با شنیدن صدای ویبره ی موبایل، اشک هاش رو به آرامی پاک و بغضش رو فرو خورد.
چندین نفس عمیق کشید و بعد از اینکه تونست به خودش مسلط بشه تماس رو وصل کرد.
با لحنی که معمولا به تلفن های غریبه پاسخ میداد،پرسید:《بله بفرمایید؟ 》
_الو؟ ببخشید سلام من شماره ی پشمک رو گرفتم؟
و طولی نکشید که لحن جدیش با شنیده شدن صدای دخترک جاش رو به لحنی ملایم تر داد.
_سوجین؟!
_پشمک شی خودتی؟
جین لبخند کوتاهی به روی لب هاش اومد.
_البته که خودم ام.
_پشمک شی، سوجین به کمکت اختیاج داره!من بی ادب نیستم آخه پشمک خودش بهم گفت لطفم رو جبران میکنه.
جین خنده های بی صدایی کرد و با لحنی شبیه به سوجین ادامه داد:《پشمک چه کاری از دستش براتون برمیاد سوجینا؟》
_اممم راستش من اینجا تنهام، اپا کیم هم گوشیش رو اینجا جا گذاشته پس من نمیتونم باهاش تماس بگیرم.
دخترک مکثی کرد و بعد با لحنی ملایم تر که سعی داشت با اون جین رو راضی کنه ادامه داد:《آخه سوجین فردا توی مهدکودک احتیاج به مداد رنگی داره، اما مداد رنگی های سوجین همشون کوچیک شدن!》
_پس سوجین از پشمک میخواد که براش مداد رنگی بخره؟
سوجین ذوق زدن جواب داد:《بله بله بله!》
و این جز عادت هاش بود که موقع ذوق کردن ،چند بار کلمات رو بگه.
_اما من که نمیدونم آدرست کجاست کوچولو، به علاوه اپا کیمت ممکنه از اینکه با تلفنش به غریبه ها زنگ زدی ناراحت بشه.
_اما پشمک تو که غریبه نیستی! بعدشم اپا کیم هیچ وقت سوجین رو دعوا نمیکنه...
_ ولی ممکنه من رو دعوا کنه!
_نه نه نمیکنه!لطفا دیگه...
چین چند لحظه ای مکث و موقعیت رو برای خودش بررسی کرد و یکباره متعجب پرسید:《بزار ببینم، من اصلا به این دقت نکرده بودم!تو شماره ی من رو از کجا اوردی؟!》
سوجین برای لحظه ای ساکت شد.
_سوجین؟تو هنوز پشت خطی؟
...
_نمیخوای بهم جواب بدی؟
_راستش پشمک شی!... یه چیز مهم هست که سوجین باید بهت بگه!
<پ. ن:یا خدا چی میخواد بگه؟ ( قبل از اینکه بخونید بقیه اشو حدستون رو بگید تقلب نکنیدا...) >
_دارم میشنوم،بگو سوجینا!
سوجین چشم هاش بست و نفسی عمیق کشید.
_پشمک شی!خب راستش وقتی سوجین دیدت قلبش خیلی تند تر میزد، انگار از جاش وایساده بود تا محو زیبایی تو بشه، پشمک شی،سوجین میخواد وقتی بزرگ شد باهات ازدواج کنه، سوجین ترسید که عشقش رو گم کنه برای همین وقتی خوابیده بودی با گوشیت زنگ زدم به شماره ی اپا کیم تا سر فرصت حفظش کنم.
جین برای لحظه ای به طرزی شگفت زده شد از کلماتی که یه بچه ی کوچیک به کار برده،که حتی نتونست چیزی بگه.
سوجین بعد سکوت جین با صدای بغضی آلود ادامه داد:《الووو، پشمک؟چرا جواب نمیدی؟؟؟تو من رو رد کردی؟؟؟ 》
با گفتن این جمله جین نتونست جلوی خودش رو بگیره و بی اختیار خندید که باعث حرصی تر شدن سوجین شد.
