• 22

184 59 68
                                    


یک خونه ی قدیمی و خرابه پیدا کرده بودن
همه روی زمین ولو بودن

کف خونه چوبی بود و به خاطر خراب بودن سقف، برگ های خشک روی زمین دیده میشد
این هیچ اهمیتی نداشت

همه تشنه بودن
گرسنه
هوا سرد بود و سوز سرما رو به راحتی احساس می کردن. یوسانگ سرش رو روی شونه ی سان گذاشته بود

هیچکس اندازه ی سان و سونگهوا درد نمی کشید
و شاید سونگهوا بیشتر ..

سونگهوا از درون داشت میمرد
دلش بودن هونگ رو می خواست. اون پسر به کل گروه انرژی می داد

فلیکس نمی خواست چیزی بگه
از اینکه از دست هیونجین ناراحته، اون کسی بود که اذیتش کرده بود
الان نگرانیه همه در مرحله ی اول هونگ جونگ بود

سونگهوا احساس می کرد دارن به قلبش ضربه میزنن

با یک چاقو قلبش رو سوراخ میکنن و خونش میریزه
از عشق نبود
اون عاشق نشده بود و احساسش به جونگ در حد همون دوست داشتنه ساده بود

ولی اینکه گذاشته بود اون سر مامور ها رو گرم کنه تا فرار کنن
هر چند تصمیم با خوده جونگ بود ولی این از خودگذشتگی به خاطر بچه ها بود

- میرم دنبال هونگ

سان گفت و بلند شد
+ نه من میرم

سونگهوا بلند شد
- تو بهتره بری بمیری سونگهوا

قبل از اینکه درگیر شن وویونگ اون ها رو از هم جدا کرد
+ بزار سونگهوا بره، تو خسته ای و همینطور اون نسبت به تو الان اوضاع بهتری داره

سان نشست
وویونگ راست می گفت

سونگهوا بیرون رفت
اینکه وسط جنگل اون خونه اونجور پیدا شه یک جورایی ترسناک بود ولی سعی میکردن بهش فکر نکنن. به سمت راهی که ازش اومده بودن رفت

به سنگ زیر پاش ضربه زد
مار هایی که رد میشدن به رنگ های مختلفی بودن
حیواناتی که اونجا بودن .. همه گی زیبا بودن و همین نشون میداد باید جلوی خودش رو بگیره تا بهشون دست نزنه یا لمسشون نکنه

چون سمی بودن
نمیدونست چقدر راه رفته
صدای خش خش چیزی رو شنید
سر جاش ایستاد

پشت درخت قایم شد
وقتی یک فرد خونی رو دید که سعی داشت به سختی راه بره، به سمتش دوید
خواست جونگ رو بغل کنه
ولی نمیشد
خونی بود و به نظر میومد درد داره

جونگ چیزی نمی گفت
سونگهوا ناخواسته یک قطره اشک ریخت

- نیازی نبود سرشون رو گرم کنی تا فرار کنیم؛ نیازی نبود احمق بازی در بیاری هونگ جونگ

جونگ چیزی نگفت
احساس میکرد صدای سونگهوا بغض داره
به هیچ چیز اهمیت نداد

جلوتر رفت، لباس سونگهوا رو توی مشتش گرفت و خودش روی توی آغوش اون گذاشت
اشک هاش لجبازانه پایین میومدن
سونگهوا متوجه حالش شد و اون رو محکم توی آغوشش فشار داد
اون پسر بهش پناه آورده بود ..

HATERS 1Where stories live. Discover now