگه اونجا فقط هیونجین فلیکس موندن
هیونجین از دردی ‌که داد چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
حتی نفس کشیدنش هم دردناک شده بود
فلیکس نگاه نگرانی به هیونجین میکرد که وقتی هیونجین چشماشو باز کرد باهاش چشم تو چشم شد و با وجود درد زیادی که داشت بهش خندید
قیافه فلیکس طوری بود که هیون متوجه میشد که هر لحظه ممکنه منفجر بشه و همون هم شد
فلیکس بعد از اینکه هیونجین اونطوری بهش خندید بغضش که چند ساعت بود گلوش رو گرفته بود ترکید و شروع کرد به گریه کردن و هیونجین شروع کرد خندیدن بهش اما به محض اینکه قهقهه زد قفسه سینش تیر کشید برای همین سریع خودشو جمع کرد
_عاا...یونگبوکی...
هیونجین گفت و بهش اشاره کرد که بره پیشش
فلیکس هم مثل بچه هایی که قهر میکنن و ناراحتن سرشو انداخت پایین و کنار هیون نشست
_یونگ بوکی الان وقت گریه اس؟؟...
هیون با لحن مهربونی گفت
فلیکس بینیشو کشید بالا و نفس عمیقی کشید
_چرا..خیلیم وقتشه...تو داری میمیری...و یه بمب تو این خراب شده اس و مام انقدر ریلکس اینجا نشستیم انگار که اومدیم ماه عسل...
فلیکس بدون اختیار هر چی تو ذهنش بود روگفت و وقتی به ماه عسل رسید و خودش مکث کرد و هیونجین هم دگرگون کرد و کمی پکر شد
ینی اونقدر زنده میموند که بتونه باهاش ازدواج کنه؟
_دوست داری ماه عسل کجا بری؟
هیونجین پرسید و فلیکس پوزخندی زد
_چیه...میخوای قبل مردنت منو ببری؟...
فلیکس ظالمانه گفت و هیونجین اخمی کرد
_این انصاف نیست...تو جلو جلو منو داری میکشی...قبول نیست...
هیونجین گفت و سعی کرد خیلی اروم از جاش بلند بشه
فلیکس انقدر بهم ریخته بود که اصلا نمیفهمید داره چیو به زبون میاره
وقتی بلند شد چانگبین بهش زنگ زد و سریع جواب داد
_بله هیونگ؟...
_حدود دو سوم ساختمون تخلیه شده ...فقط مونده خودی ها و بچه های بار...
چانگبین گزارش داد
_خوبه...چقدر وقت داریم؟...
_حدودا ۸ دقیقه...
_همه برید بیرون...هیچ استثنایی هم نداریم...همه بیرون...تا پنج مین دیگه همتون رو باید بیرون ببینم
هیونجین گفت و در جا قطع کرد و بعد از اینکه چیزایی که میخواست رو از خونه اش توی طبقه اخر برداشت نگاهی به تایمرش کرد حدود ۲ دقیقه زمان داشت و همین الانش هم دیر کرده بود
سوار اسانسور شد و سریع رفت بالا
قشنگ میتونست وجود یه جسم خارجی رو داخل بدنش حس کنه و حس درد و خارشی که از داخل داشت
داشت اونو میکشت برای همین شروع کرد به فشار دادن زخمش انگار فشار دادنش درد خوشایند تری نسبت به حالت عادی داشت
هنوز یک دقیقه مونده بود که از در پشتی ساختمون زد بیرون
همه اونجا منتظر استاده بودن و به محض دیدن هیکنجی رفتن سمتش و اونو کشوندن سمت خودشون
چانگبین زیر بغلش رو گرفت بود و اونو ایستاده نگه داشت
هیونجین هم نفس های با دقتی میکشید چون به اضای هر دم انگار به قفسه سینش خنجر میزدن
هیونجین سریع نگاهی به کسایی که گرفته بودنش کرد و با ندیدن فلیکس چشماشو هر چرخوند تا بتونه جوجشو ببینه اما اون نبود
_فلیکس کوش؟
به بازوی چانگبین چنگ زد همون لحظه لینو از عقب تر نیکی و بقیه رو با دست کنار زد و به هیونجین رسید
_دونسنگم کجاست هوانگ؟
هیونجین با بهت به لینو نگاه کرد
_اون ...اون پیش من نبود...