سوجین با صدای غمگین تر از قبل گفت:《به چی میخندی؟ عشق من انقدر برات مسخره است، پشمک شی؟ 》
سوکجین،که حالا کنترل بیشتری رو خنده هاش داشت:《سوجینا ،پشمک هم ازت خوشش میاد کیوتی غصه نخور.》
بعد با لحنی شیطنت آمیز ادامه داد:《سعی کن وقتی بزرگ شدی خوشگل بشی!》
سوجین با لحن حق به جانبی گفت:《من الان هم خوشگلم اوپا. 》
تاکید سوجین روی کلمه ی اوپا باعث خنده ی دوباره ی جین شده بود اما اینبار سعی میکرد کنترل بیشتری داشته باشه تا سوجین متوجه اش نشه.
_پس عشقم برام مداد رنگی ها رو میاری دیگه؟ اه خدا رو شکر که به خیر گذشت، کلی طول کشیده بود تا دیالوگ های فیلم ها رو حفظ کنم، سوجین واقعا باهوشه!
_باشه باشه سوجینا حتما برات مدادرنگی میخرم، درضمن سعی کن وقتی اپا کیم خونه نیست فیلم های مخصوص خودت رو ببینی.
سوجین با تعجب پرسید:《عه پشمک تو از کجا فهمیدی من یواشکی دیدم؟ 》
_به هرحال منم باهوشم سوجینا،حالا کجا باید بیام؟
_لوکیشن میفرستم اوپا
_اوههه از این کارا هم بلدی؟
_سوجین همه چی بلده، اما نمیدونم چرا اپا کیم برام یه تبلت بزرگ نمیخره.
_غصه نخور به موقع اش برات میگیره.
_اصلا غصه نمیخورم همین الانشم انقدر حواس پرته که من همش صاحب گوشیش میشم، خب دیگه قطع کن میخوام لوکشین بفرستم
و گوشی رو قطع، کرد و این کارش بار دیگه تعجب سوکجین رو برانگیخت.
***
خیلی زود وارد یه فروشگاه بزرگ شد و یه بسته مداد رنگی ۳۶ رنگ که جعبه ی صورتی رنگ قشنگی داشت رو برداشت.
بسته ی مداد رنگی رو حساب کرد و سوار ماشینش شد و بعد زدن لوکیشن روی مپ ماشینش به سمت آدرس راه افتاد.
خونه اونقدر دور نبود و حدود بیست دقیقه ی بعد رو به روی در ساختمون شیک و نوسازی که سوجین آدرسش رو داده بود رسید. آروم زنگ در رو به صدا در اورد که صدای پر انرژی سوجین توی ایفون پیچید:《پشمکککککککک! 》
_منم سوجینا.
_بله بله!بدو بیااا ما طبقه ی دوم ایممم.
بعد با فشار دادن دکمه ی آیفون در رو براش باز کرد و سوکجین هم بدون هیچ معطلی وارد ساختمون شد.
فضای روشن ساختمون وایب خیلی دلنشینی داشت. آروم به سمت آسانسور شیشه ای رفت و دکمه رو لمس کرد و بعد از باز شدن در های آسانسور سوار شد.
قبل از اینکه دکمه ی طبقه ی دوم رو فشار بده ، نگاهی توی آینه انداخت، هنوز هم به اندازه ی قبل جذاب بود، فقط حالا چهره ی پخته تری جای اون چهره ی معصوم و کودکانه رو گرفته بود.
دستی توی موهاش کشید و همزمان که به ساعتش نگاه میکرد ،دکمه رو فشرد.
با باز شدن در دو چشم گرد و براق رو، رو به روی خودش دید.
_پشمک!!!
سوکجین اروم سوجین رو بغل کرد.
_هعی هعی سوجینا چرا بیرون خونه وایسادی؟! آیگو... اپا کیمت چرا دختره به این کوچولویی رو تنها میزاره!
سوجین سرش رو پایین انداخت.
_اپا کیمم چاره ای نداره! سرش خیلی شلوغه.
جین لبخندی زد.
_حالا غصه نخور کیوتی.
با این جمله ی جین،سوجین دوباره لبخند زد.
_پشمک شیییی بیا بیا میخوام اتاقم رو نشونت بدم!
