part 24

142 42 35
                                        

سوجین کنار تهیونگ نشست و خیلی آروم و نامحسوس به جینی که در سکوت روی کاناپه ی رو به روییشون ،خوابیده بود،نگاه می کرد.
کمی به پدرش نزدیک تر شد و آروم زمزمه کرد:《آپا...پشمک حالش خوب نیست؟!نکنه با سوجین قهره؟نکنه دعواش کردی؟》
تهیونگ به آرومی سوجین رو که با نگرانی این جملات رو می گفت،در آغوش کشید.
_نه عزیزکم چیزی نیست، زود خوب میشه هوم؟یعنی اپا کیمت قراره کاری کنه که جین خوشحال بمونه.
سوجین لبخندی زد و گفت:《اوهوممم چه خوب که پشمک جونم برگشته پیشم.》
_اوهوم...دیگه هیچ وقت نمیزارم از پیشمون بره.
چشمای سوجین. برق زد:《واقعنی؟!》
تهیونگ با سر تایید کرد.
_میبینم که پشمکت رو از من بیشتر دوست داری!
_ععههه یعنی اینو فهمیدی؟!
تهیونگ خندید و سرش رو به چپ و راست حرکت داد:《دخترِ منو ببینا!》
سوجین از جا بلند شد.
_ سوجین میخواد برای پشمک نقاشی بکشه تا پشمک خوشحال شه.
تهیونگ خندید و موهای سوجین رو نوازش کرد.
_برو عزیزم
سوجین خنده ای کرد و خندون به سمت اتاقش رفت.
تهیونگ هم  بی سر و صدا از جا بلند شد و به سمت جینی که با مصرف قرص آرامبخش به خوابی عمیق رفته بود،رفت.
مصرف دوباره ارام بخش براش ضرر داشت اما به قدری بی تابی کرده بود،تهیونگ مجبور به دادن اون قرص های قوی شد.
آروم دستش رو روی موهای جین کشید و پیشونیش رو بوسید.
خوابش به قدری عمیق بود که با این بوسه بیدار نشه.
تهیونگ لبخندی از سر ذوق به چهره ی دلنشین جین زد و بی اختیار،گاز ریزی از لپش گرفت.
صورتش رو به صورت جین نزدیک کرد طوری که بینی هاشون به هم برخورد میکرد.
_نمیخوای بیدارشی ؟دلم برات تنگ شده...بیدار شووووو
جین به آرومی چشماش رو باز کرد و با چشمایی که دقیقه رو به روی چشماش بودن مواجه شد.
حتی فرصت نکرد چیزی بگه.
تهیونگ حریصانه لب‌های جین رو اسیر کرد.
بوسه ای کوتاه ولی عمیق!
شاید ققط میخواست از گیج بودن جین استفاده کنه،اما هرچی که بود تاثیر مطلوبی داشت و جین هم عمیقا با این بوسه همکاری کرد.
  ازش فاصله گرفت و با نوک انگشتاش به آرامی صورت ظریف و کمی اندوهگین جین رو نوازش کرد.
_من عاشقتم...
تهیونگ شوکه از جین فاصله گرفت.
_الان چی گفتی ؟
جین با صدای آرومی که نشان دهنده ی خجالت بود گفت:《دوست دارم...تهیونگ!》
_من متوجه نشدم، چی؟میشه بلند تر بگی؟
_من دوستت دارممم
شنیدم این جمله قلب تهیونگ رو به لرزش در میورد.
بار اول،دوم و بالاخره سومین بار.
شاید فقط اثرات گیجی بعد از خواب بود و قرص ارام بخش بود،اما اگر این آخرین باری بود که معشوقه اش این کلمات رو به زبون میورد.
میخواست این صدای دلنشین توی قلب و مغزش حک بشه.
لب زد :《منم دوستت دارم!》
_شما قرار میزارین؟!
تهیونگ به سمت سوجین برگشت، نمیدونست در جواب دختر کوچولوش چی بگه!
چرا  برای چند لحظه حضور دختر کوچولوشو فراموش کرده بود.
جین نشست و در حالی که هنوزم کمی گیج بود گفت:《آره.》
_واییییی قرار میزارینننننن
تهیونگ فورا تاکذیب کرد:《نه نه اینطورام نیستتتت.》
_پشمک دوست پسرتهههههه!
_نهههه
جین لباشو و اویزون کرد و پرسید:《نیستم؟!》
تهیونگ با حس بیچارگی به جین نگاه کرد و به گیجی جین خندید.
_چرا هستی!جینی من.
سوجین خندید و بالا پایین پرید:《هوراااا قرار میزارینننن.》
_ببینم اصلا این حرفا چیه که تو میزنی هوم؟بهت نگفتم فیلم هایی که مناسب سنت نیستن نبین؟
_اما کیم اخه...چیزه...اون دوتا پسره تو فیلم شبیه تو و پشمک بودن...
_شبیه من و پشمک؟
تهیونگ چند لحظه جمله ی سوجین رو تحلیل کرد و دادش بلند شد:《نگو که بی ال نگاه کردی!》
_ بی ال چیه؟
_هیچی هیچی فراموشش کن.
_خب چیهههههه؟؟؟؟
_بهتره این بحث رو تموم کنی ،کیم سوجین
سوجین که از کامل خطاب شدن اسمش فهمیده بود باید سکوت کنه دیگه چیزی نگفت.
تهیونگ سرش رو به سمت جین برگردوند و با جینی که سرش رو روی شونه اش گذاشته بود و دوباره خوابش برده بود مواجه شد‌.
خندید و لپش رو کشید.
_قربونت بشم اخه جوجه‌...
سوجین ریز ریز خندید و رفت تو اتاقش.
_هعی تو به چی میخندی بچه؟
_هیچیییی اپا.
تهیونگ لبخند کوتاهی زد و جین رو توی بغلش کشید،تا راحت تر بتونه بخوابه.
در حالی که با موهای جین بازی میکرد گفت :《بهتره مسئولیت حرفایی که جلوی سوجین زدی رو قبول کنی کیم سوکجین شی!متوجه شدی؟...جواب منو نمیدی نه؟!》
پیشونی جین رو بوسید و کنارش دراز کشید.