با ترس و لرز گفت و حس کرد دیگه ریه هاش نمیکشه و نفسش به زور در حال قطع شدن بود
_لنتی چند دقیقه پیش اون اومد دنبال تو
لینو با داد گفت و هیونجین سریع نگاهش برگشت سمت ساختمون
_یونگ بوک....
چازه جز زیر لب صدا زدنش نداشت
دستش چانگبین  رو به سمت دیگه ای پرت کرد و نفسی گرفت و دوید سمت ساختمون که جونگین و نیکی از پشت اونو گرفتن و هیونجین اونا رو محکم کنار زد و رفت سمت ساختمون و زیر لب فقط اسم یونگ بوک رو میگفت
به ده متری ساختمون که رسید....
بوممم
با موج انفجار ساختمون محکم به عقب پرتاب شد
اخرین چیزی که دید ریختن فرو ریختن همه زحمات خودش و اطرافیانش بودن که تبدیل به گرد و خاک و خاکستر میشدنو  اخرین چیزی که میشنید سوت کشیدن گوشش و صدای محو بقیه بود که اسمشو عربده میزدن
.
.
.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
لینو با دیدن چان که وارد خونه شداز سر جاش با عصبانیت بلند شد
_اوکی من اینجا نیستم که دعوا کنم پس اروم باش...
چان شونه های لینو رو عقب نگه داشت و گفت
_اها...که اروم باشم...وقتی دوسنگم گم و گور شد تو کدوم گوری بودی؟...نباید یه زنگ میزدی ببینی من و اون مردیم یا زنده...
لینو با تن صدای بلندی گفت که حتی چانگبین  که توی اتاق خواب بود با چشمای خمار نیمه باز از اتاق اومد بیرون
_چتونه...
کمی که چشماشو مالید و تونست درست ببینه به چان نگاه کرد و خشم به سمتش حجوم برد و یقشو گرفت و کشید جلو
_حرومزاده....
لینو که خودش سعی در تیربارو نکردن چان داشت سعی کرد چانگبینو ازش جدا کنه
_چانگبین ولش کننن...
_تو کدوم گوری بودی همم؟؟...هیچ ایده ای ندارم تو چه خری هستی و هیچ نمیدونم تو چجور ادمیی...اما چطور میتونی انقدر راحت وقتی که بقیه بهت نیازدارن گم بشی؟
چانگبین موقع گفت کلمه بقیه به لینو اشاره کرد
*پ.ن دانلود همچین چانگبینی🥲
اون چان رو نمیشناخت و فقط تعریفش رو شنیده بود و میدونست که با پلیس کار میکنه
چان دستای چانگبینو گرفت و از یقه اش محکم جدا کرد
_حالا انگار اگه بودم تغییری میکرد...
چان اروم گفت که لینو شنید
_چی گفتی؟...
_میگم حتی اگه بودمم تغییری نمیکرد...منو همون روز انفجار اخراج کردن تا این مدتم تحت نظر بودم نمیتونستم پیش شما افتابی شم...نمیدونستم انقدر دلتون میخواست لو برین...
چان با عصبانیت گفت
همون لحظه سونگمین از داخل اتاقی دیگه اومد بیرون
_میشه لال بشید...هیونجین همین الان خوابش برد...
سونگمین با لحن کاملا ریلکسی و بدون اینکه اصلا اهمیتی به وجود چان بده گفت و رفت تو اشپزخونه و یه قوطی ابجو برداشت و خودشو روی مبل انداخت
_یونگ بوک چی هوم؟؟...ینی تو نمیدونی کجاست؟؟...
مینهو با بغضی که پنهانش کرده بود با کنایه پرسید
_من از کجا بدونم فلیکس کجاست....اون که پیش شما بود اونموقع
چان گفت و مینهو از جوابش کلافه راه رفت و دستی تو موهای بلند شدش کشید
چانگبین با پلکی که از عصبانیت میزد برگشت سمت چان
_ببین اقا پلیس...۵ ماه ازون اتفاق میگذره...پنج ماه کوفتی و پلیس کل اون منطقه رو پاکسازی کرده و اونجا قراره یه ایستگاه بسازن...ینی حتی اگه فلیکس مرده هم بود جنازش رو از زیر اوار در میاوردن...اما اون بین کشته های اونجا نبود
چانگبین با حرص گفت
_نمیدونم...من..ن‌..می...دو...نم
چان عصبی و بخش بخش گفت و بعد ادامه داد
_اونا حتی اگه جسدش هم پیدا کنن تا وقتی هیونجین پیداش نشه چیزی نمیگن...
