رئیس و مدیر هان یمدت قرار میذاشتن...
فلیکس کپ کرد
_چی؟
کوتاه و واضح پرسید
هونگجونگ میخواست همونجا یه تیر تو سر خودش و اون وویونگ احمق حروم کنه نفس عمیقی کشید و به فلیکس جواب داد
_اره همون هان جیسونگ که توی وانگاست چند سال پیش با رئیس قرار میذاشت...ولی زیاد اوکی نبودن.....حتی طولانی هم نشد رابطشون....رئیس اوایل خیلی سرش حساس بود اما اخر هم خودش رابطشونو تموم کرد و خیلی مسالمت امیز جداشدن...
هونگ جونگ وقتی حرفشو تموم کرد نگاهشو اورد بالا به صورت فلیکس نگاه کرد که به جایی خیره شده و دهنش همینطور باز مونده
اون میتونست درک کنه الان فلیکس چه حس بدی پیدا کرده برای همین میخواست یجوری جمعش کنه
_ولی...میخوام باهات صادق باشم...هیچوقت...تاکید میکنم...هیچوقت....توی این چندین سالی که پیش رئیس بودم ...اینشکلی ندیدمش...طوری که باهات رفتار میکنه من هرگز این روی رئیس رو ندیده بودم....به جرئت میتونم بگم با همه فرق میکنی براش....البته اونطوری که اون داشت تورو میبلعید انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت
فلیکس از حرف هونگ جونگ لبخند بی جونی زد اون خیلی دوست و همکار خوبی براش بود همیشه هواش رو داشت و الانم اینطوری سعی داشت حالشو بهتر کنه اما بازم حس ناجور و عجیبی داشت به خاطر این قضیه
بخوایم روراست باشیم هیچکس دوست نداره کسی که دوستش داره و باهاش قرار میذاره دور بر اکسش بپره و از همه مهم تر چرا باید اینو ازش مخفی میکرد
اونم در حالی که همش باهاش در رفت و امدیم و اونا هیچ چیزی رو نشون یا بروز نمیدادن
شاید اصلا اون دوران رو حساب نکردن....
شاید انقدر خوب با هم کنار اومدن که دیگه براشون مهم نیست...
شاید اصن احساسی بهم نداشتن...
اینا افکاری بود که توی ذهن فلیکس میگشت
همچنان توی افکارش بود و حتی به ذهنش خطور نمیکرد یه نوشیدنی بخوره فقط پاکت سیگاری که توی جیب و یونگ بود رو کش رفت و یه نخ سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن
همون موقع پسری با کت شلوار تمیز اومد کنارش نشست و به وویونگ سفارش یه بطری ویسکی داد و وقتی بطری اومد برای خودش توی لیوانی ریخت اما قبل از اینکه بخواد بخورش فلیکس برگشت و به اون پسر نگاه کرد و اونم بعد از نگاهی که به فلیکس کرد خنده کوچیکی کرد و لیوانشو جلوی فلیکس گذاشت انگار میتونست بفهمه که بهش احتیاج داره و توی یه لیوان دیگه برای خودش ریخت و همشو یجا سر کشید
فلیکس هم بدش نیومد و لیوانو سر کشید
_اههه....ممنون واقعا...
فلیکس گفت و پسر خندید
_انگار واقعا بهش نیاز داشتی...
_برای بازی اومدی؟
فلیکس درباره پسر کنجکاو شد
_نهه نهه من تو قمار بدترینم...اومدم پیش برادرم ....
_اهاا که اینطور...
فلیکس گفت و به روبه روش نگه کرد پکی از سیگار توی دستش زد
درک نمیکرد چرا هیونجین همیشه سیگار میکشه اما الان یجورایی یسری تاثیرات میدید
توی تایمی که اون دوتا حرف میزدن هونگ جونگ و وویونگ مشغول حرص خوردن بودن چون نگاه تیز و ترسناک هیونجین از میزی که پشت سر فلیکس بود رو میدیدن که داشت فلیکسو سوراخ میکرد
اون الان جلوش داشت با یکی دیگه لاس میزد
وقتی دوباره به پسر بغل دستش نگاه کرد چهره اش خیلی براش اشنا اومد و در لحظه دوزاریش افتاد
_هعیییی.....تو نیکیییی.....
