Ch24:بحث طلاق

42 15 0
                                    


کل خانه به طرز غیر عادی  ساکت و سوت و کور بود. عمو شو که از ترس  ون نیان نان  نسبت به تاریکی خبر داشت، افرادی  رو برای نصب چراغ  تقریباً تو همه جای ویلا استخدام کرد.شب ها به طور خودکار روشن می شدند و تا صبح همین طور می ماندن،  همه جا رو روشن می‌کردند.همینطورم کلید برقی  برای چراغ های راهرو و اتاق نشیمن تو اتاق ون نیان نان  قرار داشت.

ون نیان نان، بعد از روشن کردن چراغ های راهرو و راه پله، برای رفتن به طبقه پایین بی سرو صدا به سمت پله ها رفت، متوجه چراغ های اتاق مطالعه شد که هنوز روشن بود. وارد آشپزخانه شد، برا خودش یه لیوان آب ریخت و چند تا کلوچه که عمه لان درست کرده بود از یخچال بیرون آورد. به کمد تکیه داد و مشغول خوردن شد.

ون نیان نان همیشه عاشق  شیرینی بود. وقتی بچه بود، هر بار که از مغازه شیرینی فروشی رد می شد و لبخندهای درخشان بچه ها را در حال خوردن شیرینی می دید،از خودش می‌پرسید می‌تونه آدمای رو با شیرینی خوشحال کنه؟

وقتی که مادرش از دنيا رفت، دلش نمی‌خواست کسی و ببینه، و از همه خودش رو  تو اتاقش قایم نگه داشت. رابطه بین پدرو پسر رفته رفته بیشتر خشک  و عاری از احساس و البته  متشنج تر شد تا اینکه بدن ضعیف و لاغر  پدرش رو دید.

ون نیان نان از آشپزخانه خواست که کیک درست کنه تا به پدرش بده. کل کیک محشر و شیرین رو پدر و پسر باهم خوردند. ذره ذره تلخی دلشان انگار با شیرینی کیک از بین رفت. 

"چیکار میکنی؟"

ناگهان صدای آهسته ای از پشت سرش آمد، ون نیان نان  فورا شیرینی رو کنار گذاشت و صاف ایستاد.

گو یانشنگ با چهره ای خسته به سمتش رفت و در حالی که به ون نیان نان نگاه می کرد لیوانی آب برای خودش ریخت.

"من... خوابم نمی برد.تشنمه، برا آب آمدم."

بعد از گفتن این حرف یک قدم به عقب رفت و در گوشه ای ایستاد و سعی کرد  کمتر تو چشم باشه.

"عمو شوکجاست؟ بهش بگو برام یک فنجان قهوه بیاره." 

" الان خوابه، من برات درست کنم...اشکالی نداره؟"

گو یانشنگ ابرو  بالا انداخت و نگاهش کرد و حرفی نزد،به سمت میز رفت، نشست و چشماش و رو هم گذاشت.

ون نیان نان  با دیدن اینکه مستقیماً به پیشنهادش پشت پا زده نشد ، ذوق زده شد. بعد از اینکه قهوه آماده شد، با احتیاط فنجون و روی میز گذاشت.

با دیدن چشم های خسته و قرمز گو یانشنگ، دلش گرفت. او با احتیاط پرسید:"دیگه دم  صبح. باید یکم بخوابی، دیر خوابیدن برای سلامتیت خوب نیست، فردا به کارت برس." 

" دست از این نگرانی و پیگیر بودن های الکی بردار ، نیازی  بهش ندارم."  احتمالا گو یانشنگ  به  این خاطر،  تا دیر وقت بیدار بودن و  خسته شدن از کار، اینقدر گند اخلاق بود.

ون نیان نان قهوه رو تو فنجون ریخت:" نمی‌خواهی تو  اتاق خودمون بخوابی؟"

"برگردم اتاقمون؟ اتاق کی؟ چه دوز و کلکی  میخوای سوار کنی ؟ فراموش نکن، ما داریم  جدا  میشیم."

بعد حرفش ، گو یانشنگ با سردی  رفت و در رو محکم به هم کوبید.

تو اتاق مطالعه، گو یانشنگ  بعده اتمام کار، کامپیوتر رو خاموش نکرد، به جاش وب سایت دیگه ای رو باز کرد و روی دکمه پخش  و کلیک کرد.

 موسیقی آرامش بخشی در اتاق مطالعه پخش شد. این آهنگ از W.E.، آهنگساز معروف، مرموز  سال های اخیر بود.


دو سال پیش بود که او برای اولین بار آهنگ های W.E رو شنید و به "طرفدارش" تبدیل شد. گو یانشنگ هر آهنگ جدیدی و به محض اینکه منتشر می شد گوش می داد. احساسات قوی پشت هر اهنگ همیشه می تونست خستگی از وجودش  جدا کنه.

صبح روز بعد، ون نیان نان زود از خواب بیدار شد و پشت میز ناهار خوری نشست، اما نگاهش مدام به طبقه بالا خیره بود.

عمه لان می دانست که به چه چیزی فکر می کند و هواسش پرت کجاست. با چشمانی پر از دلشوره سرش را تکان داد. 

طولی نکشید که گو یانشنگ پایین آمد و هر دو در سکوت صبحانه خوردند.

صدای زنگ سکوت ناخوشایند  جو رو شکست و چهره گو یانشنگ بلافاصله   بعد از دیدن اسم  کسی که زنگ زده بود، ملایم تر شد.

"بله، زود میام. می خواهی تیرامیسو مورد علاقه ات  و بگیرم ؟" 

ون نیان نان  با شنیدن تغییر ناگهانی لحن‌ش به لحن ملایم تر ، دقیقاً می‌دانست  کی پشت خطِ. قلبش ناخواسته غرق شد. باز هم داشت می رفت…

کاملا طوری به خوردن ادامه داد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و هیچوقت چیزی نشنیده. با اینکه چشمش به غذای بشقاب دوخته شده بود، اما دیگه فکرش اونجا نبود.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now