منطقهی یفنگ به عنوان محلهای با کلاس و تجملی شناخته میشد.جلوی یک ویلای زیبا با طراحی کلاسیک اروپایی، یک خودروی آودی Q7 مشکی به آرامی حیاط وارد شد و پارک کرد.
خدمتکار شوجو با احترام به استقبالش رفت و سویچ خودرو را گرفت.«آقای ون، رسیدن بخیر.»
«ممنون.»
ون نیان نان کت از تنش درآورد، گردنش رو ماساژ داد و بعد وارد خونه شد. اما ناگهان ایستاده و سؤالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید.« اون برگشته؟»
خدمتکار لحظهای جا خورد گفت:« بله، اربابجوان ظهربرگشتن. هواپیما دیشب فرود اومد و ایشون الان دارن تواتاق مطالعه استراحت میکنن»
وننیاننان با شنیدن این خبرخوش به طبقه دوم دوید. در حین رفتن به این فکر میکرد که یک هفته است که گویانشنگ ندیده و چقدر دلتنگش شده، اما تصمیم گرفت این موضوع رو در چهرهاش پنهان کند.
جلوی در اتاق مطالعه ایستاد و دستش برای زدن به در بالا برد، اما یک فکر ناگهانی اون رو متوقف کرد. به آرامی دستش پایین آورد اما بعد دستش مشت کرد و با احتیاط ضربههای ارومی به در زد.
«یانشنگ»
ون نیاننان پس از این که نامش را صدا کرد، هیچ جوابی دریافت نکرد.
هنوز هم پاسخی از درون اتاق نشنید. ون نیاننان به آرامی در را باز کرد و وارد اتاق شد.
«یان شنگ، میتونم بیام تو؟»
آنچه که او را مجذوب خود کرده بود، چهره خوابآلود مردی بود که بر روی کاناپه لم داده بود.
ون نیاننان بدون هیچ سروصدایی به سمتش رفت و جلوش زانو زد تا برای مدتی به چهره ظریف و دلنشینش مرد نگاه کند، دستش رو دراز کرد صورتش نوازش کرد و زیر لب گفت:« کی به من اهمیت میدی..»
سپس به سمت پنجره رفت تا آن را ببندد. اون پروندههای پخش و پلای روی کف اتاق برداشت و نگاهی به عکس قابشده روی میز انداخت.
توی عکس دو نوجوان جلوی پیانو نشسته بودند و هردو با لبخندی سرزنده به دوربین نگاه میکردند.
وِن نیاننان با لبخندی غمانگیزی به عکس نگاه انداخت که به خوبی آن دو نفر را میشناخت.
یکی شوهرش، گو یانشنگ، رئیس خانوادهٔ گو بود که سه سالی میشد با هم زندگی میکردند و دیگری، کسی که همیشه در قلب شوهرش جای داشت.....
صدایی قوی و جذابی اون به خودش آورد.« کی به تو اجازه داد اینجا بیایی؟»
با شنیدن صدای آشنا، ون نیاننان با عجله به طرف صدا برگشت و سعی کرد قاب عکس رو سر جایش بگرداند، اما از دستپاچگی نتونست قاب عکس محکم در دست بگیره و با ضربهی محکمی روی زمین افتاد.
« من... من نمیخواستم... من فقط محکم نگرفته بودمش، قصدم این نبود.»
سراسیمه بر روی زانو افتاد تا قاب شکسته رو جمع کنه و همش عذرخواهی میکرد.
گو یانشنگ جلو رفت و او رو به کنار هل داد و بلافاصله قاب عکس رو برداشت و نگاه انداخت با اطمینان از سالم بودن عکس، خیالش راحت شد.ون نیاننان که چند قدمی به عقب پرت شد، چند قدمی دورتر ایستاد مثل یه بچه به عکسی که در دست گویانشنگ قرار داشت خیره شد. بنظرش مضحک میاومد اما شدیدا به اون قاب عکس حسادت میکرد.
شپلق!
یک سیلی مهیب سکوت را در اتاق مطالعه شکست.
سیلی محکمی به یک طرف صورت ون نیاننان خورده بود. لحظهای گیج و سردرگم بود تا زمانی که به خودش اومد به آرومی صورتش به سمت یانشنگی برگردوند که عبوس و عصبانی بهش زل زده بود.
گو یانشنگ یقهاش گرفت و فریاد زد:« به چه حقی پات اینجا گذاشتی؟ کی بهت اجازه داده که به وسایلم دست بزنی؟ انقدر ازش متنفری؟ حتی اگه تموم نشونههای اون از این خانه ناپدید بشن، سر یه سوزنم علاقهای بهت ندارم!»
گو یانشنگ حس میکرد مرد رو به روش به شدت ریاکاره، معشوقی که سال ها عاشقش بود، بعد از جدایی ناگهانی ناپدید شده بود و هیچ خبری ازش نبود.
اون هر روز از مشروب برای تسکین دردش استفاده میکرد، اما نمیدونست ون نیاننان از چه ترفندی استفاده کرد که باعث شد مادرش مجبور کنه تا باهاش ازدواج کند.
گو یانشنگ وقتی دید او دوباره از لمسش میلرزد، خشم او بیشتر شد.
«اگه مادرم مجبورم نمیکرد، فکر میکنی میاومدم خونه تا قیافه متظاهر تو رو ببینم؟ از نگاه کردن به قیافه لعنتیت حالم بهم میخوره.»
و بعد دستش رو با انزجار برداشت و او را رها کرد.ون نیاننان با لبخندی زوری گفت:« فقط میخواستم ببینمت. یه هفته است که برای سفر کاری از خونه دور بودی... دلم خیلی برات تنگ شده بود.»
«گمشو برو بیرون، نمیخوام دوباره ببینمت!»
گومپ!
ون نیاننان به در بسته پشت کرد و بعد درحالی که به دست خونیش که با تکهای شیشه بریده شده بود نگاه میکرد. حس تلخی آرام آرام در قلبش جا گرفت و سایهای بر احساساتش انداخت.
YOU ARE READING
❥BlackLotusNovel
Romance'رمان لوتوس سیاه' Novel's Title: 霸总前夫说我是黑莲花 Genre: Drama, Smut, BL Translator: Yejaydor 246 Chapters + 19 Extras ( Completed ) ترجمه انگلیسی هنوز کامل نیس **خلاصه** ❥❥ ❥❥❥Black Lotus "دیگه طاقت ریاکاریت رو ندارم!" ون نیان نان در این سه سالی که با...