PART 22

649 114 47
                                    

_انجام شد هیونگ....
نیکی گفت و تلفن رو قطع کرد و برگشت سمت مینهو
_دیگه بهتره بریم...
مینهو پوزخندی زد و به نیکی گفت و هر دوشون اون محل رو ترک کردن
مینهو بعد از اون بازی کزایی که فهمید شرط بندی سر فلیکس بود خونش به جوش اومده بود و بعد از کمی پرس و جو فهمید اون کسی که به یونگ درباره فلیکس گفته دال فیس بوده و وقتی که نیکی برای درخواست کمک میره پیشش اونم با کمال میل قبول میکنه
مینهو در نهایت نیکی رو به اچ مایر رسوند


_اینم از نونا ....احتمالا الان دارن با هیونگ رفع دلتنگی میکنن .....بازم از کمکت ممنونم
نیکی با خنده گفت و مینهو در جوابش لبخند مهربونی زد
_تازه داریم روابط حسنه و نزدیک پیدا میکنیما...
مینهو اول خندید ولی یهو متوجه شد که نفهمید نیکی چی گفت
_چی؟
_داداشت رو میگم....با هیونگم قرار میزاره....اوکی به هر حال ممنون از کمکت ...شب خوشش
نیکی گفت و مینهو رو با هزااران علامت تعجب و سوال تنها گذاشت و رفت
مینهو تو کل مسیر برگشتش به خونه فکر میکرد اشتباه شنیده...
برای همین بعد از مسیر طولانی و پر از ترافیکی که گذروند و به خونه اش رسید دیگه نتونست تحمل کنه و قبل از انجام هر کار دیگه ای میخواست به فلیکس زنگ بزنه اما با زنگ خوردن تلفنش کارش نصفه موند
_بله....
_درو باز کن
جیسونگی که پشت خط بود خیلی خشک گفت و لینو شکه شد
_تو..
_میدونم خونه ای...این کوفتیو باز کن
_اوکی
لینو مقاومتی نکرد و در رو باز کرد و جیسونگ هم با سلام مختصر و چهره پوکری با پرویی اومد تو خونه و کنار در ایستاد
_دال فیس هم خورد زمین ....
جیسونگ کاملا بی مقدمه با کمی دلخوری گفت لینو خواست چیزی بگه اما اون نذاشت
_و میدونم که کار تو بوده....و حتی اینم میدونم که تنها نبودی...
_هانا من..‌‌
_انقدر برات غریبم؟...انقدر بهم اعتماد نداری که هیچی بهم نگفتی؟...
جیسونگ از بی خبر بودنش دلخور بود
اون تصور میکرد رابطش خیلی داره با لینو دوستانه و خوب پیش میره و نسبت به لینو و کاراکترش حس خیلی خوبی داشت و دوست داشت همیشه نزدیکش بمونه
اما وقتی اینطور میدید که از طرف اون ترد و رانده میشه اذیت میشد
_این برنامه خیلی یهویی بود فقط بخاطر دستور هوانگ...‌‌
_اها پس هیونجین هم نه تنها خبر داشته بلکه اصن اون دستورشو داده ...‌
لینو داشت کم کم جوش میاورد جیسونگ کاملا بدون منطق و با سرکشی تمام حاضر جوابی میکرد که لینو کفرش دراومده بود برای همین وسط حرفای جیسونگ در ورودی که از اون موقع تا حالا باز بود رو خییلی محکم بهم کوبید که هان ترسید بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت
_برو داخل .....
جیسونگ حقیقتا تخم سرکشی رو دیگه نداشت و اروم رفت سمت پذیرایی
لینو هم بعد از چندین نفس عمیق که اعصابش اومد سر جاش اروم شروع کرد
_ما هیچ کار خاصی که حتی خطرناک هم باشه نکردیم که بخوایم تو هم وارد ماجرا کنیم....برادر هوانگ ازاد شد و اون برای ازاد کردنش خواهرش از دست دال فیس یه نقشه ریخت...اومد به من خواهش کرد که کمکش کنم....منم کاری که بهم گفت رو انجام دادم و تنها کاری که من کردم این بود که پلیسا رو خبر کنم....
لینو همه چیو تعریف کرد حتی نمیدونست چرا تعریف کرد
اون حتی مجبور هم نبود به جیسونگ جواب بده....
_معذرت...
جیسونگ اروم گفت
_قضاوتت کردم...شرمندم...من ...من فقط یکم ....بهم ریختم میدونی...برا همین یکم ...
جیسونگ همیشه این ترس همراهش بود
این ترس که دیگران رهاش نکنن
از وقتی که یادش میاد همیشه نفر دوم بوده همیشه کسی بود که برای بقیه فداکاری میکرده ولی بقیه نمیدیدنش اون همیشه برای اطرافیانش کسی بود که وقتی بهش نیاز داشتن سراغش میومدن
تنها کسی که این حس رو ازش دور کرده بود لینو بود