_ام...منو از کجا
_ووواووو پسر...پس بالاخره دیدمتتت
فلیکس هیجان زده گفت و با دستش نیکی رو هول ضعیفی داد
توی اون لحظه هیچکس نگران و مضطرب تر از هونگ جونگ نبود چون هیونجین دستش رو که دست سر و برنده میز بود انداخت و داشت میومد سمت اونا اما یکم که نزدیک تر شد و متوجه شد اون پسر نیکیه کمی از عصبانیتش خوابید و سرعتش رو کمتر کرد وقتی رسید بهشون هونگ جونگ خودشو زد جاده علی چپ که من اینجا نیستم اصلا اما هیون با خنده دستشو روی شونه نیکی گذاشت
_میبینم که با فلیکس اشنا شدی..
نیکی از حضور یهویی هیون شوکه شد
_عاا هیونگ...چیشد؟
_خودت چی فکر میکنی....
نیکی در جواب هیون خندید و هیونجین هم رفت کنار فلیکس وایساد و فلیکس هم همونطور که نشسته بود کمر هیون رو بغل کرد و بهش چسبید
_ها راستی اسمتون رو.... نمیدونستم .....
کمی از کار فلیکس شکه شد
_من لی فلیکسم...و مشاور این اقا و وکیل اچ مایر
فلیکس همونطور که به هیون چسبیده بود گفت و هیون هم با دستش سر فلیکسو نوازش کرد
_قرار میزارین؟
نیکی بدون رو دربایستی گفت و فلیکس سرشو به نشونه تایید تکون داد و هیون از شدت کیوتی فلیکس لپش رو توی دستش گرفت و کشید
در همین تایم هونگ جونگی که پشت فلیکی نشسته بود از کارای این پسر مونده بود
اون تا همین الان از دست هیون شاکی بود حالا اینطوری بهش چسبیده چیشد پس؟
بعد انقدر صمیمیت بعد از این مدت کوتاه؟
اونیکی کی بود که رئیس کاریش نداشت ؟
سوالایی که توی مغز هونگ جونگ بود همینطور بیشتر میشد و حتی کار هایی که فلیکس میکرد براش تبدیل به یه علامت سوال بزرگ شده بود
_باید برم....
هیون کوتاه گفت و فلیکس رو اروم بوسید و سریع از پیششون رفت ولی همین حرکت هیون باعث شد هر چهار نفر حاضر در اون نقطه برای یه دقیقه میخکوب بشن
_خب یکم غیر منتظره بود...
وویونگ سکوت رو شکست و فلیکس لبخند مسخره ای زد
_ام ببخشید ....شما....
هونگ جونگ رو به نیکی بالاخره پرسید و نیکی هم قبل از اینکه هونگ کامل حرفشو بگه متوجه شد و جوابشو داد
_عاا...شرمنده...من نیکیم
هونگ قیافه متعجبی به خودش گرفت
_نی...کی؟...کدوم نیکی؟
فلیکس حرص از خنگیت هونگجونگ در اومد و زد رو پاش و بهش گفت
_اههه...خنگ...دونسنگ هیونه دیگه...
_هییععععع....یا مسیح....پس برا همین رئیس....اههه....واو...
هونگ از دیدن نیکی شکه شده بود حالا که دقت میکرد اون دوتا واقع شبیه بودن
و همینطور حالا دلیل رفتار های فلیکس و هیون با اون پسرو میفهمید
_خیله خب...من دیگه باید برم...یه دستی به نونا برسونم
نیکی گفت و از جاش بلند شد و مشغول مرتب کردن پیراهن و کتش شد اما فلیکس کپ کرد مگه اون زنده بود؟
_خواهرتون زندس؟؟؟؟
_اصن مگه رئیس خواهر دارههه؟؟؟
هونگ جونگ عاجزانه بعد از فلیکس پرسید که نیکی به خنده افتاد
همه اینا نوناشو پیش خودشون کشته بودن
_بله زندست....
