ch16:دست از احمق بودن بردار

57 16 0
                                    


"ون نیان نان، واقعا خیلی خوب بلدی خودت و ضعیف نشون بدی، همینطورم مردا رو وسوسه کنی."

تانگ شو دیگه نمی تونست این رفتارشو تحمل کنه پس از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت: "من ازش خواستم باهام بیاد. اگه واقعاً اون کسی که پیگیرشه من باشم چی؟ چه کاری ازت برمیاد؟ به هر حال شما دو نفر دارین طلاق می گیرین، چرا باید برات مهم باشد که او با کی قرار میزاره؟"

با شنیدن حرف تانگ شو، نتونست جلوی عصبانیتشو بگیره و با کنایه گفت:. "ارباب جوان تانگ مثل همیشه با اعتماد به نفسی. اون موقعه ها، خیلی وسوسه انگیز و مشتاق بودی، اما هنوزم نمی بینم که پیشنهادت به موفقیت نزدیک شده باشه. نمی‌بینی که هنوز ون نیان نان مثل یک سگ دنباله منه؟ که حتی نمیشه از شرش خلاص شد!"

پس تموم شدن حرفاش، چشماش و طرف ون نیان نان چرخوند و با عصبانیت گفت: "از اینجا برو! مثله یه احمق رفتار نکن. برای خجالت زده کردم‌ اینجا نمون." با حس نفرت برگشت و همراه شن لوآن رفت.

تانگ شو کمی شوکه شد وقتی متوجه شد که گو یانشنگ همیشه با ون نیان نان همچین رفتار تهاجمی داشت. پسر مهربون و با ملاحظه در مقابل گو یانشنگ به کودکی تبدیل شد که از اشتباه کردن می ترسید.

پشیمون شد که زودتر برنگشته بود.

ون نیان نان بدون هیچ حرفی ایستاد، بدنش بی اختیار می لرزید.

اون با عجله کتش و برداشت و به تانگ شو گفت: "من...باید برم لطفا دیگه بهم زنگ نزن."

"نیان نان، می رسونمت. حرف هاشو به دل نگیر به نظرم تو بهترین آدم دنیایی و فوق‌العاده ایی."

"بسه! دیگه کافیه!" ون نیان نان از کنترل خارج شد.

فهمید که اشتباه کرده، لبخند تلخی زد:" می دونم که تو آدم خوبی هستی، اما کسی که دوستش دارم گو یانشنگه، تنها عاشق اونم، فهمیدی؟ متاسفم، تانگ شو." تانگ شو مات و مبهوت به رفتن ون نیان نان خیره شد.

بعد از اینکه ون نیان نان به خانه رسید بدون توجه به فریادهای خاله لان پشت سرش ، وحشت زده به اتاق برگشت، لباس های معمولی خودشو عوض کرد و اونا رو به کنار پرتشون کرد.

وقتی کم کم نفس هاش آرام شد، روی تخت دراز کشید و دستاشو بلند کرد و چشماشو پوشوند. ته دلش پشیمون بود ازینکه با بيرون رفتن با تانگ شو موافقت کرد.

اون می‌دونست که گو یانشنگ همیشه از تانگ شو متنفر بود تو دبیرستان اون دونفر اصلا با هم حال نمی‌کردند و بیشتر وقتا هم با هم درگیر بودند.

وقتی تانگ شو به عشق خودش اعتراف کرد، گو یانشنگ هم شاهدش بود و همینطورم همه معلم ها و دانش آموزها. همیشه از اون موقع ها طرز نگاه گو یانشنگ به خودشو به یاد داشت، نگاهی که انگار به چیزی کثیف زننده نگاه می کرد.

ناگهان گوشی زنگ خورد. ون نیان گوشی و برداشت و دید که دکتر لی تماس گرفته. نگاهی بهش انداخت و بلافاصله قطع کرد.

تلفن دوباره زنگ خورد. این بار ون نیان نان خیلی طول کشید تا جواب بده، اما بالاخره تصمیمشو گرفت.

"دکتر لی، دوست ندارم دوباره بیمارستان برم. می دونم که این برای وضعیتم خوب نیست، اما فکر نمی کنم نیازی به ادامه درمان باشه امیدوارم درکم کنی."

بعد از قطع کردن، ون نیان نان نگاهی به شمارهای مخاطبینش انداخت. ظاهراً از زمانی که ازدواج کرده بود ارتباط چندانی با دوستانش نداشت.

هیچ کس حتی خبر نداشت که ون نیان نان تا چقدر برای موندن با گو یانشنگ باید خودشو قربانی میکرد. اون تو سکوت تموم دردهاشو تحمل کرد.

از نظر اون،خوشحاله که با گو یان شنگ ازدواج کرده، بنابراین جرات نداره انتظار بیشتری داشته باشه.

دینگ ~

ون نیان نان گوشی و برداشت و روی پیام که تانگ شو فرستاده بود کلیک کرد.

(نیان نان، الان خونه ای؟]

[نیان نان، ببخشید.از اینکه باعث دردسرت شدم متاسفم، نباید اون حرفارو می‌زدم در حالی که میدونم همیشه اونو بیشتر از هرکس دیگه ای دوست داری ، اما با دونستن اینا هم نمی تونم دوست نداشته باشم.]

[از اولین باری که تو کلاس موسیقی دیدمت، عاشقت شدم و از اون به بعد
چشم هام نمی تونن تو رو نبینن. هر بار که می بینم برای گو یانشنگ گریه می کنی، با اینکه کاری از دستم برنمیاد اما دلم میخواد  زیر مشت و لگد بگیرمش. با دیدن دوبارت واقعاً حس خوش شانسی بهم دست داد.]

وقتی ون نیان نان تلخی کلماتش و دید ، اندوهی در دلش نشست.

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now