اون کسی بود که حس بی ارزش بودنی که توش ریشه کرده بود رو ازبین برد و اون حالا میترسید لینو هم مثل افراد دیگه زندگیش رهاش کنن یا بدتر فراموشش کنن
لینو لبخندی به جیسونگ زد و رفت کنارش نشست و دستشو انداخت دور شونش
_بیخیال...
جیسونگم خنده متقابلی اما با کمی شرم و خجالت به لینو زد
لینو یهو یاد فلیکس افتاد و خنده از صورتش پاک شد
_عا راستی....درباره هوانگ... 
_چی شده
_اون توی رابطه چطور ادمیه؟
جیسونگ یه لحظه کپ کرد یهو برگشت سمت لینو
_چی؟...چه خبره؟....هعیییی...نگو که ......
اونطوری که لینو سوال پرسید منطقی بود که جیسونگ فکرای عجیب به سرش بزنه برای همین لینو در جا تکذیب کرد
_نه...نههه...نههه...وای محض رضای خدا...جواب منو بده
_امم...هیونجین...یکم بد عنقه و ادم سخت و بسته ایه...ینی نمیشه درست بفهمی داره درباره چی فکر میکنه با اصلا تو ذهنش چی میگذره....خیلی هم درون ریزه و ازون ادمایی نیست که زیاد با پارتنرش حرف بزنه...معتاده....به شدتم سیگاریه...در کل موردی کاااملا نامناسب برای قرار گذاشتنه ....دوست عزیزمون فقط قیافه و پول داره
لینو بعد از اتمام حرف جیسونگ با خنده مصنوعی به دور دست ها خیره شد
_خب چشمم روشن ....
اون بچه همیشه برای مینهو دردسر بود
جیسونگ بعد از تماسی که دریافت کرد بلند شد که بره و پرسید
_چی شده مگه...
_هوانگ و فلیکس قرار میزارن
جیسونگ یه لحظه کپ کرد
_سر به سرم میزاری؟....
جیسونگ با چشمایی که داشت از حدقه در میومد گفت
_بنظرت درباره برادرم شوخی دارم؟
لینو با لبخندی که پشتش داشت نقشه قتلش رو میکشید گفت
_وووااااه....پرام....لی فلیکس واقعا یچیزی هستا....اوکی...باید برم بعدا بیشتر تعجب میکنم
جیسونگ گفت و بلافاصله بعدش رفت
لینو به حرف جیسونگ خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد
با چه ادمایی همدست شده بود
حالا بالاخره میتونست با فلیکس تماس بگیره
_لی یونگ بوک
مینهو با لحن کمی طلبکارانه گفت و فلیکس پشت تلفن کپ کرد
خیلی وقت بود این لحن از هیونگش رو نشنیده بود
_یا مسیح چی شده
_اینو من باید بپرسم بچهه....بعد این همه سال با یکی قرار میزاری و من بوقم اینجا؟....نباید یچیزی به من بگی....من باید از نیکی بشنوم؟
فلیکس قیافه پوکری به خودش گرفت
_دیر اومدی نخا زود برو....این همه مدت کدوم گوری منو ول کردی رفتی الانم طلبکاری؟...اره با هیون قرار میزارم
فلیکس با غر گفت
اگر هر کسی مکالمه اون دونفرو میشنید فکر میکرد دارن دعوا میکنن ولی این دوتا برادر حتی از بچگی هم با همدیگه عین ادم رفتار نمیکردن
_یاااا....بچه جون فک نکن بزرگ شدیا....هر چی تو بزرگ شی منم بزرگتر میشم....
مینهو یه لحظه خودش موند که چی گفته و یدونه زد تو سر خودش و ادامه داد
*چی شعر گفتم*
_در کل...مخوام بگممم...من در هر صورت بزرگ توام ....و این طبیعیه که...نگرانت بشم...اصلا...اصلا این یارو ادم خوبیه؟...اصلا متوجهی رئیس بانده؟....میدونی چقدر خطر برا خودت میدوزی؟
فلیکس از لحن مینهو که یهو نرم شد و نگرانیش لبخندی از روی خشنودیش زد
خیلی وقت بود که هیونگش اینطوری براش نگران نشده بود و باید میگفت که دلش برای این روی هیونگش تنگ بود
_ادم خوبیه...اگرم نبود ادمش میکنم...نگران نباش...
_بعد....درباره هان هم میدونستی؟
مینهو با شک پرسید شاید که کور سوی امیدی براش باشه تا دونسگش رو از خطرات در حال انتظار نجات بده
فلیکس یه لحظه پشت تلفن سست شد
نمیدونست چرا انقدر این موضوع روش تاثیر داشت
هر چقدرم که خودشو قانع میکرد که قضیه برای قبله اما اینکه هیونجین این قضیه رو ازش قایم میکرد کمی عذابش میداد
_اره...میدونم....ایتس اوکی....من خوبم هیونگ...نگران نباش
فلیکس در عین اینکه چراغ های سالنی که تا همین نیم ساعت پیش داشت از جمعیت منفجر میشد رو خاموش میکرد جسمی روی بار توجهش رو جلب کرد و با صورتی که اخم روش نشسته بود رفت سمت بار
_هیونگ من بعدا باهات تماس میگیرم...
