Ch18:?!!تو از من می‌ترسی

49 14 0
                                    

دفتر شعبه شرکت خانواده گو در نیشن اف.

لو یون کسی و فرستاد تا گو یانشنگ و مخفیانه تعقیب کنه و حالا داشت باچهره ای جدی به انبوه عکس ها توی دستش نگاه می‌کرد.

تو عکس، گو یانشنگ و شن لوآن دست تو دست هم، و عکس دیگه تانگ شو و ون نیان نان بودند. لو یون دیگه بعد از دیدن عکس ها نمی تونست آرام بنشینه.

مردی با کت و شلوار آبی تیره وارد اتاق شد و دستشو بلند کرد تا عینک طلایی روی بینی‌اش درست کنه و با صدای آهسته پرسید: "خانم لو، دنبالم بودین؟"

"دفتر شعبه همه کارا رو مدیریت می‌کنه. یوان فنگ، تو هم بقیه کارا و راست و ریست کن. برای برگشت به کشور پرواز رزرو کردم."

ژو یوان فنگ با تردید پرسید: "قرارداد با شرکت شین یوان هنوز نهایی نشده ؟ خانم لو، چرا اینقدر زود برمیگردین؟"

لو یون سرش وتکون داد و آهی کشید: "اینها رو به تو می سپارم. اگر برنگردم، اون بچه دامادم و تو بغل یکی دیگه میندازه."

چشمای ژو یوان فنگ با رنگ عجیبی برق زد و صدایی که آروم به نظر می رسید.
"بله، خانم لو، خودم ترتیبشونو میدم."

ژو یوانفنگ بعد از تماشای سوار شدن لو یون تو هواپیما، نگاهشو دزدید و گوشی و برداشت و شماره ای گرفت.

"سلام؟" صدای تنبل گو یانشنگ از پشت خط.

"مادرت داره برمی گرده. این بار مدت بیشتر پیشت میمونه. دفتر شعبه چیزهای باقی مونده رو حل و فصل میکنه. لطفا حواست باشه عمه این دفعه مخصوصا به خاطر تو و نیان نان زودتر داره برمیگرده.

"میدونم میدونم، حواسم هس"

ژو یوان فنگ با گوش دادن به لحن بی حوصله گو یانشنگ، با درماندگی بهش یادآوری کرد: "چرا باید به خاطر شن لوآن به مادرت توهین کنی؟ به صلاحت نیس. مهم نیست که چقدر تلاش کنی ، مامانت نمیزاره شن لوآن پاشو تو اون خونه بزاره. "

می دونم مادرم قبولش داره. تا وقتی اون روح شیطانی و البته چهره واقعی شو ببینه، حتما با طلاق موافقت میکنه.

" تا حالا درباره اش فکر کردی؟! به خاطر اینکه عاشق شن لوانی اینکارو میکنی یا محبتی که بهت کرده و میخوای جبران کنی؟

وقتی ژو یوان فنگ یکدفعه چنین سوال انتقادی پرسید، دهن یانشنگ بسته شد.

"حواسم به همه چی هس. مادرت اونقدارم احمق نیس پس گول زدنش کار آسونی نیست. مراقب خودت باش."

بعدش، ژو یوان فنگ تلفن و قطع کرد و گو یانشنگ با چهره ای سرد و عاری از احساس در افکارش گم شد.

نزدیک لنگ ظهر ون نیان نان از خواب بیدار شد و نور درخشنده خورشید چشماشو زد، دوباره چشماشو بست، و بیخیال درد در معده اش از تخت بلند شد.

به دلیل درگیری دیشب بدون خوردن غذا برگشت خونه و امروز که خوابیده بود پس به هیچی لب نزنه بود.

بعد به خودش رسید ، پیژامه‌اش رو عوض کرد و از اتاق زد بیرون، از اینکه چرا عموشو تا الان بیدارش نکرده بود براش عجيب بود.

به محض اینکه از پله ها پایین رفت، عمو شو و خاله لان و دید که با حالت وحشت زده ای یه گوشه ای ایستاده بودند و نگاه عصبی شون خیره به اتاق نشیمن بود.

ون نیان نان با سردرگمی به سمت اتاق نشیمن می رفت و به محض نزدیک شدن بوی دود شدید تر شد. دیدن گویانشگ که بی حوصله، روی مبل نشسته بود و با چایش مشغول بود، ون نیان نان تو یه ثانیه رنگ صورت پریده و خشکش زد.

گو یانشنگ با شنیدن صدای قدم هایی که از پله‌ها پایین میومد، برای دید زدن سرشو بالا برد. نگاهش مثله یخ سرد بود. فنجان دستش و رو میز گذاشت و مستقیم بهش خیره شد.

یه مدت دیگم گذشت اما ون نیان نان وارد اتاق نشیمن نشد. اخمی کرد و با بی حوصلگی گفت: حلزونی مگه؟ چرا نمیای ؟ تا کی باید منتظرت بمونم؟"

ون نیان نان دلش نمی خواست پاشو تو اون اتاق بزاره، لرزش بدنش کم نمیشد. آخرین باری که با گو یانشنگ اینجا بحثشون شد، آنقدر کتک خورد که کارش به بیمارستان کشید. می ترسید دوباره حرف اشتباهی بزنه بازم کتک بخوره. این ترس مثله سایه باهاش بود

گو یانشنگ متوجه نیومدن شد، پس می‌خواست دوباره چیزی بهش بگه که دید ون نیان نان با وحشت بهش زل زده و به عقب قدم برمیداره.

با دیدن ترسش، نمیتونست جلوی خنده اش و بگیره:"ون نیان نان، تو... ازم میترسی؟"

❥Black‌LotusNovel Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora