در به آرامی پشت سرش بسته شد و تانگشو روی صندلی کنار در نشست و با دلشوره پرسید: «چی شده؟ چه خبره؟»«وضعیت جسمی همکلاسیت از اون چیزی که فکرش می کردم داغون تره. به نظر میاد که قبلا...مورد سوءاستفاده و ازار و اذیت شدیدی قرار گرفته.»
تانگشو نمیتونست حرفی رو که میشنوه باور کنه «تو...چی گفتی؟ سوء استفاده؟»
«روی کل بدنش نشانههای زیادی از شکستگی دیده میشه و زخمهاش جای ضربههای سنگین و محکمی که از عمد بوده. بدتر از همه این که به هیچکدوم از این جراحتها درست وحسابی رسیدگی نشده،دلیل این ضعف بدنی زیاد همینه. »
وانگچی در مورد وضعیت ون نیاننان خیلی کنجکاو بود؛ دلش میخواست بدونه که چطور ممکنه اربابجوان نازپروردهای مثل اون همچین آسیبهای جدی دیده باشه.
با شنیدن این موضوع که ون نیاننان چنین جراحات وحشتناکی رو تجربه کرده، بلافاصله خون جلوی چشمان تانگشو رو گرفت.
باید... خیلی دردناک بوده باشه... کی این بلا رو سرت اورده...
مشتش رو گره کرد و محکم به دیوار کوبید و با صدایی لرزان گفت:« اصلا خبر نداشتم. قبلا فکر می کردم اطرافیانش فقط بهش حسودی میکنن، جای تعجبی نداره که چرا بيشتر وقتها یه پاش بيمارستان بود یا بدنش که اینقدر ضعیف بود... »
تانگشو که صورتش مملو از درد بود، مشت محکم دیگری به صندلی حواله کرد که روش نشسته بود و باعث شد بیماری که در حال عبور بود با اون صدای بلند به طرفش نگاهی بندازه.
«به هرحال حالا دیگه دلسوزی و ترحم به دردش نمیخوره. قرار نیست که بمیره. تا وقتی که خوب حواست بهش باشه، دیر یا زود حالش خوب میشه. میتونی تا وقتی حالش بهتره میشه کنارش بمونی. بهتر از این که بی افتی به جون در رو دیوار و صندلی اینجا رو درب و داغونشون کنی.»
وانگچی با دیدن این همه آشفتگی از آرزوی دوستش خبر داشت این که کاش میتونست همهی درد و رنج به جای اون به جون بخره و تحمل کنه اما این کار غیرممکن بود، میدونست اون کسی که تو تله عشق گرفتار شده.
بی اختیار آهی کشید و ضربهای به شانهاش زد، راهی شد.
تانگشو صورتش با دستاش پوشاند و مدت طولانی روی صندلی بدون هیچ عکسالعملی در سکوت نشست. مدتی بعد بلند شد و عواطفش سروسامان داد، لبخندی زد در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد.
ون نیاننان روی تخت نشست و به تاج تخت تکیه داده بود، مات و مبهوت به بیرون از پنجره چشم دوخته بود. تانگشو تصمیم گرفت حرفی نزنه، قبل از نشستن روی صندلی سیبی و از روی میز برداشت و پوست گرفت.
«دکتر چی بهت گفت؟»
«هیچی...فقط گفت بهتره حواست به معدهات باشه و دفعه دیگه لب به مشروب نزنی.»
ون نیان نان با شک و تردید پرسید: «همین؟ اون... حرف دیگه ای زد؟»
وحشت سر تا پای وجودش گرفته بود از این که دکتر جای زخمهای قدیمی روی بدنش دیده باشه و به تانگشو بگه.دلش نمی خواست خاطرات دردناک اون روزها رو به خاطر بیاره.
«اره، فقط همین بود.»
ون نیاننان متوجه تغییری تو قیافهاش نشد و رفتارش درست عین همیشه بود خیالش راحت شد، ناگهان به یاد آورد که از دیشب تا الان بیمارستان بوده و خانه نرفته. خاله لان باید تا الان دلش هزار راه رفته باشه
لابد بیمارستان با خانه تماس گرفته؟ اگه اینطور بود، همه تو خانه خبردار میشدن که اون بیمارستان و مادرش دوباره دلواپس میشد.
بعد از کمی تردید بازهم تصمیم گرفت که تماس نگیره.
تانگشو با خیال به اینکه ون نیاننان حوصلهاش سر رفته، تبلتش رو بیرون آورد و بهش داد.
« ترسیدم این روزها حوصله ات سر بره، خب برات یکی خریدم. میتونی واسه حواس پرتی چند تا فیلم ببینی.»«ممنون.»
ون نیان نان به دلش بد افتاد بود، اما دلش نمیخواست دست رد به محبت و مهربانی تانگشو بزنه، بنابراین به طور تصادفی روی فیلمی کلیک کرد.
وسط تماشای فیلم، عنوان پیشنهادی ویدیوی بالای صفحه ظاهر شد: جشن تولد رئیس گروه گو و عشق اولی که رابطه قدیمی رو دوباره زنده کرد.
با قلبی شکسته روی عنوان ویدیو کلیک کرد.
کمی بعد در اتاق صدای زیبای پیانو طنین انداز شد و نواختن زوج عاشقی روی صفحه ظاهر شد، هردو با شور و هیجان محو هم شده بود. چهره زیبا و دلپسند هردو مرد با جو آروم هماهنگی دلچسبی رو به رخ میکشید.
این ویدیو با زاویهای گرفته شد که خیلی واضح بود و لنز دوربین دقیقا روی هردو تنظیم شده بود، انگار میترسید که مخاطب قادر به شناختشون نباشه.
این ویدیو دیشب منتشر شد و تا خود اون روز صبح، یک شبانه روز میشد که هنوز پاک نشده.
نگاه خیرهاش روی یانشنگ بود که داخل ویدیو مرد خوشرویی به نظر میرسد، حس غم درون قلبش بیشتر و بیشتر رنگ کینه یا دلخوری به خودش گرفت.سعی داری با همچین حقهای از شر من خلاص شی...؟
--------------------------------------------------
YOU ARE READING
❥BlackLotusNovel
Romance'رمان لوتوس سیاه' Novel's Title: 霸总前夫说我是黑莲花 Genre: Drama, Smut, BL Translator: Yejaydor 246 Chapters + 19 Extras ( Completed ) ترجمه انگلیسی هنوز کامل نیس **خلاصه** ❥❥ ❥❥❥Black Lotus "دیگه طاقت ریاکاریت رو ندارم!" ون نیان نان در این سه سالی که با...