ch2: واقعاً حالمو به هم میزنی

114 18 0
                                    


ون نیان نان بی رمق و بی روح روی زمین نشست، بدنشو که می‌لرزید تو بغل گرفت گذاشت خون روی پیراهنش بریزه.

" نیا جلو...نه... یکم دیگه آروم میشم."خدمتکار عموشو، میخواست  سمتش  بیاد تا کمکش کنه،اما ون نیان نان یه قدم عقب رفت.

." آقای ون، باید دستتو پانسمان کنیم."عمو شو دستش عقب کشید و نگران به کسی که روی زمین نشسته بود نگاه کرد.

ون نیان نان سرش بلند کرد با نگاهی خسته تو چهر اش گفت: "خوبم. میرم تو اتاقم.میشه از خاله لان بخوای شام درست کنه؟ میرم یکم دراز بکشم."

وقتی پاش به اتاق رسید با عجله تموم چراغ ها رو روشن کرد آروم آروم لرزش بدن ون نیان نان کم شد.اون از تماس بدنی وحشت داشت همینطورم از تاریکی، به خاطره آسیب روحی عمیق سال های قبل.اون سخت تلاش می کرد تا به ترسش غلبه کنه،اما وقتی که گو یانشنگ بهش دست زد،  از خودش واکنش استرسی نشون داد.

تو این چند سال گذشته،اون با احتیاط مراقب این ازدواج بود، حس می‌کرد  این رابطه به جای رسیده،اما هنوزم نتونسته بود  قلبش به دست بیاره.

در واقع، باید ون نیان نان خیلی وقت پيش به این باور می‌رسید.همیشه از مدتها قبل می دونست که برای گو یانشنگ هیچ اهمیتی نداره.حتی وقتی که گو یانشنگ تو جشن عروسیشون جلوی همه لیوان شراب روی سرش خالی کرد، تنها از خجالت لبخند زد و گفت که اون فقط مسته.

شراب قرمز روی کت و شلوار سفیدش ریخته شد و کمرنگ شد. ون نیان نان می تونست نگاه های تمسخر آمیز آدم های دورو ورشو حس کنه. از دید غریبه ها خانواده معمولی اون و گویان شنگ اصلاً مال یه دنیا نبودن.اما برای اینکه همسر رئیس بشه، رئیس شرکت خانواده گو،کسی که تونست قدرت صنعت و بالا ببره.اونا فکر میکردن که ون نیان نان حتما باید از ترفندهای بی شرمانه ای استفاده کرده باشه.

بعد از اینکه رفتار گو یان شنگ نسبت بهش دیدن، آدم های اطرافشون حتی بیشتر مطمئن شدن که حدسشون صرفا یه حدس نیست کاملا درسته و تقصیر گردنش انداختن.

البته که می‌دونست گو یانشنگ عمداً جلوی همه  اون رو مثل یه بازنده جلوه داد تا نتونه تو آینده سرشو جلوشون بلند کنه.اون جایی که باید متعلق به شن لوآن باشه رو گرفت.

ون نیان نان وقتی که بیدار شد، هوا دیگه تاریک شده بود. وقتی از طبقه بالا پایین می اومد، گویانشنگ و دید که تو اتاق غذاخوری نشسته. حرکاتش زیبا و جذابه، درست مثل اولین باری که اونو تو جشن تولد دید.

وقتی خاله لان ون نیان نان که داشت از پله ها پایین میومد دید،جلو رفت وصداش زد: "آقای ون."

"بله"

ون نیان نان برای خوردن شام صندلی کنار گو یانشنگ و بیرون کشید نشست.هر دو نفر تو سکوت غذای تو بشقاب هاشونو خوردن.

اتاق پرشده بود از بوی ضعیف ضدعفونی‌کننده، گو یانشنگ با حس بوش اخماش توهم رفت به کسی که داشت از تو ظرف گشنیز برمی‌داشت خیره شد.هنوزم رد کف دست روی صورتش معلوم بود و تازه متوجه باند دستش شد.

زخمه...ماله عکسه...

گو یانشنگ می‌دونست که ون نیان نان رو بدنش حساسه و از زخمی شدن می‌ترسه.حتی با اینکه بوی ضدعفونی کننده رو حس کرد، بازم با نگاهی عصبی پرسید: "انگار صورتت ورم کرده، واقعاً چندش اوره، نمیدونی باید دارو روش بزنی؟"

ون نیان نان قاشق و اینقدر تودستش محکم فشار داد که با حس درد ولش کرد جواب داد: "قبلا قرص خوردم، بعدا یه کمی روش یخ میذارم."

واقعا.. نگرانه؟ قلب ون نیان نان یهو گرم شد.

بعدش گو یانشنگ گفت:"چند روز دیگه میریم خونه قدیمیم تا مادرمو ببینیم.نزار مادرم هیچ جای زخمی  روی صورتت ببینه و بفهمه."

مطمئناً به اندازه کافی، به این قضیه فکر کرده بود،چطور میتونه بهش اهمیت بده...

دنگ دنگ

گو یانشنگ گوشی گرفت تا چکش کنه.پیام از یه شماره ناشناس بود،بعد از اینکه خوندش، قیافه اش تیره و تار شد.

ون نیان نان با دیدن تغییر حالش، با نگرانی پرسید:"چی شده؟ مشکلی تو شرکت پیش اومده؟"

یهوی گویانشنگ میز شام به هم ریخت به طرف در رفت. بیرون از خونه صدای ماشین کم کم ناپدید شد چیزی جز ون نیان نان آشفته نبود که نمی دونست چی شده.

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now