منطقی بود
مینهو با خودش فکر کرد که این کارا از اونا بعید نیست 
_نمیتونی یجوری از یکی خبر بگیری؟
مینهو از چان برسید و چان جوابشو داد
_به یکی دونفر زنگ میزنم 
چان گفت و بقیه هم سرشونو همینطوری انداختن پایین و سکوت عجیبی اونجا رو گرفت که صدای خیلی ضعیف هیونجین شکستش
_تموم شد؟...
*پ.ن خیلی تاثیر گذار بود 😂
چان با دنبال کردن صدا به هیونجین که پشت سرش ایستاده بود رسید اما وقتی دیدش نمیخواست باور کنه که فرد روبه روی توی اون لباس راحتی خییلی گشاد هیونجینه
هیونجین با کیف رو دوشی که حامل باتری قلبش بود اومد توی اشپزخونه و یه اب برداشت و یه قوطی از نوشیدنی الکلی که سونگمین برداشته بود براشت و پرت کرد سمت اون سه نفر که چانگبین گرفتش
_حالا نفری یکی بردارین و عین انسان های متمدن با هم حرف بزنین...
هیونجین گفت و روی مبل نشست
*پ.ن یسری کیف ها هستن که داخلشون یسری باتریه که این ضربان قلب رو برای افراد خاص با مشکلات قلبی رو سر و سامون میده بدون این نمیتونن نفس بکشن یا زنده بمونن
چان نگاهی به صورت لاغر هیون که از اخرین باری که دیده بودش نصف شده بود انداخت
کی فکرشو میکرد رئیس هوانگ ...
اون ادم کله گنده...
شاهزاده یخی...
الان به این روز افتاده باشه
هیونجین با اینکه خیلی میخواست بپرسه از فلیکس خبری هست یا نه اما نپرسید و با لبخند تلخی که با یاد فلیکس روی لبش اومد بطری اب توی دستش رو سر کشید
هیونجین بعد از انفجار جدود دو ماه توی کما بود و تحت دو تا عمل جراحی قرار گرفت
اون فلیکس قول داده بود که زنده میمونه و تحت هیچ شرایطی نمیخواست الان و اینطوری بمیره
نمیشد بدون دیدن فلیکسش نمیشد
الان حدود سه ماه بود که توی عذاب و سختی زندگی میکرد
علاوه بر درد و اسیب جسمانی درد انتظار و نگرانی هم داشت اونو از درون میخورد
مینهو و هیونجین همه جا رو برای پیدا کردن فلیکس گشتن و این اواخر مینهو دیگه قطع امید کرده بود و داشت باور میکرد که شاید اونجا فلیکس مرده و جنازش انقدر نابود بوده که نمیتونستن بین اوار پیداش کنن
اما هیونجین نه
تسلیم شدن توی دایره لغات هیون جا نمیگرفت...
اون اگه میخواست تسلیم بشه همون اول که دنبال دونسنگ هاس میگشت تسلیم میشد
یجورایی بهش عادت کرده بود
انگار تنها معنای زندگی برای هیونجین شده بود پیدا کردن گمشده هاش اما زمانی که فلیکس رو کنار خودش داشت انگار نه انگار که به چیزی احتیاج داره
انگار همه چی با اون براش بی معنی و پر از ارامش شده بود
اما حالا که اون نبود اون دوباره برگشته بود خونه اول 
_چی شد به اینجا رسیدین؟
چان سکوت رو شکست و از بقیه پرسید
_خب باند...کاملا از هم پاشید...هیون همه رو مرخص کرد و فرستاد شون برن هر کاری که دوست دارن رو انجام بدن و تعداد محدودی موندیم که میبینی..البته جیسونگ باید اینجا باشه ولی رفته غذا بگیره
مینهو زیادی مختصر گفت
_اونوقت پول چی؟...اونو چیکار میکنین؟
چان با تعجب گفت
_کار های خصوصی میکنیم دیگه...سونگمین ادیت میزنه و سایت طراحی میکنه میفروشه...چانگبین هم مربی خصوصی رزمی شده...جیسونگ هم به عنوان یه ایده پرداز ویدیو هاشو میفرشونه...منم مثل دوماد سرخونه اینجا و هچی گهی نمیخورم و فقط کارای خونه و اشپزی و غیره و ذالک به عهده منه
مینهو توضیح داد و کمی بقیه رو با لفظ دوماد سرخونه خندوند
جمع کمی از سردی در اومد وهمه با هم کم کم گرم گرفتن و به قوطی های خالی روی میز اضافه میشد
این وسط هیونجین فقط همون بطری اب دستش بود و اخر با نگاهی که به جمع اونجا کرد لبخند تلخی زد و خیلی اروم بلند شد و همون طور که میلنگید اون جمع رو ترک کرد
وقتی هیونجین بلند شد ان.ار چان و بقیه تازه متوجه حضورش توی اون جمع شدن و این باعث شد کمی عذاب وجدان بگیرن
چانگبین سرشو انداخت پایین و با دوتا دستاش سرشو محکم گرفت و فشار داد
_باید زود فلیکسو پیدا کنیییم...باید ببینش..
