Ch21:بیا، روش دست بکشم

42 14 2
                                    


ون نیان نان به دنبال گو یانشنگ به داخل خانه رفت. در حالی که قدم برمی داشت با شخص کنارش، منشی پدرش، صحبت می کرد و متوجه ایستادن  فرد جلویش نشد و یهو با صورتش  بهش خورد.

"آخ…"

بینی اش درست به شانه  پهن فرد مقابلش برخورد کرد.  بینیش از درد بی حس شده بود و چشماش از اشک خیس بود.
بینی اش را گرفت و سرش را پایین انداخت. ون نیان نان به فکر کسی که بهش برخورد کرد، بلافاصله یک قدم به عقب رفت.

"من... عمدی نبود." صداش دوباره  می لرزید، می ترسید فضای آرام بینشون دوباره به خاطرش دود بشه بره هوا.

گو یانشنگ برگشت، سرد و بی احساس، به کسی که با چشمای اشک آلود رو به روش بینی قرمزش تو دستش گرفته بود نگاه کرد، با مدل موی بلندش به طرز غیرقابل توضیحی ترحم انگیز به نظر می رسید.

لحظه ای که گو یانشنگ  به سمتش خم شد و دستشو بالا برد، ون نیان نان خیال کرد که الان قراره دوباره کتک بخوره، از ترس چشماشو بست و می‌خواست عقب بره اما برخلاف انتظار کاری نکرد.

به طور غیرمنتظره ای، گو یانشنگ به آرامی دستش و برای نوازشش بینی ون نیان نان دراز کرد و با ملایمت مالش داد و دست کشید."درد داره؟ قرمزشده."

ون نیان نان که از لمس یهویی سرجاش میخکوب شد، سرش را بالا گرفت و با تعجب به گو یانشنگ نگاه کرد.

"نه....درد نداره."

"بیا، بزار روش دست بکشم."

بعدش، به ون نیان نان کمک کرد تا اشک های گوشه چشمش رو با ملایمت پاک کند.
حس نزدیکی گو یانشنگ باعث شد ون نیان نان در کمال ناباوری نفسشو تو سینه اش حبس کند. مات و مبهوت به چهره زیبایی که نزدیکش بود خیره شد هنوز کمی براش غیر قابل باور بود که این اتفاق واقعیه یا نه.حرکات پشت سر هم باعث شد  نفس کشیدنش سخت تر و کوتاه تر، بیشتر آشفته و پرهیجان شه، صورتش سرخ شد، و وقتی میخواست چیزی بگه که، صدای خنده پدربزرگ رو از پشت سرش شنید.

"هاها، شما دوتا بچه قراره تاکی تو سالن باهم ور برین و همو اغفال کنین؟بزرگترهای طبقه بالا رو يادتون رفته؟

با شنیدن صدای لو یون، ون نیان نان با عجله عقب رفت از گو یانشنگ فاصله گرفت و از خجالت لپهاش گل انداخت.

برگشت، پدربزرگ گو و لو یون را دید که از پله ها به طبقه پایین می‌آمدند و همینطورم....پدرش که خیلی وقت بود ندیده بود.

گو یانشنگ که کنارش ایستاده بود، آهسته و خونسرد دستشو برداشت‌، زیر چشمی نگاهی به نیان نان انداخت و بعد برگشت و جلوی پدربزرگ گو رفت.

"پدربزرگ، من برگشتم."

پدربزرگ گو با رضایت سری تکان داد، سپس سرش را برگرداند و به گرمی به ون نیان نان گفت: "نیان نان ، بیاجلوتر بزار پدربزرگ تو رو ببینه، چرا  از آخرین باری که دیدمت  اینقدر لاغرتر شدی، صورتت آب شده. بدنت ضعیف و لاغر شده. چرا خوب مراقبش نیستی؟"

"همین حس و منم دارم قیافه ون نیان نان دیگه مثل قبل نیس. یانشنگ بازم بدرفتاری و قلدری میکنی براش ؟ حتی فکرشم نکن براش گردن‌کلفتی  کنی، من و پدربزرگت اولین کسی هستیم که به خدمت میرسیم."

لو یون یکهو حرف های پرمعنی و  دو پهلویی زد، و بعد به چشم های گو یانشنگ ذل زد. و نگاه بی حوصله و کلافه گو یانشنگ گیر انداخت. مادر و پسر با هم چشم تو چشم شدن.

ون نیان نان می ترسید که دوباره بین مادر و پسر جر و  بحت پیش بیاد، پس فورا توضیح داد: "پدربزرگ، تازگی‌ها اشتها ندارم و کم غذا میخورم، یا شایدم  به خاطره مدل موهامه، که بلندتر شده و صورتم و لاغر تر نشون میده."

" باید بیشتر  غذا بخوری، مراقب بدنت باشی."

پدربزرگ گو اخم کرد و درباره ضررهای نادیده گرفتن غذا برای  سلامتی بدن حرف زد. ون نیان نان گهگاه سری تکان می داد برای اینکه نشون بده داره به حرفاش گوش میده اما چشماش لحظه ای از پدرش جدا نمی شد. وقتی حس کرد پدرش تنها خیال داره با پدربزرگ گو صحبت کند و اهمیتی بهش نمی ده و حالشو نمی‌پرسه ، باچشمای لبریز از غصه و ناراحتی سرش رو پایین انداخت.

" یه چندتا تنقلات  که دوست داری برات گرفتم، با یانشنگ  برو یکم بخور. من با پدرت یه صحبت های دارم."

"باشه، ممنون پدربزرگ."
بعد از اینکه این چند نفر  ازشون دور شدند، گو یانشنگ به مسیری که پدربزرگ گو و بقیه در حال رفتن بودند نگاهی انداخت و ناگهان، خونسرد و بیخیال گفت: " نمایشت حرف نداشت. واقعا توش استعداد داری."

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now