_اونوقت هیون هم میدونه؟....
فلیکس اروم از نیکی پرسید که هونگ جونگ بعد از شنیدن هیون از زبون فلیکس نگاه پوکری به فلیکس کرد
_پس که هیون...که اینطور...تا دیروز که رئیس بود...چیشد هان؟...روت باز شد؟....چیکار کردین با هم مگههه....
فلیکس با حرص برگشت سمت هونگجونگ
_ایشش...مال خودمه...میخوام هیون صداش کنم...
نیکی به بحث اون دونفر خندید و جوابه سوال فلیکسو داد
_امم...اره میدونه...و میدونه اون اینجاست...اما نمیدونه کیه
_اهه...چقدر خر تو خر شد....
_اهان راستی هیونگ....از هیونگم شنیدم تو منو پیدا کردی...چطوری؟
نیکی سوالی که براش پیش اومده بود و همش تو ذهنش بود رو در اخر قبل از اینکه بره پرسید
_خب من یه عکس دسته جمعی از شما ها توی اتاق هیون دیدم و وقتی که رفته بودم خونه برادرم یه عکس دیگه دیدم که ینفر داخلش خیلی شبیه پسر بچه توی عکس بود....و در نهایت اینطوری بود که پیدات کردیم...عاوو...البته جیک هم بی تقصیر نبود...
_جیک؟....جیک همون جیک خرخون؟
نیکی با بهت پرسید اگه این جیک همون جیک بود خیییلی قضیه عجیب میشد....ینی همه اینا سرنوشتشون بود؟
_عاره همون جیک...اون الان برای ما کار میکنه...و اول دربارت از اون شنیدیم و خبرت رو در نهایت از برادرم گرفتیم
_میشه بپرسم برادرت کیه؟
_مین......لینو...
اومد اسم اصلی هیونگش رو بگه ولی پشیمون شد
_لینو؟لینو منیجر اصلی وانگا؟....
نیکی هر دفعه شکه تر میشد
_اون واقعا برادر توئه؟...
_همونطور که تو برادر هیونی اونم برادر منه
فلیکس گفت و حین گفتنش خندید
نیکی خنده ای از سر تعجب کرد
_چه سرنوشتی...اوکی من دیگه میرم...
نیکی گفت و سریع جمع رو ترک کرد و فلیکس همونطور که روی صندلیش نشسته بود چرخید سمت هونگ جونگی که سرشو با دوتا دستاش گرفته بود و اروم زمزمه میکرد
_اون دیگه بهم رحم نمیکنه ...من دیگه مردم ....بدبخت شدم ....رئیس منو میکشه
وویونگ ازون طرف دستشو نوازش وارانه روی سر هونگ جونگ میکشید
_اخی طفلکی...قراره جوون مرگ بشی....
_بسه دیگه...عهه...اونی که میمیره تو نیستی بلکه اوشونه....
فلیکس گفت و در اخر جملش به هیون اشاره که کاملا بی میل مشغول کارش بود
هونگ جونگ یهو نحوه نشستنش رو عوض کرد و بیشتر نزدیک فلیکس شد
_عا راستی....این حجم از دورو بودنت کجا بود؟
فلیکس از حرف هونگ پوکر شد و با پاش صندلی هونگ جونگ رو هول داد
_امم...این کارا...مجازه عایا؟...
