• 30

133 41 17
                                    

با وحشت به سونگهوا خیره شد
دست هاش بسته بودن، گردنش توسط قلاده محکم بسته شده بود و الان.. دهنش رو هم بسته بود؟ اون سونگهوای مهربونی که می شناخت این بود؟
انگار واقعا هیولا بود ..

- انگار اینجا یه توله سگ بسته شده داریم
صدای یک فرد آشنا بود.. با دیدن مینگی؛ با چشم های قرمزش بهش نگاه کرد و سعی کرد بهش حمله کنه
نمی شد
گردنش درد میگرفت
بدنش خسته نبود ولی اونقدر بسته شده بود و قدرت برای حرکت نداشت که اگه تلاشی نمی کرد کاری انجام بده سنگین تر بود

توی این مدت سنگینی نگاه کسی رو حس میکرد
ولی نمی فهمید کی
بارون شدت گرفت که مینگی و سونگهوا به خونه برگشتن
تمامی وجودش خیس شده بود و براش به شدت اذیت کننده بود. کم کم احساس کرد گریه ش گرفته
چند قطره اشک که رد داغشون روی صورتش موند از چشم هاش پایین اومد، اون می دونست با سونگهوا چی کار کنه

نفس هاش سنگین شده بودن
الان یه روز بود که اونجا به زنجیر کشیده شده بود و بارون تمامی لباس هاش رو گلی و خیس کرده بود
دلش میخواست فریاد بزنه
مشت بزنه

صورت سونگهوا رو خونی کنه
ولی نمی شد. شاید هم نمی تونست، هم دست هاش بسته بود هم گردنش و یک گگ خیلی محکم دور دهنش بسته شده بود
چیزی که باعث میشد اگه بخواد حرف بزنه فقط یه ناله ی کوچیک بیرون بیاد

به خونه نگاه کرد
نصفه شب بود و فضا به شدت تاریک شده بود
از تاریکی نمی ترسید فقط حس خوبی بهش نداشت. صدای باز شدن در رو شنید

کمرش درد میکرد، چند ساعت نشستن باعث شده بود کمرش درد بگیره
سونگهوا رو به روش ایستاد
نیاز نبود کاری کنه که هونگ اون رو تشخیص بده، از کفش هاش و لباس هاش مشخص بود که اون کیه

- باید بخوابی
سونگهوا بهش گفت و هونگ نادیده گرفت
دست نوازش گرش روی صورت هونگ کشیده شد. هونگ خودش رو عقب کشید و با نفرت بهش خیره شد

نمی فهمید چرا الان سونگهوا داشت این‌کار ها رو میکرد
الان که بهش حس داشت؟ الان که فهمیده بود دوستش داره؟ منظورش از این کار ها چی بود؟

- نمیتونی بخوابی ؟

هونگ چیزی نمیگفت. در واقع نمی تونست هم چیزی بگه
گوشه ی لبش به شدت می سوخت و میتونست پارگیش رو حس کنه، یک روز این گگ به دهنش وصل شده بود و این حال بهش دست داده بود
علاوه به اون دست هاش هم سر شده بودن

سرمای هوا به استخون هاش نفوذ کرده بود. زانو هاش توی گل فرو رفته بودن، بارون هنوز تموم نشده بود، با چشم های خسته به سونگهوا خیره شده بود و منتظر کاری بود که انجام بده
وقتی سونگهوا بی هیچ کاری رفت گرمای اشک هاش رو حس کرد

حتی نمی تونست خودش رو بغل کنه
بدنش کم کم داشت لرز می رفت، سعی کرد بهش فکر نکنه

سان بهش خیره شد
هر روز که به هونگ خیره میشد حس نفرت از سونگهوا و برادرش بیشتر بهش دست میداد و بیشتر دلش میخواست از طریق وویونگ انتقام اون پلیس رو بگیره
البته که وویونگ هنوز خام و بچه بود. این به سادگی حس میشد

HATERS 1Where stories live. Discover now