با اولین صدای که آلارم گوشیش ایجاد کرد از خواب پرید.
خواب سبکی رو تجربه کرده بود پس طولی نکشید که رفت و برای سرحال شدن دوش گرفت.
جلوی آینه ایستاد و بعد از خشک کردن موهاش کت شلوار مشکی مورد علاقه اش رو پوشید.
نگاهی به نقشه ای که دیشب آماده کرده بود، انداخت و اون رو توی کیف اداری چرمیش گذاشت. با فکر اینکه بقیه ی اعضای خونه خوابن بی سر و صدا از اتاقش بیرون اومد .
_پسرم!
کمی شوک از شنیدن صدای پدر به سمت صدا برگشت.
_بیدارید؟
پدرش در حالی که لبخند بر لب داشت چند قدیمی نزدیک شد.
_به این زودی میری شرکت؟
جین بدون لحظه ای مکث کوبنده پاسخ داد:《فکر میکنم مدیر بخش باید زودتر از هیت مدیره برسه!》
پدر لبخندی از سر تحسین زد و گفت:《الحق که پسر خودمی، اما جناب مدیر هم باید صبحانه بخورن بعد برن!》
_ممنون من گرسنه نیستم.
_ غذا خوردن رو فراموش کردی؟نگاهش کن! این پسرمنه که این طور رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسه؟
و بعد دست جین رو گرفت و ادامه داد:《همین الان میای سر میز!》
و جین رو به دنبال خودش کشید.
جین خنده ی ریزی کرد و غر زد:《پدررررر،یااا》
_هیس همین که گفتم توت فرنگیه وحشی!
جین کنار پدرش نشست و همسر پدرش هم لبخندی زد.
ساندرا در حالی که لباسش رو مرتب میکرد،سعی کرد سر حرف رو با جین باز کنه:《چطوری پسرم؟! 》
جین با نگاه سردی که به سختی به لبخند تبدیلش کرده بود گفت:《سلام.》
پدر جین اما منتظر دیدن مکالمه ی اون دو نفر نشد وبا جدیت گفت :《هنوز که منتظری یه چیزی بخور، پسر عموت منتظره! 》
جین لبخند کجی زد و علارغم اینکه هیچ اشتهایی نداشت مقداری از نوتلا و تست روی میز خورد و بالاخره با خداحافظی کوتاهی اون جمع آزار دهنده رو ترک کرد.
+++
کتش رو مرتب کرد و آروم از پله ها بالا رفت.
_انیونگ کیم سوکجین هیونگ!
جین برگشت سمت صدای پسر و با لبخند به سمتش رفت.
_نامجونییییی
و پسر رو با اشتیاق در آغوش کشید که یکباره دستی روی شونه اش اومد.
_چه عجب بعضیا این اطراف پیداشون شد.
جین تقریبا از ذوق جیغ کشید: 《هوسووککککک《
هوسوک با وجود اینکه بزرگ تر شده بود اما هنوز همون قدر پر انرژی و سر زنده بود، پس با ذوق زیاد سوکجین رو بغل کرد و سر و صدا های مخصوص خودش موقع ذوق رو در اورد که با ورژن جدی جینی که داشت بهش تذکر میداد رو به رو شد.
_ایگووو پسر از نزدیک چه خوش قیافه تر به نظر میای.
جین چشمکی نامحسوس زد و گفت: «کجاشو دیدی، سیکس پک هم دارم.»
هوسوک باز با صدای بلند خندید که توجه کارمند ها رو جلب کرد و درست بود که هوسوک همیشه پر انرژی بود اما جلو کارمند ها سعی میکرد جدیتش رو حفظ کنه.
هرچند دیدن سوکجین اونقدر ذوق زده اش کرده بود که هیچ کنترلی روی خودش نداشت و قطعا سوکجین هم به همون اندازه شاد بود.