چانگبین با صدای لرزونی گفت
چان اخماش رفت توی هم
_چطور مگه؟
چان پرسید جمعی که پکر شده بودن انگار نمیخواستن جواب این سوالشو بدن و سعی میکرد با نگاه به سقف از چشم تو چشم شدن با هم دیگه خودداری کنن
_زیاد وقت نداره....
مینهو با اشاره به جایی که هیون رفت گفت
_دکترش همون موقع که اونو جراحی کرد گفت وقت زیادی نداره...اون تیری که توی قلبش بود خیلی اسیب های بدی زده بهش همین الان سر پائه خودش عجیبه
مینهو در ادامه گفت و سونگمین با تاسف در ادامه حرفای مینهو گفت
_این همه مدت همش دنبال سر نخی از فلیکس بودیم اما هیچی پیدا نکردیم...فقط میخوایم اگر زندس اونو ببینه...اگرم نه سر مزارش بریم یا اگر مزار نداره براش بسازیم...
سونگمین منطقی گفت و از سر جاش بلند شد و رفت پلاستیکی اورد قوطی های خالی رو دونه دونه داخلش انداخت
چانگبین همونطور که سرش پایین بود اشکاش رو پاک کرد و سرشو اورد بالا بدون هیچ حرفی بلند شد تا به سونگمین کمک کنه
این وضعیت حقیقتا خیلی برای چانگبین سخت بود دیدن پر پر شدن نزدیک ترین فرد زندگیش اونم جلوی چشماش در حالی که اون چشم انتظار فرد خاص خودش بود
این چیز راحتی بنظر نمیاد
حتی برای مردی مثل چانگبین
چان متأثر نشسته بود و مینهو فکر کرد که چان رو با حرفاشون ناراحت کردن
یدونه زد پس کله چان
چان که انتظارشو تو اون موقعیت نداشت با چشمای گنده به مینهو نگاه کرد
_جمع کن خودتو...مرد گنده...شب میخوابی یا میری خونت؟
مینهو بی اعصاب گفت و چان با بهت جواب داد
_خونه...
_خب پس گمشو...فردا بهت زنگ میزنم اگه تونستیم یجوری یونگ بوک رو پیدا کنیم ...و محض رضای خدا اون تلفن فاکیتو دیگه جواب بده
بعد از مکالمشون چان بعد از کلی تشکر و معذرت خواهی اون خونه رو ترک کرد و ادمای اون خونه رو توی غم خودشون تنها گذاشت
این قضیه برای مینهو هم راحت نبود
دونسنگی که چند سال ازش دور مونده بود سر به نیست شده بود
اصلا معلوم نیست که زنده اس یا مرده
کلی اگه توی ذهن مینهو شنا میکرد
اگه مرده چطور برده
اگه زندس کجا بود
و کلی اگه های دیگه....
فردای اون شب چان با چند نفر از اشنایانش توی ایستگاه تماس گرفت و بعد از جند مکالمه طولانی و التماس های چان بالاخره متوجه شد که فلیکس زنده اس و توی تمام این مدت زندانی بوده اما بخاطر مسائل امنیتی هیچکس ازین قضیه حبر نداشته و کسی که این خبرو به چان داد نگهبان زندانی بود که اونم به تازگی اخراج شده بود
به محض فهمیدن قضیه خودشو پیش مینهو و بقیه رسوند
_پس زنده اس....
سونگمین با ابنبات چوبی که توی دهنش بود گفت و مینهو نفسی که انگار تو کل ۵ ماه توی ریه هاش گیر کرده بود رو راحت به بیرون فرستاد
_خب یعنی میشه الان دیدش؟
چانگبین از چان پرسید و قیافه چان یکم در هم شد
_اما یه مشکلی کوچیک اینه که اون به طور موقت ازاده...
