_دیگه هرگز...تنهات نمیزارم...
نیکی هرگز فکر نمیکرد همچین احساسی رو بعد از مرگ پدر مادرش دوباره حس کنه
حسی که کسی بهت اهمیت میده
حسی که برای کسی مهم هستی
هر چقدرم ادم سرسخت و محکم و قوی ای هم باشی نمیتونی منکر خییلی شیرین بودن این حس بشی
هیونجین اروم نیکی رو از توی بغلش در اورد و با دقت به صورتش نگاه کرد
_دوسنگمو پیدا کردم
با ذوق بچگونه ای گفت که نیکی زد زیر خنده
رئیس اچ مایر اونقدرا هم که بقیه میگفتن ترسناک نبود
البته برای دونسنگی که سالهاس داره دنبالش میگرده بایدم رفتارش اینطور بنظر برسه
_وای باید به نونا بگم که زنده ای
نیکی گفت و هیونجین یه لحظه هنگ کرد
نونا؟
خواهرش زنده بود؟
_یجی....زندس؟؟
هیون اروم و با تردید پرسید
طبق اخرین چیزایی که فهمیده بود تنها کسی که زنده بود نیکی بود و فکر میکرد یجی توی کشتی غرق شده اما حالا اینجا نیکی رو رو به روی خودش داشت که داشت میگفت یجی زندست
_معلومه که زنده اس؟....چیه نکنه اونم برا خودت کشتی هیونگ...
نیکی با لحنی که انتظار نداشت هیون فکر کنه اون مرده گفت
_اون الان کجاست؟
_یونگ اونم فروخته به دال فیس...در واقع الان برای اون کار میکنه...
هیونجین هنگ کرده بود این یعنی اون تا حالا بار ها باهاش برخورد داشته ولی....
توی این افکار غرق بود که تلفنش زنگ خورد
با دیدن مخاطبی که زنگ زد کمی دلشوره گرفت و بلافاصله جواب داد
چانگبین بود
_هیونجینا...میگم که...فلیکس....
_اومدم
هیونجین حتی مهلت نداد چانگبین چیزی بگه و سریع قطع کرد
_نیکیا...من باید برم...چانگبین هیونگو میفرستم پیشت باهاش برو هر چیزی نیاز داری بخر و هر کاری داری انجام بده...بعدا صحبت میکنیم....منو ببخش
هیونجین هول هولکی گفت و رفت
نیکی یجورایی بهش برخورد
اون تازه بعد از چند سال برا رش رو دیده بود و حالا انقدر سریع باید اون ترکش میکرد؟...
اما از طرفی درک هم میکرد
همه اینا یهویی اتفاق افتاده بود و جدا از همه اینا هیونجین کم کسی نبود
YOU ARE READING
MEANINGLESS (HYUNLIX)
FanfictionEverything is meaningless SKZ fic کاپل: هیونلیکس ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_سد اند خلاصه : لی فلیکس همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که فلیکس داستان مارو از هدف اصلی زندگی...