اما توجه و نگاه ناگهانی کارمند ها باعث خجالت جین میشد، پس خیلی سریع بازوی هوبی رو گرفت و آروم گفت:«میشه سریع تر اتاقمون رو نشونم بدی؟《
_چشم چشم رییس کیم بفرمایید.
و سریع رفت سمت اتاقی که طبقه ی دهم بود.
اتاق فضای بزرگی داشت و ابتدای اتاق یک کتابخونه و چند صندلی قرار داشت و انتهای اتاق ، درست رو به روی دیواری که تماما از پنجره های نازک و مربع شکلی که در واقع بنای بیرونی ساختمون بود، میز سوکجین در کنارش هم معاون عزیزش هوسوک چیده شده بود.
هوسوک و جین از زمانی که جین ۱۸ ساله شده بود و بخشی از مسئولیت شرکت سئول و روم باهاش بود، با هم دوست شده بودن.
در واقع جین علاقه ای به دوستی با کسی نداشت اما تماس های طولانی و صحبت هاشون از راه دور برای اداره ی شرکت کم کم باعث شد که سوکجین احساس راحتی بیشتری با هوسوک داشته باشه.
و هوسوکی که امید جین بود و پر انرژی بودنش همیشه به جین انرژی میداد، میتونست شادش کنه و باعث علاقه اش به کارش شده بود.
جین کتش رو مرتب کرد و لپ تابش رو روی میز گذاشت.
_اوه مستر کیم هنوز هیچی نشده نقشه ی جدید اوردی؟
_فقط یه طرح اولیه است!
_اوه میتونم ببینم؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد.
_حتما.
طرح رو جلوی مرد گذاشت و با چشم هاش منتظر واکنشش موند.
_خدای من این رو کی کشیدی؟ چرا راجبش به من نگفتی
_دیشب
_تمام نقشه رو دیشب کشیدی؟
_کار خاصی نداشت ، از قبل ایده اش تو ذهنم بود
_عالیه، با اینکه متراژش زیاد نیست ولی خیلی دلباز شده فضا پرت توش کمه
هوبی با ذوق حرف میزد،اینکه هنوز هم بعد از گذشت ،هفت یا هشت سال اینطور ذوق میکرد، از نظر سوکجین در اون لحظه کیوت ترین انسان موجود رو زمین میشد!
هوسوک اسلاید رو عوض کرد: «نمای بیرون رو هم کشیدی؟ به این زودی طرح زدی؟ نمیشه که باید اول ساخته شه!!! »
جین خنده ای کرد:«این نقشه ساختمون قبلیه»
هوبی با نگاه متعجب به صفحه زل زد:«راست میگیا»
جین به چهره ی گیج شده ی هوسوک خندید:«من همیشه راست میگم! »
کمی مکث کرد و پرسید:《خب برنامه امروز چیه؟ 《
_بیکاریم!
جین نگاه جدی ای کرد:«مگه میشه بیکار باشیم؟! »
هوسوک شونه ای بالا انداخت:«من خبر ندارم، انگار مدیرت کار جدید رو داده به کیم نامجون»
_عجیبه! پس چرا به من گفتن که بیام اینجا؟
هوسوک شونه ای بالا انداخت:«برای همین تعجب کردم که چرا امروز اومدی شرکت! »
جین نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:《ایراد نداره بیا رو این نقشه ای که کشیدم کار کنیم فوقش میفروشمش به ساختمون های خصوصی!》
_حیف نقشه به این خوبی نیست؟!
_وقتی نمیخوان که من مقصر نیستم.
_ولی من نقشه ات رو میبرم نشون هیت مدیره میدم!
_بیخیال بابا این پروژه دیگه مال نامجونه.
هوسوک اهی کشید و شروع به کپی کردن نقشه ی ابتدایی جین کرد و مشکلات محاسبه ای رو برطرف میکرد.
تقریبا حوصله اش سر رفته بود که از خشکشویی ای که لباس تهیونگ رو بهش داده بود باهاش تماس گرفتن.
