part 7

239 71 23
                                        

سوکجین جلوی آسانسور ایستاد اما قبل از اینکه دکمه آسانسور رو لمس کنه،در آسانسور باز شد و پسری با استایل مشکی،ماسک و موهای لختی که چشماش رو پوشوند بود، از آسانسور خارج شد.
پسر،چند لحظه ای توجه سوکجین رو به خودش جلب کرد اما با رفتنش به سمت در خونه ای که ازش خارج شده بود،حس کنجکاویش رو دو چندان کرد و باعث شد با وجود اینکه وارد اسانسور شدن،دکمه رو لمس نکنه.
پسر زنگ در رو به صدا در اورد،با باز شدن در شروع به غر زدن کرد:《تهیونگااا،میشه بگی چه اتفاق مهمی افتاده که مجبورم کردی از خوابم بزنم و... !》
ولی تهیونگ مانعش شد و در حالی که راهرو رو برنداز میکرد تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست گفت:《هیسسس!آروم تر بیا تو یونگی هیونگ.》
صدای در، جینی رو که تمام شک هاش به یقین تبدیل شده بود رو از افکارش خارج کرد.
پس پیداش کرده بود.
خیلی راحت تر از اونی که فکرشو میکرد!
توی ذهنش میچرخید که آیا اون تهیونگ منه!؟هرچند نمیدونستم استفاده از کلمات مالکیت درسته یا نه.
بالاخره دکمه ی آسانسور رو فشرد.
با خودش کلنجار می رفت.
نمیدونست الان چه رفتاری درسته؟
تمام وجودش دوست داشت پسرش رو در آغوش بگیره و بدون ترس تو بغلش اشک بریزه!
اما حسی بهش میگفت این نهایت خودخواهی جین در برابر پسریه که زندگی خوبی رو برای خودش دست و پا کرده و چیزی از جین در خاطرش نداره.
گره ی بزرگی روی تمام افکار و احساساتش خورده بود.
با قدم های آهسته وش به سمت ماشین رفت.
طوری در افکار غرق بود که،کوچک ترین توجهی به اطراف نداشت و نتیجه اش هم چیزی جز برخورد با در خونه، نبود.
قسمتی از پیشونیش رو که با در برخورد کرده بود رو به آرومی مالش داد و بعد از باز کردن در ماشین به سمت ماشین رفت و سوار شد.
حتی نمیدونست،کجا باید بره،فقط با تمام وجود نمیخواست به این زودی به خونه برگرده.
پس گوشیش رو برداشت تا کمی وقت بگذرونه.
دوباره وارد اون پیج اینستاگرام شد.

باز عکس های تهیونگ رو نگاه کرد و دوباره با مردی که امروز دیده بود مقایسه کرد.
بغض کرده بود،چقدر قوی و سر زنده به نظر میرسد!
زیبا و گرم تر از همیشه!
عکس ها رو بالا و پایین میکرد که پیامی توی دایرکت اینستاگرام پیچ توجه اش رو جلب کرد.
متعجب شد،چطور ممکنه کسی بعد از این همه وقت چیزی برای این پیج بفرسته؟
لحظه ای مکث کرد و بعد دایرکت رو باز کرد.
"انیونگ کیم سوکجین شی!
خوشحالم به کره برگشتی
همین طور که قبلا بی سر و صدا رفتی و حالا برگشتی!"
استرس بدی توی دلش شکل گرفت،پس فورا جواب داد: 《شما؟》
اما اون فرد ،چند ثانیه ای رو برای نوشتن تعلل کرد،انگار قصدش ایجاد اضطراب بيشتر در دل سوکجین بود.
در آخر هم فقط به این جواب بسنده کرد:《 یه نفر که خیلی چیزا ازت میدونه سوکجینا! 》

