• 13

210 66 25
                                    

عکس : سوبین

روی تخت سوبین ولو شد

نمیدونست خوشحال باشه .. یا ناراحت؟
سوبین دوسته بچه‌گیش بود
که در آخرین لحظات یادش اومده بود

فلیکس،برعکس تصوری که جونگ داشت آدم راحتی بود
الان میشد گاهی اوقات خوشحالی رو توی صورتش دید

+ باید لباس بخریم واست لیکس،اینا مناسب زندگی نرمال تو یه شهر بزرگ نیستن

جونگ گفت و سوبین گوشیش رو پایین آورد

- پیتزا گرفتم.فقط ممنون میشم یکی توضیح بده اینجا چه خبره؟
و نگاه شکاریش رو روی جونگ نگه داشت

- و تو چرا مثل اونایی که از زندان فرار میکنن پریدی توی خونه ی من جونگ؟

جونگ چشماشو دور داد و روی تخت ولو شد
+ سوب،الان نه. واقعا حوصله شو ندارم،فقط آماده شین بریم لباس بخریم‌. و همچنین رنگ مو،باید یه تغییری بدم که اگه پیدامون کردن تشخیص ندن که کی هستیم

●○

+ بار چندمه؟

- پنجم
سان گفت و دوباره شلیک کرد

وقتی تیرش خطا رفت با حرص تفنگ پلاستیکی رو روی میز گذاشت

+ اصلا نخواستم
وویونگ خندید و به پسر خیره شد
این چند هفته با سان کار هاش رو انجام میداد. بیرون میرفت، و الان توی شهربازی داشتن تلاش میکردن اون عروسک بزرگ رو برنده شن
البته که سان نمیتونست اون عروسک رو بزنه

وویونگ تفنگ رو با یک دست گرفت و مقداری پول به سمت مرد پرتاب کرد

- روشنش کن

مرد پوزخندی زد و به وو خیره شد
+فکر نکنم بتونی انجامش بدی

وویونگ خنده ی کوتاهی کرد

- اوکی،هرچی تو بگی آجوشی

با یک ضربه درست وسط هدف زد
و باعث شد دهن اون مرد باز بشه
وو پوزخند مخصوص خودش رو زد و در حالی که دستکش های چرم مشکیش رو سر جاش می گذاشت عروسک رو ورداشت

به سمت سان رفت و اون رو به طرفش گرفت

- بیا بچه
سان عروسک رو گرفت و موهای وویونگ رو آروم کشید

+ بچه خودتی. بستنی؟

- میدونی که دوست دارم، شکلاتی بگیر

توی این مدت علایق همدیگه رو خوب فهمیده بودن. سان متوجه شده بود وو علاقه ی زیادی به خوردن بستنی داره
و اینکه هر بار بیرون بودن، بستنی میخریدن هم بی تاثیر نبود ..

در واقع سان نفهمید کی انقدر حواسش به کار های وویونگ جمع شده بود

سرش رو تکون داد
به خاطر سونگهوا بود
و هونگجونگ ! وگرنه اون تا جایی که یادش میومد از وویونگ فراری بود

HATERS 1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang