part 9

238 77 45
                                        


White rose
Write by huka_vj.Yg
Gener:

با خستگی سرش رو بلند کرد و قلنچ گردنش رو شکست و هوسوکی رو که توی همون حال به  خواب عمیقی فرو رفته بود رو نگاه کرد.
خمیازه ای کشید و به آرومی صداش زد:《جانگ؟!جانگگ》
هوسوکی که به خواب عمیقی فرو رفته بود،یکباره از خواب پرید.
به آرومی چشم هاش رو باز کرد و لب به اعتراض گشود:《یااا جین شییی!》
_هیس مثلا الان رئیستما!
هوسوک در حالی که آروم از جاش بلند میشد گفت:《بیخیال جناب رئیس کسی تو شرکت نیست،ساعت چنده؟》
جین گوشیش رو از بین کاغذ های انبوه روی میز بیرون کشید و  نگاهی به گوشیش انداخت.
_۱ و ۴۵ دقیقه
هوسوک با تعجب پرسید:《واه مگه چقدر خوابیدم؟》
جین در حالی که طرح هایی که کشیده بود رو ورق میزد،با خونسردی همیشگیش گفت:《از ساعت ۱۱ خوابی!راستی همیشه تو خواب خودت رو نوازش میکنی؟》
هوسوک خجالت زد لباشو گاز گرفت
_عادته دیگه!!
و بعد از کمی مکث بحث رو به کلی عوض کرد:《یاااا کیم سوکجینا بسه داری تلف میشی پاشو من صبح انجامشون میدم.》
جین ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش رو از طرح ها بگیره گفت:《سعی نکن بحث رو عوض کنی جانگ هوسوک به علاوه من کارم رو دوست دارم.》
هوسوک که لجبازی سوکجین رو میدید به سمتش رفت و دستش رو کشید و بلندش کرد.
_یااا پاشو ببینم توت فرنگیه وحشی،رنگ و روت پریده،اصلا چیزی خوردی؟
جین متعجب از لقبی که هوسوک بهش داده بود از جا بلند شد.
_ بزار ببینم توت فرنگی وحشی رو از کجا اوردی؟؟
هوسوک شونه ای بالا انداخت《صدای آپات تو ویدئو کال ها میومد.》
جین گوش هاش رو که به سرخی میزد پوشوند و با لحنی حق به جانب گفت:《یاااا بار آخرت باشه اینطوری صدام میزنیی هوس اضافه کار کردی؟》
_داری باهام شوخی میکنی؟دیگه بیشتر از این؟من از یه اضافه کاری هم بیشتر تو شرکت موندم!
_من که ساعت ۸ بهت گفتم میتونی بری!
هوسوک گوشه چشمی نازک کرد و با لحنی آروم گفت:《بد کردم تنهات نزاشتم تو جای به این ترسناکی؟》
_شرکت ترسناکه؟!
هوسوک طوری که انگار قصد داشت ته دل جین رو خالی کنه گفت:《اوهوم شبا وقتی خالی میشه واقعا ترسناکه!》
چند لحظه ای سکوت شد و این سکوت ترس بدی رو به جون جین انداخت.
هوبی با لحن وحشت زده ای ادامه داد:《اینجا واقعا مرموزه!》
جین که حالا کاملا احساس ترس می کرد،فورا از جا بلند شد
_فکر کنم بهتره برگردیم خونه.
هوسوک از اینکه تونسته بود با یه ترفند به این سادگی جین رو بفرسته خونه خوشحال شد و افسوس میخورد از اینکه چرا زودتر امتحانش نکرده.
جین به سمت آسانسور رفت و هوسوک پشت سرش راه افتاد که گوشی جین برای پنجمین بار زنگ خورد.
_بله پدر
_جین پسرم کجایی؟!
جین با لحنی که هیچ حسی رو القا نمیکرد گفت:《شرکت》
_چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟میدونی چقدر نگرانت ش...
اما جین اجازهوی تکمیل شدن حرفش رو نداد:《پدر من دارم میرم پارکینگ ممکنه آنتن بپره.》
و بعد با قطع شدن تلفن توسط سوکجین صدای بوق توی گوش پدرش پیچید.
سوار ماشین شده بود چاره ای جز رفتن به خونه نداشت.
بعد از اون قهوه ی نصفه نیمه ای که با تهیونگ خورده بود چیزی نخورده بود وحالا سوزش معده اش بود، که کلافه اش میکرد.
دوباره اتفاقات رو مرور می کرد،نگاه تهیونگ اصلا آشنا نبود.
یعنی واقعا فراموشش کرده بود؟
سوزش معده اش به سینه اش میزد و بغضی که هیچ وقت نشکسته بود ،خفه اش می کرد.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی در سکوت خیابون های سئول که حاصل تعطیلی مغازه ها بود به سمت خونه حرکت کرد.
چراغ ها خاموش بود پس قبل از اینکه سر و کله ی پدرش پیدا بشه سمت اتاقش رفت و در رو قفل کرد.
کراواتش رو شل کرد تا راحت تر نفس بکشه.
لعنتی به معده درد عصبی ایش فرستاد و خودش رو روی تخت خواب انداخت و قبل از اینکه درکی از اطراف داشته باشه به خوابی عمیق فرو رفت.






