ch4: شن لوانه؟ اون برگشته!

67 18 2
                                    


ون نیان نیان ماشین رو طبقه پایین پارکینگ شرکت پارک کرد.چیزی نمونده بود کمربند ایمنیش رو باز کنه که اتفاقی، ماشینی آشنا به چشمش خورد که از جلوی ورودی وارد پارکینگ شد و ایستاد. ماشین گو یانشنگ بود.

وقتی در ماشین باز شد،گو یانشنگ ازش بیرون اومد.ون نیان نان می خواست در ماشین رو باز کنه تا فورا دنبالش بره،اما از چیزی که دید جا خورد.

گو یانشنگ برگشت به سمت دیگه ماشین بعد دستش رو دراز کرد تا صورت شخصی که داخل ماشین چرت می زنه رو لمس کنه.

شخصی که داخل ماشین نشسته بود یواش پیاده شد مثل یه بچه تو بغل گو یانشنگ پرید‌.سرش رو بلند کرد گونش رو به کف دست های گو یانشنگ مالید.

ون نیان نان که وقتی اونو دید کاملا شوکه شده بود، درجا سرمایی تو قلبش حس کرد.

اون شن لوآنه!

خودشه!؟ اون برگشته!

ون نیان نیان تو تموم وجودش احساس سرما می کرد.گو یانشنگ تموم این مدت با شن لوآن بوده؟از قرار معلوم که شن لوآن تازه برگشته.اصلا اون شانسی داره؟

گو یانشنگ در حالی که دستاش رو دور شن لوان انداخته بود رفت. قبل از رفتنشون، شن لوآن با لبخند بزرگی که رو لباش بود به طرف جایی که ون نیان نیان بود نگاه کرد.

ون نیان نیان صحنه غیرقابل تحملی مواجه شده بود دلش نمی‌خواست داخل ساختمون بره. بیشتر از دو ساعت تو ماشینش نشست تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت و وارد شرکت شد.

درست بعد از اینکه از آسانسور بیرون اومد، آروم آروم به طرف دفتر رئیس رفت.اون برای سه سال اینجا نبود.

"آقای. ون."

"سلام آقا."

"آقای. ون."

ادمایی که از اونجا رد میشدن همشون سرشون رو خم می‌کردند و با احترام سلام ميکردن.

منشی شیائو لی با حالت دستپاچه پرسید:"آقای. ون، شما چرا اینجایین؟"

"اومدم اینجا یه چند تا پرونده رو تحویل بدم، رئیس کجاست؟"

"تو دفتره، پرونده ها رو به من بده.من براشون داخل میبرم." شیائو لی برای گرفتن پروندها دستش رو دراز کرد.

تو یه چشم به هم زدن ون نیان نان با وحشت دستش رو عقب کشید یه قدم عقب رفت. بعد از دیدن قیافه متعجب شیائو لی، با بی تفاوتی گفت: "متاسفم، خودم می برم."

ون نیان نان به سمت اتاق رفت نزدیک بود در بزنه که یهوصدای خنده از ته دل یان شنگ، و صدای عشوه گر شن لوان شنید، همونجا خشکش زد.اون جرات شکستن این هارمونی نداشت،همونطور پروندهارو روی قفسه نزدیک در گذاشت فورا اونجا رو ترک کرد.

"بعدا پروندها رو نشونش بده.نیازی نیست بگی من اومدم اینجا، یا اینکه من کسی بودم آوردمشون."

قبل از اینکه شیائو لی بفهمه چی شده، بخواد حرفی بزنه، ون نیان نان قبلش رفته بود. منظره پشت سرش رو تو جو تنهایی نگه داشت.

روز سالگرد ازدواجشون، ون نیان نان صبح با ماشین رفت تا کیک و کادوهایی که سفارش داده بود رو تحویل بگیره.کادوهایی که آماده کرده بود بروزترین ساعت های کاپلی که با دقت انتخاب شده بود. درواقع، دلش می‌خواست به همسرش حلقه کادو بده،اما بعد به انگشتری که سه سال تو دستش بود نگاه کرد خیلی سریع از این ایده منصرف شد.

هرچند نمی دونست گو یانشنگ امشب برمی گرده یا نه،اما با این حال ون نیان‌نان همه چیز رو با دقت آماده کرد حتی همه ی غذاهای مورد علاقه گو یانشنگ پخت.

دیگه دیر وقت بود،اما گو یانشنگ هنوز خونه نبود.

عمه لان با لحنی مضطرب گفت:"آقای. ون، دیگه دیر وقته ارباب جوان ممکنه امروز برنگرده، بیا اول غذا بخور."

ون نیان نان همون لحظه به بالا نگاه کرد تا نگاهی به ساعت بندازه واقعا دیروقت بود، پس گفت: "منتظر میمونم. عمه لان، اگه برگرده، غذا رو دوباره گرم کن لطفا."

همون لحظه صدای ماشین گو یانشنگ از حیاط شنید.ون نیان نان با خوشحالی به طرف در دوید، "یانشنگ، اومدی!"

گو یانشنگ با حالت سرد و بی روح همراه با یه برگه کاغذ تو دستش وارد شد،به غذای روی میز نگاه کرد. با یه نگاه متوجه کیک شد.

ون نیان نان هدیه رو برداشت و لبخندی زد "یانشنگ، من این کادو رو برات گرفتم.تو همیشه از ساعت‌های مدرن خوشت میاد، پس از خیلی‌ها پرسیدم..."

"بیا جدا شیم"

درست همون موقع که ساعت روی زمین افتاد، رنگ صورت ون نیان نان عین گچ سفید شد. با قیافه غیر قابل باور به گو یانشنگ خیره شده بود زبونش بند اومده بود.

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now