فلیکس بعد از اینکه به هیونجین نگاه کرد پرسید
هونگ جونگ اول متوجه نشد ولی وقتی به سمت میزی که هیونجین بازی میکرد نگاه کرد دید دختری با کاستوم خییلی تنگ چرم مشکی خودشو به صندلی هیون میچسبود و کنار پاش میشست در واقع دنبال جلب توجه اون بود
هونگ جونگ فهمید اون دختر ابله تازه وارده و سراغ ادم اشتباهیی رفته اما خواست کمی فلیکسو اذیت کنه
_معلومه که مجازه...فکر کردی اینجا کجاست؟المپیک؟...نه گلم اینجا مرکز مافیای کره اس...چه انتظاری داری...هر شبه صد تا ازین دخترا توسط کله گنده های بفاک میرن...اونم بدون هیچ اعتراضی و فقط در ازای پولی که دریافت میکنن
فلیکس کمی حرفای هونگ جونگ براش عجیب میزد چون معمولا با همچین لحنی حرف نمیزد
اما در نهایت لیوانش رو تا ته سرکشید و از جاش بلند شد
_از کی کِرمو شدی؟(همون کرم داری خودمون)
وویونگ بعد از اینکه فلیکس رفت به هونگ جونگ گفت
_از وقتی جنابالی دیگه کار نمیکنی....نمیبینی مشتری اونجا وایسادهههه....
هونگ جونگ با حرص و تن صدای نسبتا بالایی گفت و وویونگ سریع فرار کرد
فلیکس اروم اروم با اینکه کمی سرش از ویسکی که خورده بود گیج میرفت به سمت هیون رفت و پشت سرش ایستاد و دستاشو روی شونه های هیون گذاشت
هیون از بوی اون فرد حتی میتونست بگه که اون فلیکسه و علاوه بر اون کسی جز اون پسر تخس جرعت نداشت بهش دست بزنه پس دیگه زحمت برگشتن به خودش نداد
فلیکس کمی شونه های هیونو رو ماساژ داد و بعد از اون چونه اش رو روی سر هیون گذاشت
دختری که پایین پای هیون نشسته بود بلند شد و نگاهی معترض به فلیکس کرد
فلیکس هم در جواب نگاه اون دختر اخمی کرد و با سرش بهش گفت ازونجا بره
دختر هم معتل نکرد و رفت
هیونجین که کاملا متوجه قضیه بود پوزخندی زد و سرشو از بالا به عقب برگردوند تا فلیکس رو ببینه و بهش گفت
_easy chick....
فلیکس خنده تقریبا عصبی کرد و نگاهشو دزدید
_mind your own business
هیون دوباره بهش خندید ولی دیگه حواسشو به بازی داد چون تو همین چند ثانیه ای که به میز نگاه نکرده بود بازیکنا سه تا کارت رو جا به جا کرده بودن
با چهره جدی به رقیبی که رو به روش با استرس بهش نگاه میکرد زل زد و یکی از کارتای توی دستش که دقیقا کارتی بود که از بازیکن بغلی گرفته بود رو کشید بیرون و به صاحب اصلیش داد و همینکارو برای اون دوتای دیگه هم انجام داد
بازیکن رو به روی هیون از ترس و ناامیدی دستش رو ریخت و از بازی کنار کشید و بعد از اون دوتا بازیکنای دیگه هم همینکارو کردن پس به این ترتیب هیون برنده میز بود
با لبخند از پشت میز بلند شد و دستشو گذاشت پشت کمر فلیکسی که پر از غر بود و از اون ناحیه رفتن و متوجه نگاه دو دختری که از دور بهشون نگاه میکردن نشد
دال فیس پوزخندی به رفتارای هیون زد
_ایشش...حرومزاده...شاهزاده یخی برگشته...
_شاهزاده یخی؟.....
کیتی با تعجب از حرف رئیسش پرسید
_اوهوم...به اون میگن شاهزاده یخی...لنتی حس شیشم و حواسش خیلی خوبه...اون ادمیه که از لحاظ روانی باهات بازی میکنه و در نهایت خودت از بازی کنار میکشی....