فلیکس گفت و قطع کرد و جعبه چوبی که روی میز بود رو برداشت و درشو باز کرد
داخل جعبه پر از دونه های رنگی ریز بود
فلیکس اخم کرد
_این چیه دیگه....
کمی جعبه رو نزدیک بینیش بود تا بو کنه ببینه اون چیه و در همون لحظه هیونجین اومد داخل سالن
_لیکسیاا....
فلیکس اول متوجه حضور هیونجین نبود
وقتی اون دونه های ریزو بو کرد گوشاش سووت کشید و سر گیجه بدی سرش اومد و احساسات عجیبی بهش هجوم اوردن
با تمام سلولای بدنش انگار به اون دونه ها نیاز داشت
حس بی خانمانی داشت که بعد از چندیدن ماه یه غذا پیدا کرده و ازین سرگیجه اش باعث شد تعادلشو از دست بده
هیون هم در لحظه با دیدن بدن گیج و بدون تعادل فلیکس سریع دووید سمتش
_فلیکس....
جعبه چوبی از دستش افتاد
هیون بعد از دیدن حالت فلیکس متوجه شد اون دونه ها چی بود
اون دونه ها همون عامل وضعیت الانه فلیکس بودن
این ینی یکی داره فلیکس رو تحریک به استفاده میکنه
یکی از داخل باند داره این کارو میکنه
فلیکس وزنشو انداخت روی هیون و محکم به لباسش چنگ زد و سرشو توی سینه هیون پنهان کرد
این چه حال مزخرفی بود اخه
چه بلایی داشت سرش میومد
اروم سرشو اورد بالا و به چشمای ناراحت هیون نگاه کرد و اشکی از گوشه چشمش چکید و هیون با انگشت اون اشک مزاحم روی گونه های ستاره ای فلیکس رو پاک کرد
_چطور....
_جانم..
فلیکس با عجز خواست چیزی بگه و هیون هم بلافاصله گفت
_چطوری...تحملش کردی؟....
فلیکس با لب خندان و چشمای خیس از اشک پرسید
تصور اینکه هیونجین هم همچین درد و عذابی رو کشیده برای خودش عذاب اور بود
_یونگ بوکی مارو نگاه کن...عین ابر بهار برای من اشک میریزی یا خودت؟...اشکات رو نگه دار هر وقت من مردم اشک بریز...الان حرومشون نکن
فلیکس از مسخره بودن حرف هیون تک خندی کرد
_هر هر هر ....با نمک
_قبولش کن...
هیون مختصر گفت و فلیکس متوجه نشد و کمی اخم کرد
_انقدر اخم نکن بچه...بوتاکس لازم میشیاا...پول ندارم برا بوتاکس دوس پسرم بدم ....
_اخی..عزیزم...رئیس گدا
هر دوشون خندیدن کمی از حالت تنش فلیکس در اومد
حقیقتا تنها کسی میتونست انقدر راحت افکارشو مرتب کنه هیونجین بود
_سعی نکن وضعیت الانت رو انکار کنی...قبولش کن...تو الان همینی که هستی...الان وضعیت روح و بدنت در حالتیه...که به چیزی احتیاج داره...پس ازین واکنش های بدنت نترس...باهاشون اشنا شو...چون قرار مدتی باهاشون زندگی کنی
هیون با ارامش گفت و فلیکس اروم سرشو انداخت پایین
_راستی...
هیونجین گفت و فلیکس توجهش رو به هیون داد
_قرار بود امروز ببرمت تتو بزنیا....
_عااا راس میگیا....
_بریم ....
هیون گفت و دستشو تو دست فلیکس قفل کرد با خودش کشوندش و برد تو اسانسور و رفت به طبقات پایین تر بعد از گذشتن از چند راه روی پیچ در پیچ جلوب اتاقی ایستاد و بدون در زدن وارد شد ولی ارزو کرد کاش در میزد
وقتی وارد اتاق شد یجی و تتو ارتیستش رو دید که مشغول ماچ و بوسه عمیقی بودن
_وات دفاکککک
هیون با تعجب گفت و فلیکس هم پشت سرش با قیافه وات دفاکی اومد تو
یجی سریع بلند شد و اومد سمت هیون
_اوپااا....ام میگم چیزه...
_هنوز یک ساعت نشده همو دیدیم ....بعد الان باید مچتو با دوست پسرت بگیرم؟....اصن این درسته؟چوی یونجون شی؟
هیون در اخر جملش برگشت سمت پسری که یونجون خطاب شده بود
_ام ....رئیس...میگم خب...ما یه یه سالی هست که اصن ...
_واااتتت....
ایندفعه فلیکس بلند گفت
_واوو...واقعا...اهه...باورم نمیشه....
هیون گفت و یجی کمی دلخور شد
_یا ...اوپا...انقدر گندش نکن دیگه....من مدت نسبتا طولانییه با یونجون اوپا قرار میزارم ...اون از کجا میدونست من خواهر توام...کم اذیتش کن ....
هیون با قیافه پوکر با کمی چاشنی حرصی به یونجون نگاه کرد
_بهتره حواست به خودتو و کارات باشه یونجون شی ...حالام پاشو وسیلاتون راست و ریست کن ....برات کار جدید دارم