_هوسوک شی من دارم میرم! اینجا فقط معطلم! خودت که میدونی اگر کسی کارم داشت چی کار کنی؟
_اوهوم بگم که رفتی دستشویی یا جایی همین اطراف و سریع بهت زنگ بزنم خودتو برسونی!
جین خندید:《من به شوخی گفتم که میدونی ولی انگار واقعا میدونستی! 》
جین این رو گفت و سمت در رفت و با فشار دادن دکمه اسانسور به سمت پارکینگ رفت.
فاصله ی زیادی از شرکت تا خشک شویی نبود و خیلی زود رسید.
شک داشت که تهیونگ این وقت روز خونه باشه پس اول به شماره ای که اون روز سوجین ازش بهش زنگ زده بود و حدس میزد شماره ی تهیونگ باشه زنگ زد.
_سلام بفرمایید؟
_سوجین شی! سلام من پشمکم!
پ. ن:خودشم همین رو میگه😍”
_پشمکککککککک خوبی؟!
_سوجین اپا کیمت خونه است؟
البته قبل از اینکه جوابی از سوجین بگیره صدایی که از پشت میگفت:«سوجین با کی صحبت میکنی؟ »باعث شد جوابش رو بگیره.
_بله بله اپام هست.
_ میشه تلفن رو بهش-
قبل از اینکه حرفش تموم شه صدای تهیونگ توی تلفن پیچید.
_بله بفرمایید؟!
_سلام، ام من همون کسی هستم که لباستون دستم مونده بود
_اها به قول سوجین پشمک!
_اره، خب راستش میخواستم اگر خونه باشی، بیام لباست رو بیارم.
_اوکیه حتما، منتظرتم!
جین لبخندی زد:«فعلا.»
و تلفن از جانب ته قطع شد.
سوکجین گوشی رو روی صندلی انداخت و به سمت خونه ی تهیونگ راه افتاد.
ضربان قلبش تند تر شده بود، هیجان داشت.
+++
جلوی در وایساده بود و لبش رو گاز گرفت و اروم زنگ در رو زد، کمی بعد تهیونگ با استایل راحتی ولی زیباش در رو باز کرد.
_انیونگ
_اوه، سلام!
جین لبخندی زد و آروم لباس رو سمت تهیونگ گرفت:《لباست رو اوردم.》
_ممنونم، راستش این لباسا اونقدرا هم برام اهمیت نداشتن ولی ممنونم که برید شون خشکشویی!
_ خواهش میکنم،به هرحال باید انجام میدادم.
_که این طور.نظرت چیه به عنوان یه تشکر یه فنجون قهوه مهمونت کنم؟
جین شونه ای بالا انداخت:《بدم نمیاد! 》
_بیا تو
جین رفت و بدون هیچ حرفی روی مبل نشست و تهیونگی که معلوم بود از قبل قهوه رو اماده کرده خیلی سریع سمت جین اومد.
_ممنونم!
_خیلی چهره ات برام آشناست.
ضربان قلب جین بالا رفت و با کمی تردید پرسید:《 من رو قبلا جایی دیدی؟! 》
_نه هیچ وقت ندیدمت.
جین لبخند تلخی زد:《طبیعیه من هشت سال ایتالیا بودم.》
_اوه ، ایتالیا کشور خوبیه؟
_بد نیست، به هر حال به آدم حس دلتنگی میده.
_جالبه
تهیونگ آروم از جاش بلند شد.
_متاسفم که بیشتر از این نمیتونم پیشت باشم، باید سریع تر برگردم سرکارم.
جین لبخندی زورکی زد:《میفهمم خودمم زودتر باید برگردم.》
فنجون قهوه ای که نصفه نیمه مونده بود رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
_من دیگه باید برم!
_قهوه ات؟!
