ch 10: دیدن دوباره شن لوان

55 20 4
                                    

داخل بیمارستان ون نیان نان دستشو به دیوار  گرفت و  آروم آرام به طرف اتاقش رفت. در حالی که تانگ شو  پا به پا کنارش راه می اومد, اتفاقات شرم‌آوره  دوره دبیرستان و با ذوق و شوق  براش  تعریف  میکرد. ون نیان نان که برای چند روز گذشته احساساتشو سرکوب کرده بود با دیدن اون حس خوبی  ته دلش نشست  یا شاید حالش کمی بهتر شد چون لبخندی  نادر  و کمیاب  روی لباش نقش بست که تو این چند سال  به ندرت کمتر کسی  دیده بود.

 تو اتاق عمو شو دلش مثله سیر و سرکه می‌جوشید ، وبالاخره وقتی  ون نیان نان پاشو تو اتاق  گذاشت ، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید .

"آقای. ون، بالاخره برگشتین."  فورا عموشو یه لیوان آب برای ون نیان نان  ریخت و به سمتش گرفت. 

شو شو  مردی که در کنار ون نیان  نان بود و شناخت  پس سعی کرد بپرسه : "این آقا...؟"

 "همکلاسی سابق من و یانشنگ،  تانگ شو." ون نیان نان   لیوان و از دستش گرفت و به آرامی  یه قلوپ ازش خورد .

"هاها،  الان اینجا موندن من مناسب نیست به خاطر همین  باید برم .این شمارمه،بیا بازهم  همو ببینیم!" تانگ شو کارتشو بیرون آورد و به ون نیان نان داد و از ته دل بهش لبخند زد طوری که دندون هاش و چاله لپش کاملا مشخص  بود.

ون نیان نان همونطورکه  به چشم های  تانگ شو که از خوشحالی مثل هلال ماه شده بود نگاه میکرد.  گفت: "خب، ممنونم."

بعد اینکه تانگ شو شماره  نیان نان و گرفت از قصد جلوی عموشو تلفن تو دستشو تکان داد و گفت: "نیان نان، یادت نره بهم زنگ بزنی آه~  تو این همه سال که ندیدمت دلم برا خیلی چیزا تنگ شده. گفت: دفعه بعد که تو دسترس بودی و وقت آزاد داشتی ، میتونیم با هم غذا بخوریم." 

بعدش به سمت آسانسور رفت و قبل از اینکه  سوار آسانسور  بشه برای ون نیان نان  دست تکون  داد و دوباره به سمت عمو شو چرخید و نگاه  پر معنی بهش انداخت.

چیزی که هیچوقت ون نیان نان ندید این بود که بعد از بسته شدن در آسانسور، شخصی که داخل آسانسور بود آونقدر هیجان زده بود که  تقریباً  داشت از  خوشحالی بال در می آورد.

تانگ شو بادیدن شماره اون  تو  گوشیش ، قند تو دلش  آب شد. امروز اومدن بیمارستان واقعا ارزششو داشت. دوباره با لبخند به صفحه گوشی خیره شد.

عمو شو به سمتی که تانگ شو از اونجا رفته بود خیره شد و پرسید: "آقا. ون، اون ارباب جوان شرکت تجاری جولای بود؟

"آره." ون نیان نان روی تخت دراز کشید  و نگاهی به اون کارت انداخت!

'استودیوی موسیقی مینگ یو'. تانگ شو در واقع موسیقی و  ول نکرد. خب، مدیرت شرکت حتما به عهده برادر بزرگترش بود ، پس  وقتش  آزاد بود و فرصتشو داشت که دنبال رویاش‌ بره.

عمو شو به  کارت تو دست ون نیان نان سرسری نگاهی انداخت‌،نگاهی که لبریز از دلواپسی  بود در واقع اصلا حس خوبی بهش نداشت.

"آقای. ون، اگه ارباب جوان کارت و ببینه، اوضاع بهم میریزه. بهتره بندازینش دور."

"باشه."

تو یک چشم به هم زدن، چند روز دیگه  هم گذشت و دیگه وقت رفتنش از بیمارستان  شده بود، اما هنوزم  از یانشنگ  خبری نبود.

 هنوز جای زخم روی پیشونیش  باقی مونده بود. حتی با وجود اینکه تنها  کمی  از اون  دیده می‌شد، مدل موهاشو جوری عوض که روی پیشونیش بیفته که جای اون زخم  به چشم نیاد. 

تو راه برگشت به برگ های پاییزی که کنار جاده  پخش و پلای بودن نگاهی انداخت فکر خرید لباس های پاییزی  به سرش زد پس  تا طرف مرکز خرید رانندگی کرد و وقتی به فروشگاهی  که  بیشتر وقت ها  بهش سر میزد رسید، از دور دونفر رو دید, دونفر کاملا اشنا، البته که اونا  رو خوب میشناخت.

گو یانشنگ با شن لوآن سرگرم خرید لباس بود و برای شن  لوان  کتی بژ  انتخاب کرد تا  تنش کنه.

شن لوآن بین ابروهاش چین انداخت و با  بی میلی گفت:"یانشنگ، به نظرت بهم میاد؟" 

" دوست دارم  این رنگ و تنت ببینم ،بهت میاد." گو یانشنگ با  نگاهی عاشقانه تو چشماش به سمت آینه رفت و دستاشو با مهربونی دور شن لوآن حلقه کرد.

ون نیان نان  همونجا خشکش زد. با دیدن رابطه اون دو نفر اینکه  چقدر عاشقونه است، قلبش  شکست.

 اون به خاطر شوهرش به این حال و روز افتاده بود و اون حتی یبارم حالشو نپرسید که ایا اون زنده است یا مرده. شوهرش حتی یبارم  پاشو تو بیمارستان نذاشت تا اونو ببینه. همش فکر می‌کرد  که حتما تو شرکت یه عالمه کار سرش ریخته که نیومده  اما  درواقع تموم این مدت  با شن لوان وقت میگذروند…‌

در طول این چند سال گذشته سردی و بی احساس بودن گو یانشنگ و تحمل کرد و همش به این فکر می کرد که اون با همه همینطوری رفتار می‌کنه درواقع گو یانشنگ واقعی همینجوریه،وقتی اونو کنار شن لوان دید فهمید اونم می‌تونه مهربون و دوست‌داشتنی و حتی عاشق باشه و تموم تصوراتش  یه توهم خشک و خالی بود.

شن لوآن  از کار گو یانشنگ خندش گرفت ، تو آینه نگاهی بهش انداخت و خواست چیزی بگه که  تو آیینه چشمش به کسی افتاده.

اون میتونست انعکاس  چهره ون نیان نان  و تو آینه ببینه  که پشت سرشون  و البته دورتر ازشون ایستاده. نوری تو چشمای بی رحم و مرموزش درخشید.

 نوری تو چشمای بی رحم و مرموزش درخشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now