+++
صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن دستی به موهاش کشید و نگاهی توی آینه به چهره ی آشفته اش کرد.احساس کسلی پی کرد پس  تصمیم گرفت دوش بگیره و خیلی زود با یه حمام کوتاه خودش رو شاداب کرد.
درست وقتی مشغول حاضر شدن برای رفتن سر کار بود پیامی روی گوشیش توجه اش رو جلب کرد.
با ظاهر شدن اسم تهیونگ روی گوشیش به شدت متعجب شد
《مایلم امروز ببینمتون !
کیم تهیونگ》
همین یه جمله برای هزار برابر کردن ضربان قلبش کافی بود.
لبخندی کاملا نا خواسته روی لب هاش شکل گرفت و با آرامش بی صابقه نوشت کرد:《چه ساعتی ببینمتون؟》
از اونجایی که تهیونگ آنلاین بود خیلی سریع پیامی از طرفش ارسال شد:《اگر بتونید الان بیاید عالی میشه!》
جین لبخندی زد:《بسیار خب》
صفحه ی چت رو بست و فورا شماره ی هوسوک رو گرفت و به محض اینکه صدای خسته ی هوسوک توی تلفن پیچید قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بده شروع به حرف زدن کرد:《های هوسوک !متاسفم امروز یه کم دیرتر میام بهتره زودتر بری و چند تا از طرح ها رو تموم کنی،فایتینگ پسر فعلا.》
و باز قبل از اینکه هوسوک تصمیم بگیره دهنش رو برای غر زدن باز کنه تلفن رو قطع کرد.
لباس رسمیش رو با تیپی مینیمال تعویض کرد و از عطر قهوه اش که میدونست تهیونگ خوشش میاد یا حداقل قبلا دوسش داشت زد.
ساعت کلاسیکش رو به مچش بست و موهاشو به سمت بالا حالت داد.
_مامامیاا مامامیا کیم سوکجین شی،ندزدنت!
موهاش رو باز صاف کرد.
_:دلم برای روم تنگ شده ها!
ریز خندید.طوری شاد بود که انگار دنیا رو بهش داده بودن.
تمام داستان عجیبش رو با خودش مرور کرد و افسوس خورد،چطورهشت سال فکر میکرد پسر مورد علاقه اش به دست خودش کشته شده!
شونه ای بالا انداخت هیچ چیز براش مهم نبود،تنها چیز مهم این بود که الان تهیونگ اون مرد جنتلمنیه که قراره ملاقاتش کنه. نمی‌خواست حال خوبش رو چیزی خراب کنه،پس به اجبار صبحونه ی مختصری خورد که از درد معده احتمالیش که حاصل فشار کاری و کم غذایی بود جلو گیری کنه.
خوشحال بود که پدرش خونه نیست تا حال خوبش، با دیدنش به هم بخوره.
خودش هم نمیدونست چی باعث این همه دوریشون میشد،مخصوصا الان که برگشتن و کنار هم ان.
هرچند واضح بود که به خاطر فریب دادنش هرگز نمیتونست پدرش رو ببخشه،اون هشت سال زجر کشیدنش رو دیده بود اما جین رو از یک بار دیگه ، شنیدن صدای تهیونگ محروم کرده بود.
سوار ماشینش شد.
امروز اصلا حوصله ی ترافیک احتمالی اول صبح رو نداشت پس از مسیر های دور و دراز و خلوت و فرعی سئول استفاده کرد،حتی اگر به قیمت دورترشدن مسیر میشدن.
بعد از یه رانندگی بدون دردسر درست جلوی ساختمون که نمای سنگی داشت ایستاده  و زنگ آیفون رو به صدا در اورد و بدون معطلی در به روش باز شد.
جین جلوی آسانسور شیشه ایستاد و باز خودش رو برانداز کرد و بعد دکمه ی طبقه ی مورد نظرش رو فشرد.
بدون هیچ معطلی به سمت واحد تهیونگ رفت و بعد از زدن زنگ در، از دری که باز گذاشته شده بود وارد شد.
_آقای کیم!
تهیونگ خیلی سریع از اتاق بیرون اومد.
سر وضعش درست شبیه تصورات جین بود.
تمام لباس هاش از برند گوچی بود و قطعا هرچیزی در تهیونگ عوض شده بود به جز عشقش به این برند!
هودی و شلوار نسکافه ای رنگ و دمپایی های معروف برند گوچی و موهاش که تا حدودی فر و مشکی بود ظاهر خواستنی ای از تهیونگ ساخته بود.
_سلام خوش اومدی.
چند قدمی به سمت جین رفت.
_لطفا بیا بشین.
جین سری تکون داد و روی مبل نشست.
تهیونگ هم کمي بعد به سمت آشپزخونه رفت و با لیوان موکا و قهوه ی تلخ برگشت.
وقتی تهیونگ فنجون قهوه رو برای خودش برداشت جین متوجه شد که موکا متعلق به اونه!
موکای مورد علاقه اش درست به همون روشی که دوست داشت!
ته قلبش لرزید و موکا رو برداشت و کمی ازش خورد.
_خب در واقع موضوعی که میخواستم راجبش حرف بزنم...
تهیونگ کمی با خودش کلنجار رفت و مکث کرد،مکثی  که به نظر عمدی میومد :اما سوکجینی که بی صبرانه منتظر حرف تهیونگ بود متوجه اش نمیشد.
_خب این در رابطه با دخترمه!
سوکجین متعجب منتظر ادامه ی حرف های تهیونگ شد.
_در حقیقت دختر من معمولا به راحتی وابسته ی کسی نمیشه و خب اون به عنوان یه بچه ی کم سن و سال واقعا دوست داره.
جین صاف نشست و به بقیه حرفاش گوش کرد.
_ سوجین اکثر اوقات اینجا تنهاست.
کمی تعلل کرد و حرفش رو ادامه داد:《راستش رو بخوای هیچ پرستاری نمیتونه با دخترم کنار بیاد!برای همین میخواستم ازت درخواست کنم ،درخواست کنم که اگر ممکنه یه مدتی رو بیای و پیشش بمونی‌!》