_ممنون برای خوردن قهوه همیشه وقت دارم! فعلا
تهیونگ شونه ای بالا انداخت:《هرجور راحتی》
جین چیزی نگفت و از در خارج شد، قلبش سنگینی میکرد ولی زنگ خوردن گوشیش فرصتی رو برای ابرازش بهش نداد.
با وصل کردن مکالمه ،صدای هوسوک که انگار با کس دیگه ای حرف میزد به گوش رسید:《رییس کیم توی شرکتن چند دقیقه رفتن توی محوطه تا با یکی از طراح های شرکت تلفنی صحبت کنند، اینجا تلفن آنتن نمیداد! 》
جین خنده ای کرد:《لعنتی چه دروغ گوی خوبی هستی! خودمم نمیتونستم به این خوبی سناریو بسازم!》
و بعد با عجله دوید تا خودش رو برسونه.
با بیشترین سرعتی که میتونست خودش رو رسوند.
وانمود کرد که داره با موبایل ور میره،در رو باز کرد و با که عموش توی اتاق نشسته بود،مواجه شد.
_اوه عمو جان شما اینجایید؟ منتظر من بودید؟ عذر میخوام من داشتم راجب یکی از نقشه ها با یکی از طراح های روم صحبت می کردم.
عموش که حرف هوسوک رو باور نکرده بود، وقتی جین این ها رو گفت سعی کرد باور کنه.
_ایرادی نداره! سوکجین شی،میخواستم ازت بخوام از پرونده های قبل شرکت ژورنال بسازی! اگر به تیم نیاز داشتی میتونی از کارمند ها استفاده کنی.
مرد زونکن های پرونده ها رو به جین داد.
_من دیگه میرم به اندازه کافی تو دفترت معطل شدم!
و از در رفت بیرون.
هوسوک که دیگه نمیتونست حرصش رو بروز نده با لحنی کلافه گفت:《 چه بد اخلاقه! این رو به منم میتونستی بگی! عه عه میبینی چجوری خودش رو میگیره و نگاه میکنه؟ اصلا ببینم چرا تو باید ژورنال درست کنی؟ رسما میخوان سرگرمت کنن! ایش مرتیکه دیوونه《!
_هیسسس! مهم نیست بابا، بالاخره یکی باید ژورنال ها رو بسازه، من مشکلی ندارم .
جین پرونده ها رو برداشت، حداقل باید پونصد تا طرح برای روژنال میزد، و بعد میداد تا ماکتش رو بسازن و واقعا خسته کننده بود.
نفسش رو با صدا بیرون داد و مشغول اولین طرح شد.
_اخه ببین چه قشنگ طراحی میکنه! قدر نشناس های احمق
جین یه مداد و کاغذ رو روی میز هوسوک گذاشت.
_جای حرف زدن، کمک کن!
_ایگووو عجب
+++
های یوربون!
چطورین؟! خوبین؟!
پارت رو دوست داشتین؟!
پیش بینی هاتون رو برام بنویسید.
لایک و کامنت فراموش نشه ♡
این تنها حمایت از منه.
امیدوارم وایت رز رو دوس داشته باشید!
پ.ن:ممنون از آتنای عزیز که وقتی حالم بد بود،توی ادیت این پارت کمکم کرد ^-^
بالاخره خیلی وقت بود پارت نداشتیم و نمیتونستم منتظرتون بزارم♡
بوراهه
و مثل همیشه میگم:
نویسنده ی این فن فیکشن شما رو با لبخند شیطانی زیر نظر داره.
حتی از تو بیمارستان:)♡
لاب یو آل
YOU ARE READING
white rose❁
Fanfiction𖤐White rosè𖤐 Write by huka_VJ.YG Couple: taejin Gener: Angst, Romance ×وضعیت :در حال آپ× روز آپ چهارشنبه +++ بوی شکوفه های گیلاس توی فضا پیچیده بود. فصل بهار و شکوفه های بهاری سوکجین رو به خوشحال ترین حالتش میرسوند. چشماش رو بسته بود و تمام این...