سونگمین ابنباتشو از دهنش در اورد و کمی فکر کرد و خیلی جدی برگشت سمت چان
_شماره زندانیش رو برام پیدا کن
بدون هیچ مقدمه و توضیحی گفت و ابنباتشو دوباره گذاشت تو دهنشو از رفت توی اتاقش
چان بعد از زنگ زدن به زندانبانی که از اطلاعات رو گرفته بود شماره اش رو گرفت و به سونگمین داد
سوگگمین بعد از کلی گشتن توی دیتا بیس های متفاوت پیداش کرد
_یافتم...
_واقعا پیداش کردی؟...
مینهو با تعجب پرسید و سونگمین با غرور سر تکون داد
_پیداش کردین؟
صدای هیونجین از پشت سرشون شنیده شد و بقیه با لبخند تلخی برگشتن سمتش
هیونجین نفس عمیق دردناکی کشید و اشکاش که توی این ۵ ماه جمع شده بود راهشونو به گونه هاش پیدا کردن
حدود نیم ساعت بعد هیون با تیشرت ساده مشکی و جین ابی و کیفش توی لوکیشنی که سونگمین فرستاده بود حاضر شده بود و روبه روی کافه ای که اون توش کاملا زنده حضور داشت ایستاده بود و کاملا مردد بود که ایا بره داخل یا نه
بدون اون وضعش بنظر خیلی بهتر میومد
از پشت شیشه تونست چهره اشو ببینه که با لبخند قهوه رو تحویل مشتری داد و تعظیم کوچیکی کرد
با دیدنش اشکاس روی گونه ااش رها شدن
تو لحظه نگاه فلیکس از داخل به سمت هیون رفت اما هیون سریع پشتشو کرد و اشکاشو پاک کرد تا اون نتونه ببینش
کی انقدر ضعیف شده بود
کی انقدر شکننده و بی اراده شده بود
_فکر نکن پشتتو نمیشناسم...
با شنیدن صدای دلنشینی که ماه ها بود دلتنگش بود برگشت و با چهره دوست داشتی زندگیش رو به رو شد
فلیکس خیلی سعی میکرد گریه هاشو برای خودش نگه داره
چندیدن وقت بود که این لحظه رو تصور میکرد
حتی زمانی که حبس بود هم این لحظه رو برای خودش تصویر سازی و بازی میکرد اما الان که واقعا اینطوری اتفاق افتاده بود انگار که دست و پاش قفل شده بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه
از طرفی دیدن هیونجین توی این وضع شکننده و ضعیف خودش دلیل دیگه ای برای راه افتادن اشکای لعنتیش بود
هیونجین هم کاملا مثل فلیکس نمیدونست چیکار کنه
در اغوشش بگیرش
ببوسش
اما وقتی اشکای فلیکس رو روونه گونه هاش دید دستش ناخوداگاه اومد بالا و مثل همیشه پاکشون کرد
انگار که یهو یخشون اب بشه یا طلسمشو شکسته بشه فلیکس توی بغلش خودشو رها کرد و شروع کرد به گریه کردن
کمی دور تر از اونها مینهو در تلاش بود که صدای گریه هاشو خفه کنه و جلو خودشو برای به اغوش کشیدن دونسنگش بگیره
هیونجین طبق عادت موهای فلیکس رو نوازش میکرد و عطرش رو توی ریه های خسته اش فرستاد و فقط تکرار میکرد
_ببخشید...
.
.
*۱ ماه بعد *
_ینی چی تو لیست نیست؟!...
فلیکس پشت تلفن بلند و اعتراضی به خانمی که صدای از طرف دیگه خط شنیده میشد گفت
_این معنی نمیده....خانوم این اصلا امکان نداره...حدود ۴ ماهه که توی صف پیونده...اولین نفر لیسته...حالا که یک پیدا شده میخواین بدین به نفر دوم؟...این کارتون غیر قانینیه من میتونم به عنوان قیم مریضم از شما شکایت کنم...الو؟...الووو
با شنیدن صدای بوق ممتد با حرص تلفنش رو پرت کرد و با استرس شروع به راه رفتن تو خونه کرد
مینهو با اخمی اومد سمتش
_هیون میخواد ببینت
با شنیدن اسم هیون نگاه عصبانیش جاشو به نگاه نگرانی داد و سریع رفت اتاقی که هیونجین برای دو هفته افتاده بود
_جانم...
