هنوزم عموشو تو بیمارستان مراقب ون نیان نان بود درست لحظه ای که باند روی پیشونیشو باز کرد و چشمش به اون زخم وحشتناک افتاد، اشک تو چشماش جمع شد.ون نیان نان دید که داره عموشو اشک های چشماشو پاک میکنه گفت:"عموشو، حالم خوبه."
" چطوری با همچین زخمی میتونی خوب باشی ؟ واقعا کار ايندفعه شوهرت زیاده روی بوده میدونم همیشه از اینکه جای زخم رو بدنت بمونه میترسی. حتما همچین زخمی جاش میمونه."
همونطور که ون نیان نان به حرف های عموشو گوش میداد، حس کرد بینیش کیپ شده و الانه که اشک های چشماش لو بره پس نگاهی به بیرون پنجره انداخت ، جوری که سعی داشت جلوی اشکاشو بگیره و مانع دیدنشون بشه.
" قبلنا از اینکه جای زخم رو بدنم بمونه میترسیدم به خاطر اینکه گو یان شنگ دوست نداشت. من..من... میترسیدم از جای زخم روی بدنم بدش بیاد. اون دوست داره همه چی بی نقص و کامل باشه و من...کامل نیستم."
با گفتن حرفای ته دلش ،دیگه نتونست جلوی اشک هاشو بگیره که گونه هاشو خیس نکنه. درهرصورت نتونسته بود تا وقتی که شن لوآن رفته ، گو یانشنگ مال خودش کنه . حالا که اون برگشته،هنوزم شانسی داره؟
ون نیان نان از خودش پرسید، واقعا اصرارش برای ازدواج با گو یانشنگ از همون اول درست بوده ؟ همون لحظه تصویر پسری و به خاطر آورد که با کت و شلواری سفید ، شبیه فرشته ها و با لبخندی دلنشین پیانو می زد.
دقیقا پانزده سالش بود که همراه پدرش به جشن تولد پدربزرگ خانواده گو رفت ، ون نیان نان همیشه خودشو نسب به بقیه از نظر اجتماعی پایین تر،و حتی بی ارزش تر میدید ، دلیل این حس ازدست دادن مادرش تو سن کم بود که باعث شد همیشه بچه های دیگه دستش بندازن و بهش زور بگن وحتی اذیتش کنند.
دوباره طبق معمول ، بچه پولدارا سر به سرش گذاشتن و اونو تو اتاقی تنگ و تاریک حبس کردند. ون نیان نان گریه و التماس شون کرد که بزارن بیاد بیرون اما اون بیرون هیچکس جوابی بهش نداد .
بدن کوچکشو تو اون اتاق تنگ و تاریک تو خودش جمع کرد و پاهاشو تو شکمش گرفت ،از گریه رفته رفته سست و ضعیف شد. یهویی در باز شد و پسرجوون با لباسی سفید ،دستش و به طرفش دراز کرد. ون نیان نان خودشو تو بغلش انداخت و بعد بغضش ترکید و یکدفعه زیر گریه زد. پسر جوون آروم پشتشو نوازش کرد تا وقتی که کم کم آروم شد و دیگه گریه نکرد.
کسی از دور اسمشو صدا زد. پسر از جاش بلند شد که بره ، تو یه چشم به هم زدن لباسشو محکم گرفت، در حالی که اشکهاشو پاک میکرد تنها دو کلمه به زبون آورد: "ممنونم".
ون نیان نان مطمئن شد که هیچ رد اشکی روی صورتش نمونه پس وقتی کارش تموم شد وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده و بعد پیش پدرش برگشت.
تو همین لحظه, هم همه ای وسط سالن پیچید و مهمون ها از رو کنجکاوی دور شخصی جمع شده بودن. ون نیان نان و پدرش هم سمت اون شلوغی رفتن و بعد از چيزي که دید جا خورد ، مات و مبهوتش شده بود یا شاید هم جادو...
خودشه...پسر جوونی با کت و شلواری سفید روبروی پیانو نشسته بود و ماهرانه پیانو میزد ، زیر اون نور مثله ستاره ها میدرخشید و ظاهر زیباش شبیه فرشته ای بود که انگار از آسمون به زمین اومده باشه. همه سالن به این فکر میکردن که اون پسر جوون کی ممکنه باشه.
تو اعماق قلب ون نیان نان تصویر اون پسر و اون حس برای همیشه حک شد که هیچ جوره فراموش نشه. با هیجانی غیر قابل کنترل خیره اش شده بود که با تموم وجود به اون موسیقی گوش میداد.
وقتی قطعه که میزد تموم کرد، پسر چشماشو باز کرد، بی تفاوت و سرد به آدم های اطرافش نگاهی انداخت و کمی سرش و تکون داد.
پدربزرگ گو با لبخند به سمت جایی رفت که پسر جوون بود و محکم بغلش کرد.
"هاها، این قطعه بی نظیره. این هدیه برا پدربزرگت واقعا با ارزشه .
وقتی پسر جوون، نوه پدربزرگ گو از آب در اومد،تنها پسر خانواده لو و گو و البته مسئول این دو خانواده که باعث شد آدم های دورو ورشون نفسی عمیق بکشن.
"بزار نوه ام گویانشنگ که تازگیا از خارج برگشته و همینطور هم جانشین بعدی خانواده گو رو بهتون معرفی کنم."
از همون موقع ، عاشق گویانشنگ شد. بعد ازاینکه از اون مهمونی به خونه برگشت همش همه جا درباره گویانشنگ میپرسید وبیشتر اوقات مدام به التماس کردن ادامه میاد تا پدرش اونو به هر مهمونی تجاری ببره تا بتونه بیشتر گو یانشنگ و ببینه.
YOU ARE READING
❥BlackLotusNovel
Romance'رمان لوتوس سیاه' Novel's Title: 霸总前夫说我是黑莲花 Genre: Drama, Smut, BL Translator: Yejaydor 246 Chapters + 19 Extras ( Completed ) ترجمه انگلیسی هنوز کامل نیس **خلاصه** ❥❥ ❥❥❥Black Lotus "دیگه طاقت ریاکاریت رو ندارم!" ون نیان نان در این سه سالی که با...