هنه نه سوجینا بهتره من دیگه بر-
اما سوجین اجازه ی تمام شدن حرف هاش رو نداد.
_یااا بیا داخل دیگه!
_اما-
اما باز هم حرفش با صدای سوجین قطع شد.
_فقط چند دقیقه، لطفااا!
_باشه باشه، ولی فقط چند دقیقه!
سوجین با ذوق خندید و محکم جین رو بغل کرد.
_ممنونم سوکجینیییی.
جین در جواب لبخندی زد و آروم وارد خونه شد.
_خب خب حالا جایزه ی من کو؟!
جین بسته ی مداد رنگی رو نشونش داد.
_بفرمایید.
سوجین جیغی از ذوق کشید.
_واییییی این از مداد رنگی هایی که اپا کیم هم برام میخره بهترهههه!
جین با لحنی که خیلی وقت بود ازش شنیده نشده بود گفت:《معلومه که من خیلی بهتر از اپا کیمتم. 》
اما سوجین یکباره اخم کرد.
_نه خیرم
جین لباشو به حالت تعجب گرفت.
_نیستم؟
_گفتم که نه.
_معلومه خیلی اپا کیمت رو دوست داریا!
_معلومهههه
_خب سوجینا نمیخوای اتاقت رو نشونم بدی؟ پشمک باید کم کم بره ها
سوجین فورا اعتراض کرد:《یاااا،اما تو-》
_متاسفم
سوجین اخم کوتاهی کرد.
_خیلی خب باشه سوجین دختر عاقلیه!پس بیا اتاقم رو نشونت بدم.
هرچند که لحن سوجین بیشتر از یه باشه معمولی ،شبیه کورخوندی و عمرا بزارم بری بود اما خب سوکجین متوجه لحن سوجین نبود.
_بیا جینا اینجا اتاقمه!
_چه اتاق قشنگی داری!!اوه تو صورتی دوست داری؟
_اوهوممم سوجین عاشق صورتیهههه
جین خندید.
_پس بزار منم یه رازی رو بهت بگم... منم عاشق صورتی ام
بعد با خنده ی شیشه پاکنی ای که تو این چند وقت بی سابقه بود،ادامه داد:《بین خودمون باشه، به کسی نگیا!》
_پس فکر کنم اگر بگم حسابی ابروت بره.
جین گلوش رو صاف کرد.
_البته که نه رنگ ها جنسیت ندارن.
سوجین نگاهش متعجب نگاه کرد.
_اینی که گفتی یعنی چی؟
جین که عجله داشت و وقت کافی برای توضیح دادن نداشت،سعی کرد سوجین رو از سوالی که پرسیده منصرف کنه.
_آه،هیچی هیچی مهم نیست!
_خب باشه،جینی آبمیوه میخوری؟
_اما من باید بر-
_پشمک تو گفتی میخوری دیگه، درسته؟
جین با تعجب گفت:《ا اره فکر کنم همین رو گفتم... 》
_اومممم الان برات میارم!
لبخند کوتاهی زد و خیلی زود با یک لیوان پر از نوشیدنی توت فرنگی که از قبل یه مقدار تو یخچال مونده بود برگشت.
_ایگووو سوکجینا بیا این سینی رو ازم بگیر خیلی سنگینهههه
جین اروم به سمتش اومد اما به محض اینکه اومد سینی رو ازش بگیره سینی توی دست سوجین لرزید و روی شلوار و بخشی از پیرهن عزیزش ریخته شد.
_وای!باورم نمیشه این لباس مورد علاقه ام بود...
سوجین با لحنی که سعی میکرد پشیمونی تو باشه گفت:《واییییی پشمک شی معذرتتتت میخوام!》
هرچند که از ته دلش اصلا پشیمون نبود.
جین ناچارا نفسش با صدا بیرون داد و سعی کرد خونسرد باشه.
_م مشکلی نیست، خدایا پیرهن سفیدم صورتی شدههه!
سوجین لبخند نامحسوسی زد.
_میخوای برات لباس بیارم؟
_لباس؟
_اره لباس! لباس های اپا کیم، اندازه ات میشن پشمکی.
_لباسای اپا کیمت؟نه نه ممکنه راضی نبا-
_میخوای با این لباسا بری بیرون؟
جین در مقابل این دختر بچه ای که خیلی بیشتر از سنش میفهمید،فقط میتونست سکوت کنه.
_پس بیا یه لباس بهت بدم !
جین ناچارا دنبال سوجین راه افتاد و سوجین یه تیشرت و شلوار ساده از کمد اپاش در اورد.
_اینو بپوش! منم میرم برات نقاشی بکشم.
لبخند مرموزی زد و فورا اتاق رو ترک کرد و باعث شد که برای هزارمین بار از ذهن جین بگذره که این بچه دقیقا چی تو فکرش میگذره.
خیلی زود لباسش رو با لباس هایی که سوجین بهش داده بود عوض کرد.
_سوجینا من دیگه باید برم.
_یااا نمیخوای بمونی نقاشیم رو ببینی؟
_متاسفم باید برم، دفعه ی دیگه میام که لباس های اپات رو براش بیارم، قول میدم همون موقع نقاشیت رو ببینم. از طرف من از اپات تشک-
اما حرفش با صدای باز شدن در قطع شد.
مرد وارد خونه شد و دخترش رو صدا زد:《سوجینا اپا برگشته
سوجین:اپااااا!》
سوجین با شنیدن صدای پدرش سریع خودش به آغوش گرمش رسوند.
_دلم برات تنگ شده بود اپااا!
_منم دخترم
سوکجین خیلی آروم برگشت و این بار با دقت بیشتری به مرد نگاه کرد و توجه اون ها رو به خودشون جلب کرد.
_اوه سوجینا ایشون-
سوجین وسط حرف اپاش پرید:《اپااااا ایشون پشمک شی هستن!》
_پشمک؟!
جین که از نوع معرفی سوجین راضی نبود تصمیم گرفت خودش جلو بره.
_اممم انیونگ، کیم سوکجین هستم!قضیه اش یه کم عجیب غریبه به هرحال شما اون روز من رو رسوندین بیمارستان و منم تصمیم گرفتم که یه جورایی جبران ه
سوجین برای اطمینان دادن به پدرش به کمک جین اومد.
_اپا کیمممم پشمک برام مداد رنگی خریده ببین
اما پدرش هنوز به طور کاملا گیج بود.
_اما لباسای من...
جین این بار از خجالت سرخ شد.
_متاسفم! مجبور شدم ازتون قرضش بگیرم، حتما میبرم خشکشویی و براتون میارم.
_ا اوه،نه نه مشکلی نیست!
جین لبخندی زد.
_خیلی زود برش میگردونم!
و قبل از اینکه بیشتر از این معذب شه به سمت در حرکت کرد.
_من دیگه میرم!
پدر سوجین که هنوز نتونسته بود فضا رو درک کنه فقط سری تکون داد و عصبی به سوجین نگاه کرد.
سوکجین قبل از اینکه چیزی بشنوه خودش به سمت اتاقش رفت.
_فکر میکنم بهتره برم بخوابم
و قبل از اینکه منتظر شنیدن حرفی باشه توی اتاقش رفت و در رو بست.
+++
های یوربون!
چطورین یا نه؟!
پارت رو دوست داشتین؟!
پیش بینی هاتون رو برام بنویسید؟
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.
ممنونم که وقت میزارید میخونید.
اگر دوست داشتین ممنون لایک و کامنت یادتون نره 😍❤
لاو یو آل
بوراهه💖
و مثل همیشه میگم که:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه با لبخند شیطانی شما رو زیر نظر داره.
دیدین سوجین چه جور دختریه؟آخه تو به کی رفتی؟
STAI LEGGENDO
white rose❁
Fanfiction𖤐White rosè𖤐 Write by huka_VJ.YG Couple: taejin Gener: Angst, Romance ×وضعیت :در حال آپ× روز آپ چهارشنبه +++ بوی شکوفه های گیلاس توی فضا پیچیده بود. فصل بهار و شکوفه های بهاری سوکجین رو به خوشحال ترین حالتش میرسوند. چشماش رو بسته بود و تمام این...