_هیچی...فقط...میخواستم...ببینمت...
هیونجین انقدر این اواخر نفس کشیدنش سخت شده بود که بین هر کلمه ای که میگفت  با یه نفس کوتاهی میکشید
حتی صداش بخاطر ماسکی که روی صورتش بود درست شنیده نمیشد
فلیکس سعی کرد جلوی لرزش لباش و گریه اش رو بگیره
لبخند مصنوعی زد و دستای هیون رو گرفت
_حالت چطوره؟
هیونجین از سوال فلیکس خنده اش گرفت و پوخندی زد و فلیکس هم خندید فهمید که چه سوال احمقانه ای پرسیده
_یدونه قلب برات پیدا کردم...هر طور شده برات...
_میدونم...
هیونجین حرف فلیکس رو قطع کرد
فلیکس اخمی کرد
_پس اینم میدونی که میخوان بدنش به نفر دوم لیست در حالی که تو اولی...
_به منیهو...گفتم که اسممو...از تو لیست..حذف کنه
هیون گفت و فلیکس یه لحظه فکر کرد اشتباه شنیده
_چی..چ...چراا...
_اون بچه اگه...عمل نشه میمیره
هیون با اشاره به نفر دوم لیست گفت
_خب توام...میمیری...
فلیکس با مکث و بغض گفت
_اون فقط ...۱۷ سالشه‌...کام آن...من تورو..میشناسم...میدونم ته دلت اینو نمیخوای
فلیکس با بغض و حرص لباشو کشید توی دهنش و خیسشون ‌رد
_ببخشید...
فلیکس با بغضی که داشت خفه ش میکرد گفت و ادامه داد
_تقصیر منه...اگر من گیر نمیفتادم...اگر به خاطر خانوادم و من و هیونگم نبود این اتفاق برای تو نمی افتاد..اون تیر باید به من میخورد
هیونجین طرشو به طرفین تکون داد
_اون تیر جایی رفت که.... قرار بود بره...منم ...جایی نمیرم ...تو میتونی ...منو پیدا کنی...منم همیشه تو رو...پیدا...میکنم...
_کم دروغ بگو هوانگ..نمیتونم...بدون تو نمیتونم...نمیخوای که واقعا این دروغای قشنگو باور کنم؟...مگه ما توی کتاب و سریالیم؟...نکن...نکن چون همین دروغا هم خوشحالم میکنه
هیونجین با جواب فلیکس بهش لبخند ناراحتی زد
_قبلا ها بهش باور داشتم...که...اینده روشنی در انتظارمه...اون ادمی که.... قرار بود بشم رو تحسین میکردم...اما هر چی بیشتر گذشت...فهمیدم اشتباه میکردم...اون اینده تاریکی بود که برام رقم خورده بود...که حتی تقصیر خودمم..نبود...میخوام بگم...خیلی وقتا...تو ممکنه خودتو...مقصر بدونی...اما در واقع...اونی که در حقش ظلم شده تویی و هنوز اینو باور نکردی
هیونجین گفت و فلیکس اشکی که از گوشه چشمش اومد پایین رو با انگشتش گرفت
_کافیه...بهتره استراحت کنی...فکر نکن به همین راحتی میزارم از دستم فرار کنی
فلیکس با بغض گفت و صداشو صاف کرد و کمی به خودش اومد و با اینکه داشت در سر حد مرگ تحمل میکرد جلوش گریه نکنه از اتاق اومد بیرون و هیونجین به محض بیرون رفتن فلیکس لبخند از روی لباش رفت
نمیخواست اینکار رو باهاش بکنه...
خودشو مقصر میدونست...
شاید اگه اون تیر ها رو نمیساختن...
شاید اگه اصلا به اون ماموریت نمیرفتن...
شاید اگه بدنش تحمل میکرد...
کلی شاید و ای کاش توی زبونش میچرخید اما نمیتونست به زبون بیاره
از زندگیش گله داشت
از سرنوشتش
از خداش
این اواخر همش در حال دعوا با خداش بود و همش ازش میپرسید مگه چیکار کرده که لایق همچین چیزیه...
به سختی سر جاش نشست و کشو بغل تختشو باز کرد و فلش سفیدی رو در اورد و توی پاکت کوچیکی گذاشت و جمله ای رو یه کاغذ کوچیک نوشت و توی پاکت گذاشت و با لبخندی تلخی اونو برگردوند توی کشو
.
