نفهمید که خواب کی سایه اش رو بر سرش گسترانیده بود؛اما چیزی که ازش یقین داشت و با بند بند وجود حس میکرد این بود که خستگی جز جدا نشدنی ای از پیکر و روحش شده.
آخرین روزهای این هفته هم مثل کل این یک ماهی که در سئول نفس می کشید،روز های خسته کننده و پر دردی رو تقدیم سوکجین میکرد.
حس گناه دم به دم زندگیش رو فرا گرفته بود و انگار ،داشت جین رو در خودش غرق می کرد.
این میزان گناه؛ حتی بعد از هشت سال، فرا تر از گنجایش و تحمل جین بود.تمام خاطرات در عین قدیمی شدن و خاک گرفته شدنشون در عماق ذهنش،به خوبی روز اول در مقابل چشم هاش واضح بودن.
همه چیز هنوز براش تازگی داشت و این غم هنوز هم مثل روز اول وجودش رو به آتیش میکشید.
از پنجره به بیرون زل زد.روی طاقچه ای که پنجره اتاق ایجاد می کرد نشست،پاهاش رو توی شکمش جمع کرد وسرش رو به لبه ی پنجره ای که نیمه باز بود، تکه داد.
باد سردی پوست صورتش رو می سوزوند؛اما سوکجین این رو چیزی جز تلنگری کوچک نمی دید.
ذهنش پر از فکر هایی بود که شبیه به گلوله ی کاموا به هم گره خورده بودن؛اما حالا بالاخره بعد از گذشت چندین و چند دقیقه می تونست از سرمای اتاق برای خودش آرامشی نسبی به ارمغان بیاره و ذهنش از خالی پر شده بود.
به بیرون زل زده بود،اما انگار که چیزی نمی دید و حتی به چیزی فکر نمی کرد.فضا در سکوت غرق شده بود،که خوردن چند تقه ی کوتاه به در سکوت رو در هم شکست.
گانگ ته،پس از زدن چند تقه به در،طبق عادت همیشگی بدون منتظر موندن برای جوابی از سوکجین، وارد اتاق شد._سوکجین شی
آروم چند قدمی به سمت جین برداشت وبه پنجره ای که نیمه باز بود نگاه کرد.
با لحنی که میتونست به خوبی تاسفش رو نشون بده،گفت:《سوکجین شی، الان درست آخرای ماه دسامبره!》و در حالی که به سمت پنجره می اومد و اون رو می بست ادامه داد :《 ممکنه بیمار بشید!》
سوکجین آروم چشماش رو بست و مانع گانگ ته شد.
_این سرما رو دوست دارم.گاتگ ته با همون حالت تاسف بار گفت:《اما نباید به خودتون صدمه بزنید.بلند شید بیرون برید! شهر رو بگردید!خرید کنید!از روزی که به سئول برگشتید،فقط چند بار به متروکه ی بیرون شهر رفتید.حتی پدرتون هم نگرانن.》
سوکجین شونه ای بالا انداخت.
_که این طور،پس فکر میکنی،باید برم بیرون؟
_بله ؛چون بیرون رفتن و تحرک داشتن قطعا حالتون رو بهتر میکنه .
جین سری تکون داد.
_اره،شاید حق با تو باشه،راستی گفتی امروز چندمه ماهه دسامبره؟
_۲۰ ام ماهه
جین سری تکون داد و به آرومی از چهارچوب آرامشی که در کنار پنجره برای خودش دست و پا کرده بود،پایین اومد و درست رو به روی گانگ ته ایستاد.
_پس،برو آماده شو،میریم بیرون!
گانگ ته که می دید بالاخره صحبت هاش به نتیجه رسیده لبخند نامحسوسی زد ، چشمی" زیر لب گفت و از اتاق خارج شد.
+++
بعد از گذشت زمان کوتاهی،بالاخره سوکجین پاش رو از زندانی که برای خودش درست کرده بود بیرون گذاشت و سوار ماشین شد.
_اومدین؟خب کجا بریم؟
سوکجین نگاه کوتاهی به گانگ ته انداخت.
_خونه درختی
لبخند گاتگ ته به کلی محو شد.
_یعنی بعد از این یک ماه،باز هم میخواین برید اونجا؟

YOU ARE READING
white rose❁
Fanfiction𖤐White rosè𖤐 Write by huka_VJ.YG Couple: taejin Gener: Angst, Romance ×وضعیت :در حال آپ× روز آپ چهارشنبه +++ بوی شکوفه های گیلاس توی فضا پیچیده بود. فصل بهار و شکوفه های بهاری سوکجین رو به خوشحال ترین حالتش میرسوند. چشماش رو بسته بود و تمام این...