سوکجین لب باز که چیزی بگه که تهیونگ با دستپاچگی از اینکه شاید توضیحاتش کافی نبوده جلوی حرف سوکجین رو گرفت:《حتما بهت حقوق خوبی تعلق میگیره!به هر حال میدونم تو نیازی به حقوق یک پرستار نداری اما من کاملا نگران سوجین هستم،امیدوارم درک کنی!میتونی برای مدتی اینجا بمونی من یک اتاق اضافه دارم،اکثر مواقع خونه نیستم.کار سختی نیست فقط ازت میخوام یه مدت با دخترم وقت بگذرونی و در ازاش حقوق دریافت کنی،امم نظرت چیه؟》
سوکجین بی وقفه گفت:《قبوله!》
این جواب یهویی انقدر عجیب بود که خودش هم از جوابی که داده بود متعجب شد،هیچ نمیفهمید چرا قبول کرده بود ،اما شاید ایم کمکش میکرد که برای  مدتی هم که شده از اون خونه و آدم های  شرکت دور بشه و شاید هم کمکش میکرد به فرد مورد علاقه اش نزدیک تر بشه!
تهیونگ لبخند آرومی زد و قرار داد و فرمی رو جلوش گذاشت.
_ممنونم که قبول کردی.


+++

white rose❁Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon