_سوکجین!
_چرا در رو باز نمیکنید؟
یوجین نگاهی به چهره ی به هم ریخته ی جین کرد.
_حالت خوبه؟!
جین بدون هیچ جوابی از کنار یوجین رد شد،داخل رفت و روی اولین صندلی ای که به چشمش خورد نشست.
_گانگ ته و مادرش رفتن مسافرت،ساندرا هم دیروز برگشت رم...و خب-
اما نگاه خشمگین جین حرف پدرش رو قطع کرد.
_چه بلایی سر تهیونگ اوردی؟
پدر جین بیشتر از این که شوکه شه مضطرب شد:《از چی حرف میزنی؟》
_سوالم واضح بود،چه بلایی سر تهیونگ اوردی!؟
جین از جا بلند شد و فاصله اش رو با پدرش به حداقل رسوند.
_بهم بگو!بگو چه بلایی سرش اوردی!بگو چرا این همه مدت بهم دروغ گفتی!بگو-
پدرش با تن صدایی بلند تر از جین حرف رو قطع کرد:《چون نمیخواستم پسرم به عنوان یه همجنسگرا زندگی کنه!چون نمیخواستم یه رسوایی مثل امروز به بار بیاد! میخواستم آینده ات رو تو شرکت تضمین کنم،نگرانی منو درک نمیکنی؟!》
_همین؟فقط به خاطر همین این کارا رو کردی؟
یوجین داد کشید:《آینده ات چیز کمی نبود!بله!بد ترشم انجام میدادم!هر کاری میکردم تا به رسوایی امروز نرسیم،من موفقیتت رو میخواستم!میخوای بدونی با تهیونگ چیکار کردم؟کاری کردم که باید میکردم،باید کاری میکردم که هوس پیدا کردنت رو نکنه،اون پسر باید برای همیشه میمیرد. من باید اونو از پسرم دور میکردم!》
جین با صدایی تحلیل رفته لب زد:《تو که می دیدی چطوری دارم ذره ذره آب میشم!چطور تونستی؟...فقط،فقط بهم بگو چیکار کردی که انقدر ازم متنفر شده؟!》
_من از اولشم نمیخواستم کاری کنم، همون موقع که بهش گفتم دیگه دور و ور تو پیداش نشه. باید گوش میکرد. خودش خواست باهام بازی کنه منم جواب گستاخیش رو دادم. حالا که خیلی دلش میخواست بد نبود اگر بقیه هم متوجه بشن چه موجود کثیفیه! بعدش دیگه نمیدونم چه اتفاقی براش توی اون محل افتاد،اهمیتی هم نداشت تا این که چند وقت بعد دوباره سر و کله اش پیدا شد، به خودم قول دادم هر جور شده از شرش خلاص شم و همین کارم کردم و آره اینطوری شد که اون پرونده ی کزایی رو براش درست کردم و انداختمش زندان! تهدیدش کردم که اگر بازم هوس کنه بیاد دنبالت اینبار باید منتظر اتفاقات بدتر باشه. بعید نبود. اینجا بود که شرش برای همیشه از سرمون کم شد.
جین خنده ی عصبی ای کرد:《حالا فایده ای داشت؟زندگی یه نفر رو خراب کردی فقط به خاطر شرکتت؟ تو چطور انسانی هستی!》
_به خاطر شرکت؟!چرا نمیفهمی من همه ی این کارا رو به خاطر تو-
حرف پدرش با حس درد شدیدی که توی قفسه ی سینه اش پیچید قطع شد،صورتش رو توی هم جمع کرد و روش رو از جین برگردوند.
جین از جا بلند شد ،قدم هاش سنگین بود.
_بلیط گرفتم ، دارم بر میگردم رم.
به گفتن این جمله بسنده کرد و خونه به مقصد خونه ی هوسوک ترک کرد.
+++
یونگی در حالی که برای خودش آیس آمریکانو درست میکرد،نگاه تاسف باری به تهیونگی که خودش رو روی کاناپه انداخته بود انداخت و پرسید:《خب حالا دیشب چی شد؟》
_هیچی نشد.
_یونگی ابرویی بالا انداخت:《هیچی؟》
_آره دیگه بابا هیچی،از اولم انتقام گرفتن ایده ی مسخره ای بود.
یونگی روی مبل کنار تهیونگ نشست و در حالی که با خونسردی از آیس آمریکانوش مینوشید،پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:《چه جمله ی آشنایی!》
_خیلی خب باشه هیونگ تو قبلا بهم گفته بودی،حالا میگی چه غلطی بکنم!!؟
_هر غلطی خواستی کردی حالا میگی ،من بگم چه غلطی بکنی؟
تهیونگ غلتی زد تا یونگی ای که سمت راستش نشسته بود رو بهتر ببینه.
_توروخدا حوصله ی مسخره بازی ندارم.
یونگی در حالی که کم دیگه ای از نوشیدنی مورد علاقه اش مینوشید جواب داد:《اول از همه که مسخره خودتی ، دوم این که دقیق بگو چیکار کردی؟》
_هیچی فقط بهش گفتم بره دیگه بر نگرده.
_با همین لطافت؟
تهیونگ نشست و درحالی که با انگشتاش بازی میکرد زمزمه کرد:《حالا نه دقیقا ولی اره 》
یونگی خونسردانه ماگ خالی رو روی میز گذاشت.
_اوکی خیلی هم عالی
_هیونگ
_ها؟
_اون گفت هیچی نمیدونسته
یونگی صاف تر نشست:《چه چرت و پرت هایی!》
_هیونگگگگگ
_خیلی خب، به نظرت راست میگفت؟
_نمیدونم...
یونگی برگشت به تهیونگ نگاه کرد:《تو نمیدونی توقع داری من بدونم!!!》
_اخه قبلا. هر وقت دروغ میگفت گوشاش سرخ میشدن، اما این دفعه اصلا اینطور نشد، خیلی مصمم بود.
_حالا هرچی؟ مثل این که یادت رفته بابای همین پسری که از صداقتش حرف میزنی چیکار باهات کرد، الانم بهتر هر چه زودتر تموم بشه بهتره.
یونگی بلند شد و سمت اتاق خواب رفت:《حالا من گفتم تو باز گوش نده، میرم بخوابم بیدارم نکن.》
تهیونگ آهی کشید و دوباره روی مبل لم داد.
+++
نامجون آخرین پرونده ی اجرایی اون روز رو هم بررسی کرد ،بعد برای رفع خستگیش قلنج انگشت هاش رو شکوند و به پشتی صندلیش تکه داد.
چند تقه به در خورد،در باز شد.
_آقای کیم، برادرتون اینجان! میخوان شما رو ببینن.
نامجون لبخندی زد و از جا بلند شد:《پس معطل چی هستین برید دعوتش کنید داخل.》
آروم به سمت در رفت.
_برادر!
نامجون سوهیون رو در آغوش گرفت:《هیونگ! خدای من چقدر عوض شدی!》
سوهیون لبخند چالداری زد:《اما تو اصلا تغییر نکردی!》
دفتر نامجون رو از نظر گذروند و روی صندلی میز کنفرانس نشست.
_راستی،مدیریتت مبارک!
نامجون هم کنار برادرش نشست:《ممنون،البته مدیریتم بعد از امضای تو قطعی میشه.》
سوهیون خنده ای کرد.
_پس منتظر من بودی؟
گوشه چشمی نازک کرد و ادامه داد:《بسیار خب، پس منتظر چی هستی من اینجام تا امضاش کنم!》
نامجون به آرومی سمت میزش رفت ، برگه ی مورد نظر رو از کشو در آورد و جلوی سوهیون گذاشت.
_نمیخواستم نرسیده بحث قرار داد رو پیش بکشم.
سوهیون در حالی که امضا میکرد گفت:《کامان، بیخیال این تعارف ها شو. به هرحال منم زیاد سئول نمیمونم!》
_بعد از این همه مدت که اومدی ،میخوای به این زودی برگردی ونکوور؟
سوهیون خودکارش رو روی کاغذ انداخت و به پشتی صندلی تکه زد:《وقتی که پدر مرد، فهمیدم اینجا دیگه جایی برای من موندن میست، در واقع تو اشتباه کردی که با من نیومدی!》
_اگر من اینجا موندم به خاطر این بود که حق پدرمون رو بگیرم.
سوهیون ابرویی بالا داد:《درسته، میبینم میبینم!به خوبی میز مدیریت رو برای خودت کردی.》
نامجون دستی بین موهاش برد.
_به هرحال، امروز حتما برنامه ام رو خالی میکنم که با هم وقت بگذرونیم.
سوهیون لبخندی زد .
_چه عالی! به شدت مشتاق دیدم عمو شدم، ما که فامیل دیگه ای اینجا نداریم!
ادامه دارد...
های یوربون!
امیدوارم حالتون خوب باشه و از این پارت لذت برده باشید
خیلی دوستتون دارم
و
مثل همیشه میگم:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه شما رو با لبخند شیطانی زیر نظر داره
حتی شما دوست عزیز.
پ.ن:دوست داشتین، لایک و کامنت یادتون نره^-^

DU LIEST GERADE
white rose❁
Fanfiction𖤐White rosè𖤐 Write by huka_VJ.YG Couple: taejin Gener: Angst, Romance ×وضعیت :در حال آپ× روز آپ چهارشنبه +++ بوی شکوفه های گیلاس توی فضا پیچیده بود. فصل بهار و شکوفه های بهاری سوکجین رو به خوشحال ترین حالتش میرسوند. چشماش رو بسته بود و تمام این...