.
.
یکسال بعد
_هیووونگگگ...محض رضای خدا...اینهمه راه از لندن نکوبیدیم بیایم تا تو با گربه هات بازی کنی...کار داریمم
نیکی به مینهو غر زد و یجی هم از غر غر های نیکی خندید
_خب..دیگه بسه ..پاشین دنبال کاراتون...کس دیگه ای میخواد بیاد؟
یجی گفت و از مینهو پرسید
مینهو بدون اینکه اصلا به یجی نگاه کنه جوابشو داد
_همه....
_همه؟...همه ینی کیا؟...
نیکی گفت و مینهو کلافه از دست نیکی از سر جاش بلند شد و نگاه پوکری به نیکی کرد
_همه ینی همه دیگه...چانگبین سونگمین هونگ جونگ سونوو یوکی جیسونگ چان و مایی که اینجاییم
_عاو...یاد بقیه نبودم...فکر میکردم بعد مدتی فراموش کنن اونوفراموش کنن
نیکی بدون اینهکاین که به مینهو نگاه کنه همونطور که به زمین نگاه میکرد با تردید گفت
_
_نه خیرم...اصلا مگه میتونن به همین راحتی فراموشش کنن...اون همچین ادمی براشون نبود
_جوش نزن ...حالا فلیکس کجاست؟
یجی از مینهو پرسید و مینهو با سر به اتاق پشت سر یجی اشاره کرد
_داره لباس میپوشه
گفت و اونجا رو ترک کرد به سمت اشپزخونه تا درست کردن غذا ها و اماده کردن میوه رو انجام بده
یجی رفت سمت اتاق و اروم در زد و با اجازه ای که از فلیکس گرفت لای درو باز کرد و سرشو فرستاد داخل
_اماده ای؟
فلیکس سرشو برگردوند سمت یجی و لبخند شیرینی تحویلش داد و بعد به خودش توی ایینه که خیلی مردونه با کت شلوار مشکی بنظر میرسید نگاه کرد و نفسشو فرستاد بیرون و جواب داد
_اره...
یجی خندید و اومد داخل و لبه کتش رو گرفت و کشید جلو و یقه پیراهن سفیدشو از داخل کتش کشید بیرون و روی یقه کتش مرتبش کرد
_خوبه...
همون لحظه فرد مزاحمی بدون در زدن درو باز کرد
_یوبو (عزیزم)؟!...عا اینجایین؟
یونجون اومده داخل و با دیدن اون دونفر گفت و یجی سرشو برگردوند سمت در و به یونجون لبخند کیوتی زد 
_بیایید دیگه بچها اومدن
گفت و یجی بلافاصله دنبال یونجون رفت بیرون اما فلیکس نیومد
_نمیایی؟
_چرا یه دقیقه دیگه میام
_اوکی
یجی اتاق رو ترک کرد و فلیکس نفس عمیقی کشید
استرس داشت
ناراحت بود
دستاش یخ کرده بود
حقیقتا واقعا دلش نمیخواست از اتاق بره بیرون و با بقیه و چیزای دیگه اش رو به رو بشه
اما چاره دیگه ای نداشت
با لرز نفسی که حبس کرده بود  در اتاق رو باز کرد
بخاطر روشن بودن عود کمی فضای اونجا نامعلوم بود
همه جلوی میز بزرگی که مینهو چیده بود زانو زده بودن و در حال دعا بودن
فلیکس با چشماش کسایی که نشسته بودن رو انالیز کرد نگاهش اومد بالا به بالای میز و در نهایت عکس بالا میز خورد
با دیدن چهره خندونش نفسی که حبس کرده بود رو با درد بیرون داد
بعد از انجام دادن تعظیمش و دعاش کمی اومد عقب تر روی دوزانوش نشست و به عکسش خیره شد
_یکسال شد
سونگیمن بی مقدمه گفت و چانگبین پوخندی زد
_خیالت راحت شد؟...الان خوشحالی نیستی؟
چانگبین با حرص به قاب عکس بالای میز گفت
_هیونگ...بیخیال...الان تمام چیزایی که برامون میخواست رو داریم...
فلیکس با اشاره به بقیه بچها گفت
_اما تو نه...
