ch14:خیانت؟

48 15 0
                                    

کافه کو کو به عنوان یکی از رمانتیک ترین رستوران ها شهر شناخته شد.

البته که تانگ شو به تموم رستوران های دورو بر سرزده بود تا برای ملاقاتی که هیچ وقت قرارنبود اتفاق بیوفته آماده باشه. در نهایت به لطف توصیه یکی از دوستاش این رستوران «کاپلی» رو برای قرار با ون نیان نان انتخاب کرد.

بعد از رسیدن به رستوران، ون نیان نان هنوز هم کمی حس پوچی و بی‌معنی بودن می‌کرد. تانگ شو مثله یه ابر جنتلمن بهش کمک کرد و صندلی و بیرون کشید، تا بنشینه، ومنو رو دستش داد.

"خیلی گشتم تا این کافه موسیقی و پیدا کردم. غذای اینجا فدق العاده خوشمزه اس، مطمئنم توهم خوشت میاد."

ون نیان نان منو رو گرفت و نگاهی به اطراف رستوران انداخت.در واقع سبک اینجا مطابق با سلیقه اش بود.

"فضا اینجا عالیه، تو خیلی خوب منو میشناسی.از اینجا خیلی خوشم میاد"

بعد ازینکه شنید اونم خوشش اومده، دم تانگ شو تقریبا تا آسمان بود1.

صورتشو همراه با دو فرورفتگی کوچک لپش بالا آورد و چشمک زد و با لبخند گفت: هاها، البته که میدونم. نیان نان چی دوست داری بخوری ، هر چی میخوای سفارش بده."

ون نیان نان چندتا غذای خاص کافه و چندتا دسر سفارش داد.

غذا تو یه چشم به بهم زدن روی میزها حاضر بود و خیلی هم اشتها آور به نظر می رسید.

ون نیان نان زیر نگاه پر انتظار تانگ شو،کمی از غذا چشید و گفت: "خوشمزه اس."

با دیدن ابراز شادی شدید تانگ شو اون هم خندش گرفت.

مکالمه این دو نفر به تدریج عادی و عادی تر شد. تانگ شو مدام در مورد داستان ها و جوک های خنده دار صحبت می کرد تا ون نیان نان و خوشحال کند. با نگاه کردن شخص روبروش که لبش لبریز از لبخند بود ، و با نگاه کردن به فرد مقابلش اوقات خوشی رو می گذروند ، اون حتی یه ذره هم نمیتونست حس اونو داشته باشه.

"نیان نان، واقعا الان خوشحالم. انتظار نداشتم بعد از این همه سال دوباره همو ببینیم و اینجوری روبه روهم بشينم و گپ بزنیم."

ون نیان نان با دیدن لبخند دوست داشتنی شخص رو به روش، کمی نسبت به تانگ شو حس شرمندگی کرد. ون نیان نان نمیتونه مثل اون دوستش داشته باشه.

ون نیان نان با عذرخواهی و حالتی غمگین با چشم های تانگ شو نگاه کرد. "ممنونم که به کنسرت دعوتم کردی و همینطورم برای شام. خیلی وقت بود اینقدر خوشحال نبودم. تانگ شو حسابی ازت ممنونم، اما...متاهلم."

تانگ شو کمی جا خورد ، اما با این حال با دست پاچگی گفت: "اما من... هنوزم عاشقتم. قلبم هیچوقت فراموشت نکرد. تو این چند سال گذشته تجربه بدی داشتی، مگه نه؟ اون روح شاد درونت دیگه ناپدید شده."

ون نیان نان دهنش و باز کرد تا چیزی بگه اما تانگ شو قبلش ادامه داد:"اون سال از دوستی خبر عروسی تو شنیدم. وقتی تو بیمارستان همو دیدیم ، زخم سرت کار گویانشنگ بود،مگه نه؟

ون نیان نان دستاش و محکم تو هم مشت کرد، وقتی بالاخره درد و حس کرد سرش و برگرداند گفت: "نه..قبلاً که بهت گفتم خودم از پله ها افتادم."

تانگ شو ناگهان دست ون نیان نان را گرفت و گفت: " ازش دفاع نکن، اون لیاقت عشق تو رو نداره.چطوره به من فرصت بدیی؟ حتی اگه به خوبی اون برات نباشم. فقط میخوام کنارت بمونم، می تونم؟"

"اول دستمو ول کن، تانگ شو، بزار برم، سختمه."

ون نیان نان همینطوری که بدنش میلرزید سعی کرد تا دستشو از دستش بیرون بکشه.

اما با دیدن تانگ شو که با چشمان سرخ و امیدوار بهش خیره شده بود، کاری ازش بر نمی اومد اما یواش آهی کشید، هنوزم نمیدونست با اون باید چیکار کنه.

ون نیان نان در نهایت با درماندگی گفت:" مگه قول داده بودم که نمیتونی. اول دستمو ول کن؟ راحت نیستم.اگه به کارت ادامه بدی..."

"اوه؟ از کی اینقدر بین مردا معروف شدی؟ اینجا بهم خیانت میکنی؟"

صدای سرد و خشمگینی از پشت سر شنید. ون نیان نان مات و مبهوت خوشکش زد و اروم اروم به طرف صدا چرخید و با چشمای سرد و بی احساس گو یانشنگ روبرو شد.

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now