Ch28:کی طبقه بالاست؟

38 15 2
                                    


حالت چطورِ؟چیزی پیدا کردی که خوشحالت کنه؟ آهنگهات در چه حاله؟"

" خب، همه آهنگ جدیدی که  نوشتم خوششون اومده. تازگی‌ها از یک گروه خارجی پيشنهادی گرفتم تا براشون آهنگسازی کنم." وقتی ون نیان نان درباره چیزی که دوست داشت حرف میزد، روی لبش لبخند بود.

دکتر لی سرش رو تکان داد و به پرسیدن ادامه داد:" عالیِ، تا وقتی که باعث خوشحالت میشه، چیزِ خوبیِ."

"حالا که اینطورِ...رابطه تو و شوهرت چطورِ؟"

 
دستی که دور  فنجان رو گرفته بود، سفت تر شد. ون نیان نان  بدون این که جرات حرف زدن داشته باشه،کم کم سرش رو پایین انداخت،

دکتر لی وقتی سکوتش رو دید، دوباره صحبت کرد،" نیان نان، می‌تونی همه چیو بهم بگی. من روانشناستم، همینطورم دوستت. چیزی نیست که نتونی درباره اش بهم بگی، همه چیز و تو  خودت نگه ندار، نگران نباش."

 
"گو یانشنگ...ازم تقاضای طلاق کرد... نمی‌دونم باید چه کار کنم..." ون نیان نان حرفی که جرات  به زبان آوردنش رو نداشت بالاخره گفت و زد زیر گریه، هق هق کرد.

" دلیلت همينه که نمی‌خواهی درمان رو ادامه بدی؟ اگر همه چیز رو بهم بگی، شاید کمی احساس  بهتری پیدا کنی."

انگار بالاخره کسی رو پیدا کرد که بتونه باهاش صحبت کنه، ون نیان نان چیزهای زیادی بهش گفت چیزای که قبلا جرات ن گفتنشون رو نداشت.

یک ساعت بعد، قسمت بالای ساعت شنی روی میز خالی بود و صدای ون نیان نان هم قطع شد. صورتش خیلی بهتر از قبل از ورودش به نظر می رسید.دکتر لی روبه روی ون نیان نان نشسته بود و با دقت به حرفاش گوش می داد و همراهیش می‌کرد.

دکتر لی ون نیان نان تا دم در همراهی کرد اما  نتونست جلو خودش رو بگیره و گفت: "نیان نان ، باید برای خودت زندگی کنی، بیشتر به خودت فکر کنی و  برای خوشحالی خودت چیزای بیشتری پیدا کنی."

 
"خب، میدونم به  چه چیزی علاقه دارم،از این به بعد  به خودم  بیشتر فکر میکنم،ممنونم." ون نیان نان باتکان دادن سرش حرف دکتر لی رو تاکید کرد و برگشت و رفت.

دکتر لی با نگاهی به تنهایی و بی کسی پشت سر ون نیان نان، سرش رو با  آه و افسوس تکان داد، به پشت میزش برگشت و شماره ای رو گرفت.

"هی منم."

——

ون نیان نان مستقیماً به خانه نرفت، به جاش به مرکز خریدی که همیشه بهش سر میزد  رفت. دلش میخواست کمی قدم بزنه و آرام بگیرِ.

ناخواسته به سمت درهای ورودی  فروشگاه سازهای موسیقی رفت، و از پشت ویترین به پیانوی شاهکار و خوش ساخت نگاه انداخت، با چشمای شنگول و خوشحال به آرومی   شیشه رو با دستاش لمس کرد.

صدای آشنایی از پشت سرش."دوسش داری؟"

ون نیان نان با شنیدن صدای آشنا تعجب کرد، به عقب چرخید و تانگ شو رو  پشت سرش  دید با لبخندی جذاب که بهش نگاه می‌کرد.

با تعجب پرسید."تو ... چرا اینجایی؟"

تانگ شو کنارش ایستاد، بهش لبخند زد و سرش رو برگردوند تا به پیانوی پشت ویترین نگاه کند.


" از این پیانو خوشت میاد ؟"

"اره،دوستش دارم، خیلی دوستش دارم."

همونطور که  انتظار می‌رفت، ون نیان نان  دوستش داشت، اما  با وجود این حس، نمی تونست دست  پیانو بزنه چون گو یانشنگ از پیانو زدنش خو‌شش نمی اومد.

وقتی ون نیان نان تازه ازدواج کرده بود ، برای آشنا شدن با خانه، اطراف رو گشت زد ،چون تازه به خانه نقل مکان کرده بود. وقتی از کنار اتاق کار گو یانشنگ رد شد، دید  که در اتاق  کناری بسته نیست.


از کنارش رد شد و خواست در رو ببندِ، اما چشمش به پیانویی که تو اتاق گذاشته شده  بود افتاد و فورا  مجذب منظره اش شد.از رو کنجکاوی جلو رفت و کلید رو فشار داد و نگاهی اجمالی به دو حرف بالاش انداخت… LS.

ون نیان نان خیال می‌کرد که احتمالاً گو یانشنگ اسم و روی پیانو حکاکی کرده. زیاد بهش دقت نکرد. انگشتاش رو روی کلیدهای پیانو گذاشت و صدای دلنشین پیانو به آرامی شنیده می‌شد و کم کم شبیه جزر و مد در تمام اتاق طغیان کرد.

ون نیان نان که در صدای  زیبای پیانو غوطه ور شده بود، اما چهره ای کسی که از ماشین بیرون آمد رو از پنجره ندید.

"ارباب...نه آقا، شما برگشتین." عمو شو بلافاصله حرفش رو تغییر داد و اینکه اربابش قبلاً ازدواج کرده رو به یاد اورد.

به محض اینکه گو یانشنگ پاش رو تو اتاق نشیمن گذاشت ، صدای پیانو رو از طبقه بالا شنید و چهره اش فوراً تیره و تار شد.

"کی طبقه بالاست؟"

عمو شو از خشم چشمای گو یانشنگ ترسید و فورا جواب داد: "اون... شوهرتونِ."

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now