ch3: اگه بگم نه،حرفمو باور میکنی؟

80 15 0
                                    


ساختمون خانواده گو.

وقتی گو یان شنگ با قیافه جدی خوندن پرونده های توی دستش تموم کرد.نگاهش به آرامی به طرف پایین حرکت کرد از اعصبانیت دستش کم کم مشت شد.

" از چیزی که میگی مطمئنی؟"

"بله، آقای گو. دلیل اینکه ما نتونستیم قبلا محل دقیق ارباب شن لوآن و پیدا کنیم اینه که شخصی عمداً ردشو مخفی و پاک کرد بود. این دفعه مطابق با اطلاعاتی که از سرنخ ها پیدا شده،فوری رد ارباب شن لوآن و پیدا کردم.

منشی شیائو لی با احتیاط گفت:
"همینطورم، آقای ون و ارباب شن لوان،قبل از اینکه ناپدید بشه همدیگه رو دیدن و ... دوربین مدار بسته کافی شاپ از آقای ون در حالی که داره ارباب شن لوآن میزنه عکس گرفته."

تو راه برگشت، گو یانشنگ یادچند سال پیش افتاد وقتی که شن لوان با چشمای قرمز و پف کرده ازش جدا شد همینطورم همه ی شک و تردید هایی که قبلا داشت به یاد آورد. ثابت شد که همه ی این کارها زیر سر ون نیان نان.

تو خونه ون نیان نان مشغول تماشای اخبار از تلویزیون بود.رهبر قدرتمند و سنگدل شرکت خانواده گو به تازگی شرکت دیگه ای خریداری کرد.

شخص تو عکس اخم کرده بود چون دوست نداشت خبرنگارها ازش عکس بگیرن ون نیان نان ناخودآگاه گوشه های لباش بالا برد.

شوشو نزدیک شد و گفت:"آقای ون، بیشتر از این منتظرش نمونین، شیر بخورین زودتر بخوابین."

"باشه." ون نیان نان برگشت بعد نوشیدن شیر به طبقه بالا رفت.

تو یه چشم بهم زدن.صدای ماشین اومد نور درخشنده ای از بیرون پنجره چشمک زد. گو یانشنگ برگشت! ون نیان نان با خوشحالی از پله ها پایین دوید.

"یان‌شنگ ."

گو یانشنگ بدون هیچ حسی به طرفش رفت، به مرد روبه روش که سه سال باهاش ازدواج کرده بود نگاه کرد، دندون هاش رو محکم رو هم فشار داد گفت: "ون! نیان! نیان!" ون نیان نان که از صدا و چشمای سرد و بی روح گو یانشنگ ترسیده بود جوری که دو قدم به عقب رفت.اما گو یانشنگ اونو به سمت خودش کشید.

گو یانشنگ با عصبانیت داد زد:"ازت میپرسم، جدا شدن یهویی لوان و ناپدید شدنش به تو مربوطه؟"

ون نیان نان با تعجب به گو یانشنگ نگاه کرد، سرشو خم کرد و لبخند تلخی زد:"اگه بگم نه، حرفمو باور می کنی؟"

"حرفتو باورت کنم؟ آدمی مثل تو هر کاری ازش بر میاد! اون موقع چطور باهام ازدواج کردی؟تو همیشه از حقه های کثیفت استفاده نمی‌کنی؟چطور جرات می‌کنی شن لوان بازیچه خودت کنی!"

اون اینو میدونست که تو قلب گو یانشنگ، همیشه مردی با فکرهای پلیده.

ون نیان نان همیشه می‌دونست برای گو یانشنگ شن لوآن شخص مهم و با ارزشیه. هیچ‌کس تو این خانواده جرأت نمی‌کنه این اسم رو به زبون بیاره. ردهای زیادی ازش تو خونه بود،همینطور گو یانشنگ با دقت از عکس های تو اتاق مطالعه و پیانوی تو اتاق خالی طبقه دوم مراقبت می کرد.

"گفتم ،که نکردم."

همون موقع یهو گوشی گو یانشنگ زنگ خورد و بعد از تماس، یهو گو یانشنگ با حالتی وحشت زده و نگران به طرفش برگشت.

"اگه واقعاً بهش صدمه زده باشی،کاری میکنم تقاصشو پس بدی" بعدش ، گو یانشنگ سریع سوار ماشین شد با عجله رفت.

گو یانشنگ دیگه برای بیشتر از یک ماه برنگشت، انگار هر دوشون جنگ سرد بی پایانی و شروع کرده بودن.

ون نیان نان به تاریخ قرمز مشخص شده توی تقویم نگاه کرد ناراحتی تموم وجودش رو گرفت. فردا سومین سالگرد ازدواجشون بود.

ون نیان نان به خودش خندید از پنجره به بیرون نگاه کرد جوری که به آرومی زیر لب زمزمه کرد: "اون هیچوقت این ازدواج جدی نگرفت، پس چطور ممکنه یادش مونده باشه؟"

تلفن اتاق نشیمن زنگ خورد خدمتکار، شوشو، جواب داد." آقا، پرونده ها تو اتاق مطالعه است؟بله،فورا براتون میفرستم."

همین که ون نیان نان شنید گو یانشنگ زنگ زده، دوید تا گوشی رو بگیره،پرسید: "یانشنگ، کی برمیگردی، فردا روزه..."

بوق....

یانشنگ گوشی و قطع کرد.

"ارباب جوان ازم خواستن که پرونده ها رو براشون بفرستم. پروندها تو اتاق مطالعه ایشونه، میدونین کدومه؟"

"من براش میبرم."

❥Black‌LotusNovel Where stories live. Discover now