دال فیس با خنده متسخری روی صورتش گفت و به کیتی نگاه کرد و با دیدن چهره مردد اون اخم کرد
_هی....فکر نکن کشیدم کنار راحت برای خودت بگردی و پول دربیاری....یه قراری داریم....تا بهش عمل نکنی دست از سرت برنمیدارم....
دال فیس همونطور که محکم دست کیتی رو فشار میداد با تهدید گفت و ازونجا رفت و کیتی رو تنها گذاشت
قطره اشکی از چشمای دختر چکید و روی گونه اش غلت خورد
مگه چه کار کرده بود که باید الان اینطوری تاوان پس میداد
چرا اصلا باید دست این دختر بی عرضه میوفتاد
با زنگ خوردن موبایلش افکارش هم پراکنده شدن و اشکاشو پاک کرد و صداشو کمی صاف کرد و تلفن رو جواب داد
_الو؟
_ نونا...منم نیکی...
_نیکیا....تو ازاد شدی؟....
_اره نونا....زیاد وقت صحبت ندارم ...هیونگ رو پیدا کردم
یجی چیزی که از نیکی میشنوید ر باور نمیکرد
_امکان نداره....اوپا...اوپا چند سال پیش مرده....
_نوناا...خواهش میکنمم...میگم اون منو از ازونجا در اورد...
_اما...
_هیونگ هم توی همون چاییه که الان هستی...یه برنامه داریم از دست اون هرزه نجاتت بدیم...میدونم الان اون زنیکه روی مخته و داری حرص میخوری....سعی کن کمی تحمل کنی
یجی سرشو به طرفین میچرخوند تا کسی رو شبیه به برادر بزرگش پیدا کنه
چطور ممکن بود اینهمه مدت کنارش بوده باشه و متوجهش نشده باشه
همون لحظه در سمت دیگه سالن هیونجین کنار فلیکس رو مبل نشسته بود در حالی که فلیکس سرش روی دست هیون بود و عملا روی اون رئیس مغرور لم داده بود
_چرا اومدی سر میز؟
هیون بدون اینکه به فلیکس نگاه کنه پرسید میدونست چرا اومد ولی اون ادم کرم داشت و میخواست از خود فلیکس هم بشنوه
فلیکس که چشماشو بسته بود و در تلاش بود کمی استراحت کنه و ذهنشو اروم کنه چشماشو اروم باز کرد و از پایین به هیون نگاه کرد
_ینی نمیدونی؟.....
_نه من از کجا بدونم....
فلیکس پوزخندی زد
_رئیس ازت خواهش میکنم...خیلی حالم خوبه...توام هی اذیت کن..نکن دیگه...
هیون یکم ازون حالت لم دادن در اومد و جدی نشست و به فلیکس نگاه کرد
_حالت بده؟...میخوای بریم؟
_خوابم میاد...خیلی زیاد...و احساس ضعف میکنم..اونم خیلی زیاد
هیون لبخند دردمندی زد حتی تو این موقعیت هم دست برنمیداشت
_ولی نمیخوام برم...میخوام خواهرتو ببینم...
فلیکس در ادامه حرفاش گفت و دوباره روی هیون لم داد
خیلی خسته بود انگار از صبح تا حالا تو معدن کار کرده بود
هیونجین با نگاه نگرانی به فلیکس نگاه میکرد ولی فلیکس توجهش به میزی جلب شده بود
_اون بومگیو نیست؟
هیون با سوال فلیکس سرشو برگردوند اون سمت و بومگیو رو دید که روی دسته صندلی کسی نشسته بود و بنظر خیلی با اون فرد صمیمی میومد
پسری که روی صندلی نشسته بود همون فردی بود که چانگبین داشت دربارش تعریف میکرد هیون مثل همیشه اسمش رو یادش رفته بود
YOU ARE READING
MEANINGLESS (HYUNLIX)
FanfictionEverything is meaningless SKZ fic کاپل: هیونلیکس ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_سد اند خلاصه : لی فلیکس همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که فلیکس داستان مارو از هدف اصلی زندگی...