با ورودش به سالن اصلی،همهمه های کارمند ها جای خودش رو به سکوت داد.
جین نگاهی کوتاه به افرادی که توی گوشی های شخصیشون چیزا هایی رو با هم به اشتراک میگذاشتن انداخت و بی توجه بهشون به سمت در خروجی رفت که صدایی مانعش شد.
_کجا داری میری؟
جین ایستاد اما به سمت صدایی که منشاء اش پدرش بود برنگشت؛پس پدرش چند قدمی جلو تر اومد و رو به روی جین قرار گرفت.
_پرسیدم کجا داری میری؟
جین که نگاهش همچنان رنگ خشم داشت با لحنی متناسب با حسی که درونش میجوشید جواب داد:《جواب سوالت رو وقتی میدم که راجب اتفاقاتی که برای تهیونگ افتاده جواب های قانع کننده ای داشته باشی!》
گفتن این جملات مثل سطل آب یخی بود که روی سر آقای کیم ریخته باشن!
جین بالاخره دست از خود خوری برداشته بود و با صدای بلند و رسا از پدری که این همه سال همه چیز رو ازش مخفی نگه داشته بود توضیح میخواست.
_جوابی ندارید بدید؟
_پسره ی بی لیاقتی!
دستش رو برای زدن سیلی بی رحمانه اش بالا برد که دست سوکجین مانع شد.
_اشتباهاتت رو اینطوری میخوای جبران کنی؟با سیلی زدن به من؟
_من هیچ وقت نمیخواستم یه پسر هرزه ای مثل تو داشته باشم!رابطه ات با یه پسر اونقدر احمقانه بود که کار منم توجیه بشه!
جین چند قدم عقب تر رفت:《من هرزه نیستم!》
کلمه ی هرزه طوری جین رو به هم ریخته بود که میتونست لرزش دست هاش رو به طور نامحسوسی حس کنه.
پدرجین که متوجه این اتفاق شده بود و نمیخواست این بحث بیشتر از این توی شرکت ادامه پیدا کنه از سر راهش کنار رفت.
با صدای آرومی گفت:《زودتر گورت رو گم کن تا گندی که امروز بالا اوردی رو بدتر نکردی!》
و بدون لحظه ای توقف راهش رو کشید و رفت.
پیامکی که آدرس بیمارستان رو نشون میداد،بهش فهموند باید برای رفتن عجله کنه.
نگرانیش نمیذاشت ،متوجه گذر زمانی که توی ماشین بود بشه.
دنبال اتاق سوجین میگشت.
_ببخشید اتاق ۳۲۶ کجاست؟
_طبقه ی سوم،تابلوهای راهروی دوم رو چک کنید میتونید اتاق رو پیدا کنید
جینی سر به نشونه ی تایید تکون داد و خواست بره داخل که صدای پرستار مانع شد.
_اما آقا!
جین برگشت و نگاه کرد.
_وقت ملاقات تموم شده نمیتونید برید داخل
داشت فکر میکرد چیکار کنه و اولین چیزی که به ذهنش میرسید رو بیان کرد:《اومدم دکترش رو ببینم ،زود میرم...》
پرستار حرف دیگه ای بزنه که جین بی توجه بهش به سمت راه پله ها رفت و قبل از این که کسی برش گردونه،خودش رو به سوجین برسونه.
به طبقه ی سوم که رسید تقریبا هیچ نفسی براش باقی نمونده بود.
خیلی آروم تر از حالت عادی شروع به راه رفتن بین اتاق ها کرد و تا بالاخره اتاق مورد نظر رو پیدا کنه.
با صدای نسبتا آرومی زمزمه کرد:《۳۲۶!خودشه.》
چند تقه ای به در زد و آروم در رو باز کرد و با تهیونگی که در سکوت کنار سوجین نشسته بود مواجه شد.
تهیونگ به آرومی دست سوجین رو که توی گچ بود، نوازش میکرد و سوجینی که چشم های زیباش رو بسته بود،آروم تر از همیشه به نظر میرسید.
تهیونگ با ورود جین سکوتش به خشم تبدیل شد به سمت جین حمله ور شد و یقه اشو بین دستاش فشرد.
_معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟تو اون قرار کوفتی رو امضا کردی یا نه؟
در حالی که جین رو تکون میداد کلماتش رو با قدرت بیشتری توی صورت جین کوبید:《اگر دخترم چیزیش بشه زندگیت رو سیاه میکنم!》
جین در حالی که نتونستی شوکی که بهش وارد شده رو کنترل کنه با صدایی که فقط تهیونگ میتونست از اون فاصله بشنوه گفت:《حا،حال سوجین خوبه؟!》
تهیونگ نفس عمیقی کشید و چند قدم عقب رفت.
_خوبه؟خوبه!نمیدونم،دخترم هنوز به هوش نیومده!دعا کن تا چند ساعت دیگه به هوش بیاد!
جین آب دهنش رو قورت داد:《چه اتفاقی براش افتاده؟》
تهیونگ در حالی که حس میکرد هر لحظه ممکنه دیوانه بشه شقیقه هاش رو فشرد.
_منم نمیدونم!فقط میدونم درو باز کردم و دخترم رو در حالی که وسط آشپزخونه بی هوش افتاده دیدم !ازت نخواسته بودم وسایل سوجین رو از طبقه ی بالا بیاری پایین؟اون به خاطر بی مسئولیتی تو از روی چهارپایه افتاده.حداقل نمیتونستی قبل از تنها گذاشتنش با من یه تماس بگیری؟من هر جور بود خودم رو بهش میرسوندم.
_ف فکر نمیکردم کارم بیشتر از یک ساعت طول بکشه!
_هرچی!
تهیونگ که حالا یه کم آروم تر شده بود رفت و باز کنار سوجین نشست.
_سوجینم هنوز به هوش نیومده!
جین چند قدم جلوتر رفت.
_م مطمئنم اتفاقی براش نمیافته.
تهیونگ نگاهی به جین کرد.
_اره دعا کن همین طور بشه کیم سوکجین!به هر حال لازمه بهت بگم که تو باید خسارت اتفاقی که برای دختر افتاده رو بدی!
جین با تعجب پرسید:《خسارت؟!》
تهیونگ سر تکون داد:《بله،اگر یادت باشه بند سوم قرار داد ذکر شده بود و تو امضاش کردی!》
جین کمی فکر کرد با این که درست متن قرار یاد رو به یاد نمیورد با سر تایید کرد.
_چقدر باید خسارت بدم!؟
تهیونگ تابی بین ابرو هاش داد و بعد از اینکه سر تا پای جین رو برانداز کرد.
_فردا عصر حدود ساعت ۶ بیا خونه ام،اونجا راجبش حرف میزنیم!
جین کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت و با گفتن باشه"
اتاق رو ترک کرد.
کمی گیج شده بود اما اتفاقات اون روز اونقدر براش زیاد بودن که ذهنش قدرت تحلیل نداشت به علاوه بعد از اون مشکلات چاره ای نداشت جز اینکه خودش رو به شرکت برسونه.
نزدیکای شرکت بود که اسم هوسوک روی گوشیش نمایان شد.
جین تماس بیجای هوسوک رو رد کرد.
حدس میزدم قرار نصحیت و غر های هوسوک رو بشنوه پس ترجیح داد فعلا جواب اون تماس رو نده.
اما هوسوک مصرانه باز هم با جین تماس گرفت.
جین چشماش رو توی حدقه چرخوند و تماس رو وصل کرد.
_بله؟
_جین
_بله،صدات رو میشنوم بگو
_جین کجایی؟
_تو راه شرکتم،چی شده چرا انقدر دستپاچه ای؟!
_من،خب راستش...جین نیا شرکت!
_نیام؟
_نه نه الان اصلا نیا شرکت.
_چرا نیام؟!
_ا الان نمیتونم برات توضیح بدم،تو فقط نیا، برو یه جایی میام میبینمت.
جین نفسش رو با صدا بیرون داد:《خیلی خب این اطراف یه کافه هست لوکیشن میفرستم میمونم تا بیای.》
_باشه منتظر باش زود خودم رو میرسونم.
جین بدون هیج حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد و سمت کافه ای که اون نزدیک بود راه افتاد.
توی کافه نشست.
کافه فاصله ی زیادی با شرکت نداشت،پس طولی نکشید که هوسوک خودش رو به جین رسوند.
سراسیمه داخل شد.
_اومدی؟بیا بشین ببینم چی شده؟
هوسوک چند تا نفس عمیق کشید.
_همه فهمیدن
_چی میگی هوسوک ؟چیو همه فهمیدن؟
هوسوک مکث کرد که این باعث اعتراض جین شد:《خب زودتر بگو دیگه! 》
هوسوک گوشی موبایلش رو در آورد و بعد از باز کردن یه سایت گوشی رو دست جین داد و در حالی که جین داشت سایت رو نگاه میکرد گفت:《یه نفر تمام عکسات رو با اون پسره گذاشته رو سایت!همه دیدن!همه فهمیدن تو گی ای!کلی عکس هست حتی چند تا کیس هم بود هیچ جوره نمیشه جمعش کرد،خدای من حالا چیکار میخوای بکنی؟》
هوسوک یک بند و پشت سر هم حرف میزد و این جین رو عصبی میکرد.
_یه دقیقه دهنت رو ببند بزار ببینم اینا رو!
جین به صورت شدید و غیر ارادی ای پوست لبش رو به دندون گرفته بود و میکند.
با دیدن عکس های کیسشون گوشی از دستش روی میز افتاد.
بدنش میلرزید،امروز به حد کافی دردسر کشیده بود ولی انگار قرار نبود،اون روز تموم بشه!
_جین!
هوسوک ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه،دستای جین رو گرفت اما به نظر میرسید فایده ای در آروم کردنش نداره.
سریعا یه لیوان آب گرفت و براش آورد.
جین خیلی آروم از آب نوشید و کمی آروم تر شد اما اون شوک جاش رو به بغض داده بود.
جین فاصله ی زیادی تا گریه نداشت.
هوسوک به آرومی دست جین رو گرفت و برای این که انقدر بی ملاحظه و پروا این خبر رو به جین داده بود به خودش لعنت فرستاد.بعد از اروم تر شدن جین بین هوسوک و جین کاملا سکوت بود،هوسوک جرات گفتن حتی یک کلمه هم نداشت، اما این سکوت با صدای نوتیفیکشنی از گوشی جین،شکسته شد:
",بهت که گفته بود دست از پنهان کاری برداری!اینم عواقبش...
من چیز زیادی ازت نمیخواستم،بهت گفته بودم پاتو سئول نزاری ولی خب تو این کار رو کردی...پس ببین تو این بازی رو شروع کردی!بهت نگفته بودم حرف گوش کن باشی؟!
مراقب خودت باش پسر عموی عزیزم
قوی بمون چون این بازی ادامه داره"
و این پیام هم مثل همیشه بدون هیچ اثری پاک شد!هاهاهاها(خنده ی شیطانی)
ادامه دارد...
+++
های هیووایی
چطورین یا نه؟
الان که دارم اینا رو مینویسم ساعت 5:55 دقیقه ی صبحه و من تا الان بیدار بودم.
چندین پارت براتون آماده کردم
دیگه داریم به آخرای این داستان میرسیم.
مرسی با من همراه بودید و فیک رو دوست داشتید
اگر قابل میدونید حتما با کامنت ها یا ووت هاتون خوشحالم کنید.
خیلی خیلی دوستتون دارم
راستی امروز تولد الگوی من توی نویسندگیه
بله خانم نسیم نویسنده ی مرگ داوطلبانه و روباه برفی
بزنید به افتخار اونی قشنگممممم.
میشه لطفا کامنت ها رو با تبریک بهش پر کنید؟لدفااااا
خب دیگه پر حرفی نمیکنم و مثل همیشه میگم:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه با لبخندی شیطانی شما رو زیر نظر داره.لاب یو آل
بوراههههه
YOU ARE READING
white rose❁
Fanfiction𖤐White rosè𖤐 Write by huka_VJ.YG Couple: taejin Gener: Angst, Romance ×وضعیت :در حال آپ× روز آپ چهارشنبه +++ بوی شکوفه های گیلاس توی فضا پیچیده بود. فصل بهار و شکوفه های بهاری سوکجین رو به خوشحال ترین حالتش میرسوند. چشماش رو بسته بود و تمام این...