Ch27:دوست دارم لبخندشو ببینم

35 15 0
                                    


تانگ لونشوآن بی اختیار آهی کشید و دستش رو بالا آورد به پیشانی تانگ شوو ضربه زد.

"می‌دونستم برنگشتی فقط براینکه با پدر و مادر وقت بگذرونی ، می‌خواستم بگم، کی اینقدر حرف گوش کن شدی؟

"آخ! خب، تو دردسر افتادم، می تونی به دادم برسی؟"

تانگ لونشوان با دیدن التماس های برادر کوچکترش، ناچار سرش رو به چپ و راست تکان داد: " انتخاب دیگه ام دارم...بگو، ببینم چیکار میتونم کنم؟"

"یه سری  سازهای حرفه‌ای خریدم و  پولم کم‌ِ، خب به کمک داداشم نیاز دارم."

تانگ لونشوان عینکش رو به عقب هل داد همینطور به برادر کوچکترش نگاه می‌کرد.
:"حتما، تحت یک شرط. بهم بگو  کسی که گفتی دوستش داری همان کسیه که قبلا دوستش داشتی."

تانگ شو انتظار  همچین سوالی رو نداشت،  لبخند گوشه لبش کم کم محو شد.

"آره."

تانگ شو انتظار نداشت که تانگ لونشوان این درخواست رو بکنه چون لبخند گوشه لبش به تدریج محو شد.

"آره."

حالت چهره‌ تانگ لونشوآن جدی شد. ایستاد و به طرف برادر کوچکترش رفت.

"می‌دونی که ازدواج کرد،خانواده گو:شیائو شو، گوجیا، گو یانشنگ;ما نمی‌تونیم با خانوادشون درگیر بشیم، حتی اگه گو یانشنگ اون شخص رو دوستم نداشته باشه، بازم نمی‌تونیم تو تصمیمش  تحریکش کنیم."

"اما من  دوستش دارم، توکه میدونی تو تمام این سال ها دوستش داشتم. من بیشتر از  گو یانشنگ، عاشقشم!"

تانگ شو یکم احساساتش به هم ریخت، صداش بالا رفت و بعد از اینکه متوجه کارش شد، سرش رو پایین انداخت.

"ببخشید."

تانگ لونشوان متوجه عشق واقعی برادرش   به ون نیان نان شد. جوریکه تانگ شو کنترلش رو از دست داد  سرش داد زد، درحالی که همیشه خوشحال بود می‌خندید، عشقش رو به چشم دید.

"خب...پیانویی که خریدی بهش دادی؟"

من...دلم براش می‌سوزه. الان اینقدر شکنجه شده که لبخند قبلی اش از صورتش محو شده.از موسیقی و پیانو لذت میببره، پس دلم میخواد خوشحالش کنم. هر بار که پیانو می‌زنه، از ته دل خوشحاله و لبخند می زنه. فقط می خوام لبخند‌شو ببینم."

تانگ شو پشت کرد، اشک های چشمش رو با دستهاش پاک کرد و برگشت تا بره، اما برادرش صداش زد.

 
"صبر کن."

باشه، الان داری مثل بچه ها گریه میکنی. اگه دلت می‌خواد اینکارو کنی پس انجامش بده. داداشت همیشه پشتته."

تانگ شو با شنیدن موافقت تانگ لون‌شوآن، فورا  لبخند  گل وگشادی زدکه تقریباً چشمانش دیده نمی‌شد و بطور خاصی دوتا چال گونه کوچکش خود نمایی می کردند.

"ممنون داداش "

" دیدن  کسی که عاشقی واقعاً سخته. بی‌خيال، حریفت و یک ادم معمولی نیست."

 
_____________

ون نیان نان مثل همیشه برای صبحانه از خواب بیدار شد و برای بیرون رفتن یک کت بژ و ژاکت یقه اسکی مشکی پوشید.

عمه لان که در حال چیدن ظروف غذاخوری بود، صدای استارت ماشین رو شنید و مشکوک به در نگاه کرد. عمو شو اتفاقی سر رسید. سریع پرسید:" آقای ون دوباره رفت بیرون. دوباره به دیدن اون ارباب جوان تانگ می ره؟"

عمو شو نگاهی به تقویم انداخت و برقی از نور در چشمانش جرقه زد. به در خیره شد و گفت:"حداقل الان حالش بهترِ.نباید دخالت کنیم ،ولش کن، ​​فقط غذا رو سرو کن."

ون نیان نان  دوباره وقتی  به همون بیمارستان آمد، دم در ایستاد و دو دل بود وهمینطور برای اینکه پاشو تو بزاره تمایل نداشت و بی میل بود. اگرچه هر بار که اونجا می رفت احساس بهتری می کرد، آروم میشد، اما این درمان طولانی مدت و بی پایان چه فایده ای داشت؟

صدای دکتر لی از داخل اتاق آمد: "نیان نان".

ون نیان نان آهی کشید و با لبخندی ظاهری  روی صورتش راهی اتفاق شد.

مردی با کت سفید دکتری دم در ایستاده بود. منتظرش بود و با لبخند به ون نیان نان سلام کرد و گفت: "خیال کردم دیگه نمیایی. بیرون هوا سرده بیا تو."

شال گردن رو از دور گردنش باز کرد و به ون نیان نان داد تا دور گردنش بپیچد.

دکتر لی لیوانی آب برای ون نیان نان ریخت، ساعت شنی رو بیرون آورد و روی میز گذاشت. برگشت و روی مبل نه چندان دور با خودکار تو دست نشست.

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now