گو یانشنگ با نگاهی به مرد جوان ساکتی که روبروش ایستاده بود، بیشتر متقاعد شد که ازش میترسه و میتونست بیشتر یه ذره هم خندهدار و جالب باشه."یکم جلو تر بیا خیلی دوری، نترس نمیخوام بخورمت؟ بشین."
گو یانشنگ به مبل روبروش اشاره کرد تا ون نیان نان بنشینه.
ون نیان نان ترس و در قلبش قایم کرد و به روش نیاورد و حرکت کرد و روی صندلی روبروش نشست.
نمی دونست به خاطر ترسه یا درد شکمش، که پیشونیش از عرق سرد پوشیده شده بود.
"چرا؟ میترسی دوباره سرت بلا بیارم؟ قبلنا زیاد جرات نداشتی؟" گو یانشنگ سیگاری روشن کرد و با طعنه حرفش را زد و از شخص مقابلش رویش را برگرداند.
"نه، نمی ترسم." اصلا قابل باور نبود از شخصی که صداش می لرزید، مشخص بود که این جمله از دهان ون نیان نان بیرون می آید، درحالی که بدنش از ترس سفت شده بود.
بوی تند دود سیگار تو کل اتاق پیچیده بود، ون نیان نمی تونست جلوی سرفه هاشو بگیره، اخم هاشو تو هم کشیده و سرشو از شدت درد به یک طرف چرخوند.
گو یانشنگ یک وری نگاهش کرد و عمدا حلقههای دود و به سمت ون نیان نان بیرون داد.
" مگه دیروز از تانگ شو نخواستی برسونتت؟ رابطتتون باید واقعا خوب باشه. انگار بعد از سال ها هنوز با هم در ارتباطین. با تانگ شو چیکار کردی که این همه سال به خاطرت مجرد مونده و هنوزم برای ازدواج با تو مشتاقه؟روش هات واقعا کارآمده. تو می خواهی بهتر از من باشه ،که در اون صورت، اگه مقام بالایی داشت،حتما از تختش بالا می رفتی.
"نه...اه..."
ون نیان نان حتی دیگه توان حرف زدن نداشت، به خاطره درد معده صورتش از عرق سرد پر شده بود.
گو یانشنگ که پاسخی نشنید با چهره ای عبوس نگاهی بهش انداخت بازهم میخواست به حرفهای نیش دارش ادامه بده که ، حالت دردناک و صورت پوشیده شده از عرق سرد ون نیان نان مانعش شد.
"چ..... چت شده؟"
پیشخدمت ،عمو شو، با عجله به طرفش رفت وتنها با دیدن ظاهر ون نیان نان علت و فهمید. سریعا لیوانی آب آورد، بعد دارو رو از جعبه درآورد و بهش داد.
"این چه نوع داروییه؟"
"آقا ، برا معده درده. دیشب دیدم حالش خوب نیست و می خواستم امروز بیشتر استراحت کنه پس صبح بیدارش نکردم. احتمالا به خاطره اینکه صبحانه نخورده.حدس میزنم دیروز بعد از خوردن شام برگشت، اما الان چطور این اتفاق افتاده؟" عمو شو در انتهای جوابش پرسید.
گو یانشنگ یهویی به یاد آورد که انگار دیشب، ون نیان نان هم زساد غذا نخورد.
خودش دلیلش بود......
پس از مصرف دارو، ون نیان نان دیگه عرق نکرد و عمو شو کاسه ای فرنی براش آورد تا جون تازه ای بگیره.
عمو شو با دیدن اینکه گو یانشنگ گوشه ای ایستاده بود و هنوز قصد دور شدن و رفتن نداشت، کمی تعجب کرد. شوخیه؟ سعی داشت چیکار کنه؟ یا فقط می خواست خجالت و دردشو ببینه؟
ون نیان نان با طعنه پرسید: "فکر می کردم دیگه هیچوقت برنمی گردی."
"مامان از نیشن اف برگشته و از ما می خواد که فردا به خانه قدیمی بریم. پدربزرگ و پدرت هم اونجان. جلوی پدربزرگ، باید وانمود کنی که رابطمون خیلی خوب پیش میره."
ون نیان نان با کنار گذاشتن قاشق توی دستش لبخند تلخی زد: نمیخوای طلاقم بدی پس چرا میخوای بهشون دروغ بگم؟
" جلوی بقیه برام مهم نیست، اما نه پیش پدربزرگم."
پس از آن، گو یانشنگ با چشمانی سرد خالی از هیچ احساسی به ون نیان نان خیره شد: "بهتره حقه نزنی، وگرنه من بدم نمیاد جلوی پدرت بزنم زیر گوشت."
"باشه فهمیدم."
شاید به دلیل معده درد، گو یانشنگ احساس میکرد که ون نیان نان ، جدا از احساس ریاکارانه دیروز ، از هر وقت دیگه ای، بیش از حد مطیع به نظر می رسد.
وقتی ساعتش و چک کرد، بلند شد و بیرون رفت.
"آقا، نمیخواید کمی بیشتر اینجا بمونید؟ شما دو... باید وقت بیشتری رو با هم بگذرونید." عمه لن با نگرانی پرسید.
"نیازی نیست. هنوزم یه سری کار تو شرکت دارم که باید بهشون رسیدگی کنم ، لطفاً جای من مراقبش باشین."
بعد از گفتن این جمله بدون اینکه به عقب نگاهی بندازه گذاشت رفت . عمه لان به ون نیان نان، که با نگاه خیره اش به در، در حالی که تو اون اتاق لعنتی تنها نشسته بود نگاهی انداخت سرش و تکون داد و بی اختیار آهی کشید.
YOU ARE READING
❥BlackLotusNovel
Romance'رمان لوتوس سیاه' Novel's Title: 霸总前夫说我是黑莲花 Genre: Drama, Smut, BL Translator: Yejaydor 246 Chapters + 19 Extras ( Completed ) ترجمه انگلیسی هنوز کامل نیس **خلاصه** ❥❥ ❥❥❥Black Lotus "دیگه طاقت ریاکاریت رو ندارم!" ون نیان نان در این سه سالی که با...