سوکجین،گیج چند بار پیام ارسال شده رو خوند و بالاخره بعد از چند ثانیه تونست پیام ارسالی رو تحلیل کنه و حالا اضطرابش دوچندان شده بود.
جین نوشت:《و قصدت از این حرف چیه؟ 》
غریبه که بازی کردن با سوکجین به نظرش جالب اومده بود دوباره شروع کرد به همون روش دیوانه کننده تایپ کردن اما هیچ پیامی ارسال نشد و چند دقیقه بعد اکانت دلیت شد و تمام مکالمه اشون به طور کامل حذف شد.
سوکجین که حالا اضطرابش به خشم تبدیل شده بود،عصبی به صفحه گوشی نگاه کرد و صفحه رو خاموش و روی صندلی پرت کرد.
قبلا هم گاهی از این پیام های مسخره گرفته بود اما فکر نمیکرد بعد هشت سال باز هم کسی باشه که بخواد آزارش بده.




+++
[فلش بک هشت سال پیش پاریس]
طبق عادت همیشگیش داشت برای رفع بی حوصلگیش توی یوتوب میچرخید و ویدئو ها رو یکی در میون نگاه میکرد که نوتیفکشنی از یک شماره ی غریبه توجه اش رو جلب کرد.
متعجب شد،چون کسی جز پدرش شماره ی جدیدش رو نداشت.
سریع پیام رو باز کرد.
با دیدن عکس و ویدئو های دلخراش ضربان قلبش بالا رفت‌ انگار که نیرویی نامرئی به زیر قلبش چنگ میزد و باعث بند اومدن نفسش میشد و همه ی این ها وقتی عذابش رو بیشتر میکرد ،که با این جمله مواجه شد:《تو یک قاتل کثیفی !تو لیاقت زندگی نداری، بهتره خودت رو بکشی کیم سوکجین شی!》
قلبش بی رحمانه به سینه اش میکوبید.
بی اختیار تلفن همراهش رو یه گوشه پرت کرد.
دستاش میلرزید.
چند لحظه ای صبر کرد و بعد دوباره گوشی رو برداشت و تایپ کرد 《من کسی رو نکشتم. 》
در واقع این تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
اما دیر بود اون اکانت چند دقیقه ای بود که کاملا دیلیت شده بود.
[پایان فلش بک]
***
بعد از اون هم بار ها و بار ها این پیام ها رو دریافت کرده بود اما جرات مطرح کردنش رو نداشت،چون خودش رو یه قاتل میدونست،غافل از اینکه تمام این مدت رو بیخود توی زجر بوده!
نفسش رو با صدا داد بیرون،حس نا امنی میکرد !
پس به حس نفرتش از خونه غلبه کرد و به سمت خونه راه افتاد.
نزدیکای پنج عصر بود که با زدن رمز در وارد خونه شد و مثل همیشه بدون توجه به اعضای خونه داشت به سمت اتاقش میرفت که این بار خانم مون مانع اش شد.
_سوکجین شی!
جین چند قدمی به سمتش اومد و باهاش رو به رو شد.
_بله؟
_سوکجین شی،پدرتون با همسرشون اومدن!علاوه بر اون خیلی وقته منتظرتونن.
و همین چند برای تبدیل کردن اون روز به یکی از بدترین روزهای عمرش کافی بود.
سوکجین نفس آرومی کشید و طبق عادت شقیقه هاش رو ماساژ داد.
_بسیار خب دوش میگیرم میرم پیشش.

خیلی زود رفت که دوش بگیره.
میتونست قسم بخوره اگر بخار حموم باعث حس بدش نمیشد طولانی ترین دوشی میشد که یه فرد میتونست بگیره.
بی توجه به افرادی که پایین منتظرشن با دقت موهاش رو سشوار کشید و یه لباس راحتی معمولی پوشید.
چشمانش رو روی هم فشرد و بعد از چند نفس عمیق از در اتاق خارج شد و یکی یکی پله ها رو طی کرد.
خانم مون که تا اون لحظه منتظر خروج جین بود به سرعت به طرفش دوید.
_اومدید؟ پدرتون توی اتاق نشیمن هستن.
سوکجینی سری تکون داد و به طرف جایی که پدرش بود، رفت.
اتاق و موقعیت رو برنداز کرد و بعد با آرامش به مبل راحتی ای که روی اون نشسته بودن، نزدیک شد.
_سلام پدر.
ولی چیزی خطاب به نامادریش نگفت، راستش اصلا نمیدونست که حالا باید چی صداش بزنه.
ساندرا نگاهی به سوکجین انداخت و با سلام کوتاهی سوکجینی که وانمود میکرد متوجه حضورش نیست، رو آگاه کرد.

پدر سوکجین دستش رو به طرف سوکجین دراز کرد و دستش رو توی دستاش گرفت.
_سلام پسرم!
جین لبخند محوی زد و کنار پدرش نشست و تا حد امکان جلوی ایجاد تماس چشمی رو میگرفت.
پدرش راجب مراسم ازدواج توضیح میداد و سوکجین هرازگاهی بدون اینکه توجه خاصی به حرفاش کنه سر تکون میداد.
_راستی فردا پسر عموت داره میاد اینجا! دیگه استراحت کافیه از فردا باید بری کار مدیرت شرکت به دست بگیری، من اجازه نمیدم که مدیریت شرکت به دست کسی از سهام دار ها بیوفته! حتی عموت، فقط تو لایقشی سوکجین، تو پسر منی!
جین در جواب تمام حرف حالا پدرش فقط چند کلمه رو به زبون اورد:《تلاشم رو میکنم. 》
و حرفش باعث لبخند پدرش شد و آروم دستش رو روی کمر جین گذاشت.
_به علاوه مراقب خودت باش پسرم!
و جین باز با سر تایید کرد.
پدرش هم چند باری سر تکون داد.
_به نظر خسته میرسی،برو استراحت کن پسرم.
و آروم دستش رو از روی کمرش برداشت.
جین از جاش بلند شد وبعد از خداحافظی کوتاهی به سمت اتاقش رفت و در رو بست.
سوکجینی که با خنده ساعت ها با یک دختر بچه بازی میکرد هم می تونست سرد باشه،در حدی که سردیش همه رو دل سرد و دل زده کنه.
هرچند که رفتار سوکجین وابسته به رفتار خود اون افراد بود، اما گاهی قابل درک نبود. 
انگار دیواری دورتادورش رو گرفته بود و صدای افراد رو نمی شنید.
پشت میز کارش نشست و لپ تاپش رو روشن کرد، از کار شرکت بدش نمیومد هرچند که تمامش فقط به خواست پدرش بود.
به ترتیب تمام فایل ها رو مرتب و ترجمه کرد و برای فردا آماده شد.
آره فرق سوکجین با بقیه همین بود.
اون همیشه آماده بود و بهترینش رو می گذاشت،حتی بعد از،گذشت مدتی طولانی...!
همیشه برای طراحی نقشه های ساختمون خلاقیت داشت و تمام این ها باعث محبوبیتش بین تمام سهام دار ها شده بود.
آخرین نقشه و طرحی که می خواست فردا پیشنهادش کنه رو پیرینت گرفت و توی کاور گذاشت.
بعد خودش رو روی تخت انداخت و هرچند که به این زودی نمی خوابید فقط دنبال آرامشی برای فکر کردن بود.

+++












های یوربون هوکا هامنیدا! 💜
خوبین؟
پارت رو‌ دوست داشتین؟
به نظرتون اون تکست ها از طرف کی بودند؟
و پیش بینتون از پارت های بعدی؟
دود! امیدوارم از خوندن این پارت لذت برده باشید.
اگر دوست داشتین لایک و کامنت رو برای حمایت از من فراموش نکنید 💖😍
خیلی خیلی دوستتون دارم
و مثل همیشه میگم:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه با لبخند شیطانی شما رو زیر نظر داره.
پ. ن:در واقع این جمله معرفه ی منه که بدونن این فیک مال هوکاست!

لاو یو آل
بوراهه💜💖

white rose❁Where stories live. Discover now