***
وکیل چوی چند قدم به نامجون نزدیک تر شد.
_تا جلسه دادگاهت فقط یه هفته وقت داریم. من بیشتر از این نمیتونم عقبش بندازم تا همین الانم کلی پول دادم بهشون.
چند لحظه مکث کرد و با حرص گفت:《مفت خورای بی خاصیت.》
_عقب انداختن دادگاه چه فایده ای داره وقتی هیچ غلطی نکردی!!
وکیل چوی که تقریبا قاطی کرده بود.
با لحن شاکی ای گفت:《به من غر نزن کیم فاکینگ نامجون!هیچ وکیل احمقی حاضر نیست یه پرونده ی اختلاص به این بزرگی رو پیگیری کنه! فقط منم که پای رفاقتم موندم.》
نامجون لبخند تلخی زد و گفت:《خیلی خب رفیق...اصلا من معذرت میخوام!خوب شد؟》
چوی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_بابا بیخیال...دارن الکی الکی ۲۰ سال منو میندازن زندان تو خودت رو برا من گرفتی؟؟؟
_خیلی خب کیم نامجون شی...دیگه تکرار نشه.
نامجون سرش رو به چپ و راست حرکت داد و منتظر پر حرفی های دوست ۲۰ ساله اش شد.
_خوب گوش بده...من تمام چیزای مربوط به برادرت رو چک کردم.نه تنها مدرکی برای متهم کردنش وجود نداره...بلکه اگر بازپرس بخواد به افرادی مضنون باشه اون آخرین نفره!و اگر طبق حدس تو اون توی این قضیه دست داشته باشه...باید به حرفه ای بودنش غبطه خورد.
چند لحظه ای مکث کرد و توی چشمای نامجون زل زد.
_مگر این که چیزی باشه که بهم نگفته باشی!
نامجون سرش رو پایین انداخت:《فکر نمیکنم چیزی باشه...!》
وکیل چوی سر نامجون رو بلند کرد.
_حقیقت رو به من بگو!من کمکت میکنم.
نامجون مضطرب شد،دست و پاش رو گم کرده بود.
_مطمئن نیستم این موضوع به درد بخوره...
_مهم نیست بدرد بخوره یا نه ،هرچی هست بگو!
_خب چند وقت پیش یه...یه قرار برای برادرم بستم،مطمئن نیستم به درد بخوره،چیز خاصی نبود یه انتقال وجه و معامله ی عادی بود
_وای نامجون تو دیوونه ای؟معلومه که به درد میخوره!
چند ورقه کاغذ جلوی نامجون گذاشت.
_همین الان هرچی تو فکرت میگذره رو بنویس.
نامجون نگران بهش نگاه کرد.
_معامله غیر قانونی بوده نه؟
نامجون لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.
وکیل چوی دستش رو روی شونه های نامجون گذاشت و زمزمه کرد:《نگران نباش!بهت قول میدم از همون معامله ی غیر قانونی هم مدرکی برای بی گناهیت پیدا میکنم.》
چند بار روی کمرش زد و تکرار کرد:《بهت قول میدم.》