*پ.ن اقا من نمیدونم....بهم میان دیگه....

یونجون عین فنر از جاش بلند شد و مشغول مرتب کردن و چیدن وسایل مورد نیاز کارش شد
دستکش استریل مشکی رو دستش کرد و کرم های مورد نیازش رو چید و رنگ و گان تتو رو هم اماده کرد
_خب....در خدمتیم رئیس
فلیکس در لحظه پنیک کرد اون حتی طرحی انتخاب نکرده بود و حتی نمیدونست کجا میخواد بزنه
_طرحشو من انتخاب کردم....و اینجا براش میزنیش...
هیون با پررویی تمام گفت و به قفسه سینه فلیکس اشاره کرد
فلیکس سه لحظه هنگ کرد ولی جرئت نداشت جلوی هیون چیزی بگه
_اوکی بیا پسر ....بخواب رو صندلی
فلیکس حتی طرحی که هیون براش انتخاب کرده بود رو ندیده و از استرش داشت از بین میرفت
وقتی سوزن دستگاه اولین بار با پوستش برخورد کرد فکر میکرد خیلی درد بکشه ولی فقط کمی توی اون ناحیه احساس قلقلک میکرد
خیلی زود طرحی که هیون داده بود کارش تموم شد فلیکس بالاخره از سرجاش بلند شد
_بهتر از چیزی شد که فکر میکرد....دمت گرم رئیس
یونجون گفت و لایکی به هیون نشون داد و هیون هم چشمکی به یونجون زد
یونجون خیلی مواقع با روی خوش هیون مواجه میشد چون هیون وقتی پیشش تتو میزد حس میکرد باری از روی دوشش برداشته شده و با یونجون نا خوداگاه احساس راحتی میکرد
هیون با لبخند کجی به قفسه سینه فلیکس نگاه کرد و خودشو بخاطر انتخابش تحسین میکرد
_حالا اجازه دارم اصن ببینم چه گندی خورده به پوستم؟
_اختیار دارین پرنسس..
هیون گفت و به فلیکس کمک کرد از جاش بلند شه
وقتی جلوی اینه ایستاد هنگ کرد
این بدن منه؟
ینی واقعا این الان تتوئه؟
پشمام چقدر ظریفه؟
چقدر خفنه؟
چه حس خوبیی
جملاتی که بعد از دیدن اولین تتوش توی ذهنش میومدن و میرفتن
_اینم از ستاره من ....
هیون با خنده به فلیکس گفت و با انگشت شصتش روی تتوی فلیکس کشید


*پ.ن طرح تتو فلیکس>>>>

________________________

یک پارت دیگه خدمت شما
ببخشید یکم کوتاهه یا اگه جالب نیست
حقیقتا توی این روزا و این وضعیت خیلی ادم ذهنش جای دوری نمیره که بخواد چیز جالبی بنویسه
یجورایی شرایط روحی ادم نمیزاره اصن به چیزای دیگه فکر بکنه
نمیدونم اصن چیزی باید بگم یا اصن نمیدونم چی بگم 😅
فقط در کل امیدوارم حالتون همیشه خوب باشه 😊

ممنون که تا اینجا این فیک رو خوندی و در نهایت ممنون میشم کامنتی نسیب این نویسنده بدبخت بکنی 🥲


MEANINGLESS (HYUNLIX)Where stories live. Discover now