مینهو کمی دلخور گفت
_کامان...نیکی و یجی که توی لندن حالشون خوبه...سونگمین هم که اموزشگاه خودشو زده...هونگ هم که مدیر یه هولدیگ کوچیکه...تو و چانگبین هیونگ هم که تو ارتش ...سونوو هم که مربی شده...الان شما هر چیزی که هیونجین براتون میخواست رو دارین...منم که...
فلیکس سر خودش کمی مکث کرد و ادامه داد
_با کمک جیسونگ یه استودیو موسیقی راه انداختم...
_عهه؟؟؟؟
فلیکس گفت و بقیه با تعجب و با چشمای گشاد برگشتن و بهش نگاه کردن
_جدی داری میگی؟
سونوو با بهت پرسید
_واقعا؟؟ یونگ بوک...تو رو چه به موزیک
مینهو گفت و چان از بی ادبی مینهو به دونسنگش یدونه محکم زد پس کله اش
_یسری اهنگ هست که باید باز سازی بشن و اینکه موسیقی همیشه جزو موضوعات مورد علاقه من بوده...
فلیکس گفت و توجیه کرد
جیسونگ از طرف دیگه سالن کمی از بطری توی دستش اب خورد
_اره حدودا یک ماه دیگه امادس
_امیدوارم که موفق بشی بچه..
یونجون به فلیکس گفت و فلیکس خندید و تشکر کرد
بعد از ساعت ها گپ زدن و دور همی که مدت ها بود نداشتن هر کسی رفت پی کار خودش
یسریا هتل
یسریا خونه
فلیکس که کتش رو در اوره بود رفت توی تراسی که تو اتاق خودش بود و هدستش رو هم اون وسط برداشت و روی گوش هاش گذاشت
اونجا روی صندلی که برای خودش گذاشته بود خودشو انداخت
دستشو کرد توی جیبش و جعبه سفید رنگ سیگارشو در اورد و یه نخ ازش روشن کرد و کام عمیقی گرفت
_هیچوقت نفهمیدم چرا میکشیدیش...
فلیکس با خودش گفت و از توی گوشیش اخرین چیزی که از هیونجین داشت رو پلی کرد
هیونجین اهنگی رو برای فلیکس یادگار گذاشته بود که فلیکس تو کل این مدت هر روزش رو بهش گوش میداد

Even if the time continues to fly on and on It’s fine Even if everything in this world c‘anges Since I’ll be here I’ll be there f“r you It’s okay Even if your tears continue to stream d‘wn It’s fine Even if I become more blurry “o your sight Don’t forget that I’m here I’ll be there for you“I’m here for you...

پ.ن اهنگ im here for you از X1
برای بار هزارم به اهنگ گوش میداد و کام  عمیقی از سیگارش گرفت و با لبخند تلخی گفت
_امیدوارم یروزی پیدام کنی...

The End_

_______________________________

خب این دوستمون هم به پایان رسید
ازتون معذرت میخوام اگه پایانو دوست نداشتین
این چیزی بود که از اول تو ذهنم بود و واقعا جور دیگه نمیتونستم تمومش کنم و توی طول آپ هم میگفتم که قراره سد اند بشه
پس از همه معذرت میخوام اگر دوستش نداشتین و خیلی ممنونم که تا اینجا کشیدین و زائیده ذهن مشوش و مریض منو تحمل کردین
امیدوارم خوشتون بیاد
لطفا با کامنت ها و ووت هاتون کمی به اینجانب دلخوشی بدین
من اصلا این چیزا رو مینویسم ایا اصلا خوب هست یا دارکم کصشعر مینویسم😅

و در اخر همین لحظه پارت اول فصل دوم همین فیکشن توی اکانت خودم آپ شده پس اگر به قلم و نوشته من علاقه داشتین میتونین سراغ اون هم برین خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم

*اینی که دارم میگم فصل بعد در ادامه این نیستاا
یجورایی زندگی بعدی یا دنیای موازیشونه و یجورایی به هم مربوط میشن و اینکه ژانرش زمین تا اسمون متافوته با این و پیشنهاد میشه بهتون
برا اطلاعات عمومیتون هم خوبه😅👇

*اینی که دارم میگم فصل بعد در ادامه این نیستاا یجورایی زندگی بعدی یا دنیای موازیشونه و یجورایی به هم مربوط میشن و اینکه ژانرش زمین تا اسمون متافوته با این و پیشنهاد میشه بهتون برا اطلاعات عمومیتون هم خوبه😅👇

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



MEANINGLESS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now