***
کلافه بود.
تهیونگ چی با خودش فکر کرده بود؟
فکر کرده یه نوکر بی جیره و مواجب پیدا کرده؟
یونگی در حالی که پاهاش رو به زمین میکوبید،این افکار رو از ذهن گذروند و زنگ خونه ی هوسوک رو به صدا در اورد.
کمی بعد هوسوک با چشمای نیمه خمار،بلوز راه راه سفید و مشکی گشادی که بخشی از ترقوه هاش رو به نمایش میزاشت و موهای در هم در رو باز کرد.
_بله؟
_خونه ی جانگ هوسوک همین جاست؟
هوسوک کمی چشماش رو مالید و گفت:《بله خودمم...کاری داشتین؟》
_من دوست تهیونگم...
هوسوک با لحنی که قابل کنترل نبود گفت:《تهیونگ دیگه کیه؟》
یونگی نگاه پوکری به هوسوک کرد و صبر کرد تا هوسوک لود بشه.
_اها تهیونگ... اون لعنتی مسخره!خب؟
_اومدم وسایل جین رو ببرم.
_وسایل جین برای چی-
یونگی که حوصله ی بحث کردن نداشت وسط حرفش پرید.
_ببین تهیونگ منو فرستاده برم اینا رو بیارم...به علاوه همونقدر که تو از تهیونگ خوشت نمیاد منم همین حس رو به کسی که زندگی دونگسنگم رو خراب کرده دارم...به هرحال بیا بدون درد و خونریزی قضیه رو حل کنیم.وسایل رو بده بیاد.
_تو الان به هیونگ من گفتی خراب کننده ی زندگی؟
یونگی چشماش رو تو حدقه چرخوند و هوسوک رو کنار زد و داخل رفت.
_هی من ازت دعوت نکرده بودم بیای تو!
_خوش اومدم...
_هی با تو دارم حرف میزنما!
_نه ممنون چیزی نمیخورم وسایل رو بدی رفع زحمت میکنم.
_الحق که مزاحمی...
_ممنون میدونم دوست داری بمونم ولی من علاقه ای به دیدن  قیافه ی تو و کلا هیچ ادم دیگه ای ندارم،پس وسایل لطفا.
هوسوک حرصی نگاهی به یونگی که انگار حرف ادم حساب حالیش نمیشد انداخت و بدون هیچ حرفی رفت و وسایل جین رو براش برد.
_به تهیونگ بگو-
یونگی بازم وسط حرفش پرید:《ممنون خوش گذشت!من دیگه میرم.》
بعد وسایل رو برداشت همون طور که یکباره وارد خونه شده بود از خونه ی هوسوک بیرون رفت.












ادامه دارد...
های یوربون چطورین یا نه؟
پارت رو دوست داشتین؟
نظر (کامنت) و ووت یادتون نره.
دیگه پر حرفی نمیکنم.
پ.ن:خیلی خیلی خسته ام:_
دوستان عزیز خونسردی خودتون رو حفظ نکنید نویسنده بمرده.
خیلی خیلی دوستتون دارم.
و مثل هميشه میگم:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه شما رو با لبخندی شیطانی زیر نظر دارد.

حتی شما دوست عزیز.
لاب یو آل
بوراهه

white rose❁Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon