part 20

134 46 32
                                        


_آقای کیم نامجون؟
نامجون به آرومی از پشت میزش بلند شد:《ما الان وسط جلسه هستیم شما-》
_ افسر لی هستم.شما باید همراه ما بیاین
نامجون کمی دست و پاش رو گم کرده بود اما سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه:《ببخشید ولی من الان مهمون خارجی دارم!...》
_متاسفم اما ما حکم جلبتون رو داریم و باید همین الان بیاید.
نامجون نگاهی به مهمون های مهمش انداخت به آرومی از معاونش خواست تا جلسه رو مدیریت کنه.
به سمت دو ماموری که منتظر بودن رفت.
_خودم میام نیازی به شلوغ کاری نیست
افسر لی سری تکون داد و نامجون رو به سمت ماشینش هدایت کرد.




+++
هوبی باز شماره جین رو گرفت ،اما جین جواب نداد.
حدس زد بعد از قرارش با پسر عموش،داره آماده ی سفر میشه و یا خوابه ،پس روی پیغام گیر موبایلش،براش پیغام گذاشت:《هیونگگگگ،ای یو ،هیونگگگ!بیداری؟زنگ زدم حالت رو بپرسم ببینم برگشتی خونه یا نه؟کلید داشتی دیگه؟من امشب دیر تر میام وسایلت رو از شرکت اوردم گذاشتم تو اتاق خودم چیزایی که لازم داشتی رو حتما بردار ،امممم راستی من امشب دیر تر میام خونه، ببخشید که پیشت نیستم تو جمع کردن وسایل کمکت کنم و این که پروازت صبح ساعت ۸ عه!میدونم میدونی ولی خب خواستم یاد اوری کنم، شب زود بخواب یه وقت خواب نمونی،البته خودمم یه چند ساعت دیگه میام خونه ،بستگی به کارا داره شایدم زودتر اومدم به هرحال مراقب خودت باش فعلاااا.》
جین بعد از تموم شد پیغام جیهوپ تلفنش رو یه گوشه انداخت و اشک هاش رو پاک کرد،اما چند لحظه بیشتر طول نکشید تا گونه هاش دوباره خیس بشن.
تنهایی ذهن و روح جین رو به مرداب مرگ می‌برد و بهش فرصت میداد تا برای اتفاقاتی که براش افتاده عذا داری کنه.
سردردش دیوانه کننده شده بود و کم کم تیک های عصبیش یکی پس از دیگری برمی‌گشتن.
خودش رو به سمت میز توی هال کشوند و یکی از قرص های آرام بخشی که بیشتر مواقع می‌خورد رو به همراه بطری آبی برداشت.
به دیوار تکه کرد و یکی از قرص ها رو خورد.
_چرا نمیتونی آرومم کنی؟ 
خنده ی هیستریکی کرد:《شاید باید بیشتر بخورم.》
و با دستایی که به طور واضح میلرزید،قرص بعدی رو از جعبه اش بيرون اورد و خیلی سریع قورت داد.
به کارش ادامه داد.
قرص های بعدی و بعدی...







+++
_به کی زنگ میزنی دو ساعته جلوی چشمم رژه میری؟
تهیونگ عصبی به سمت یونگی برگشت:《به کی باید زنگ بزنم معلومه،به جین!》
_من نمی‌فهمم بعد این گندی که زدی چرا دوباره داری بهش زنگ میزنی احمق...
_هیونگ اون داره میره !
_خب بره،به جهنم 
تهیونگ عصبی برگشت سمت یونگی و با صدایی نسبتا بلند گفت:《اون نباید بره!》
یونگی با نگاهی کاملا خنثی تهیونگ رو به آرامش دعوت کرد:《خیلی خب پسره ی دیوونه،آروم باش سوجین تازه خوابش برده.》



و بعد مکثی کرد و ادامه داد:《دقیقا به من بگو چه مرگته؟بگو!》
تهیونگ که حالا حس بیچارگی تمام وجودش رو پر کرده بود از یونگی رو برگردوند:《واسه اینه که...به خاطر اینه که...هیونگ!من انتقام گرفتم آره اون انتقام مسخره رو گرفتم ولی...ولی آروم نشدم!دلم خنک نشد!برعکس دارم آتیش میگیرم!آره همه چیز درست بود،حق با من بود.من بودم که زندگیم نابود شده بود آره اینا همشون درست بود...درست بود تا قبل از این که من چشمای خیس جینو ببینم! من فکر میکردم حق با من بود،حق داشتم بدتر از این برخورد کنم ولی حالا حتی خودمم به خودم حق نمیدم هیونگ!》
تهیونگ اشکایی که ناخودآگاه سرازیر شده بودن رو پاک کرد و سعی کرد مسیرش رو به آشپزخونه کج کنه تا یونگی اشکاش رو نبینم.
_تبریک میگم تو هنوزم یه عاشقی بچه!یه عاشق خام و احمق!
تهیونگ با این جمله ی یونگی دوباره بغض کرد:《آره احمقم هیونگ،من احمق فقط بگو چیکار کنم؟》
یونگی‌کلافه از جا بلند شد.
_خیلی خب آبغوره نگیر،بیا با تلفن من بهش زنگ بزن،معلومه شماره تورو جواب نمیده.
_با گوشی تو هم زنگ زدم جواب نمیده،اون دوستشم جواب نداد.
_تو باز بی اجازه رفتی سر گوشی من ؟...خیلی خب حالا جای رژه رفتن بیا بشین فردا میریم فرودگاه.
_تو هم با من میای؟
یونگی چپ چپ تهیونگ رو نگاه کرد و قاطعیت گفت:《نه!منو قاطی خریت خودت نکن ،خودت برو گندی که زدی رو جمع کن.بعدشم تو چقدر بی مسئولیتی میخوای باز این بچه سوجین رو تنها بزاری؟》
تهیونگ سری تکون داد:《خیلی خب فهمیدم!》
_از کار و زندگیم زدم مراقب دختر آقا باشم،بهم میگه پا شو بیا بریم دنبال عشق سابقم...حالا پروازش کی هست؟
تهیونگ مثل کسی که شوکه شده باشه گفت:《وای!نمیدونم!》
_بعد وقتی بهت میگم احمق بهت برمیخوره!خب یه پیامک بده بپرس...از همون دوستش بپرس.
تهیونگ سر تکون داد و مشغول نوشتن مسیج برای هوسوک شد.


+++
کلید رو توی قفل چرخوند،هر چند بعید میدونست جین به این زودی خوابیده باشه ولی بی سر وصدا وارد خونه شد.
خیلی آروم جین رو صدا زد:《جین هیونگ.》
_خوابیدی؟
کفش هاش رو تو جا کفشی گذاشت و داخل رفت.
نگاه گذرایی به خونه انداخت.
وسایلش رو گذاشت و خواست بره سمت آشپزخونه بره که با تکون خوردن پرده متوجه باز بودن در بالکن شد.
_جین هیونگ چرا در بالکن رو باز گذاشته!
به سمت بالکن رفت و بعد از کنار زدن پرده برای بستن در،با جینی که تو حالت خواب و بیداری به نرده ها تکه داده بود مواجه شد.
_جین هیونگ؟
جین میتونست صدای هوسوک رو بشنوه ولی قدرت باز کردن پلک هاش رو نداشت.
هوسوک به سمت جین رفت.
هوسوک چند قدم به جین نزدیک تر شد:《هیونگ،چرا اینجا خوابیدی؟》
آروم جین رو تکون داد.
_جین هیونگ بیدار شو.
اما جین دیگه حتی صدایی نمیشنید.
هوسوک،با بسته قرص خالی ای که مطمئن بود تا قبل از اون پر بود مواجه شد.
براش قابل حدس بود که این قوطی خالی برای چی اونجا افتاده،اما ته دلش سعی در انکار داشت.
با ترس دوباره بدنش جین رو تکون داد اما بدن جین سست تر از قبل بود.
_جین هیونگ...خواهش میکنم بیدار شو!نگو که همشون رو خوردی!
ولی وقتی هیچ جوابی از جین نگرفت، یک لحظه هم صبر نکرد، جین رو بلند کرد.
_جین هیونگ!تحمل کن میرسونت بیمارستان...خدای من جین هیونگ چرا این کار رو کردی لعنتی.
هوسوک خیلی ترسیده بود.
مطمئن نبود، درست ترین کار چیه،فقط میدونست نمیخواست هیونگش رو از دست بده.

+++
ساعت  حدود شیش صبح بود.
تهیونگ جلوی آینه ایستاد و مشغول مرتب کردن موهاش شد.
_آپا کیم.
تهیونگ به سمت صدای دخترش برگشت.
_بیدار شدی هانی؟
سوجین آروم سمت پدرش رفت و خودش رو توی بغلش جا داد.
_چی شده عسلم؟سرت درد میکنه؟
سوجین سرش رو به نشونه ی نفی حرکت داد.
_نه دیگه اصلا درد نمیکنه.
تهیونگ آروم سوجین رو بوسید.
_اپا کیم
_جانم دخترم
_پشمک رو دعوا کردی؟
تهیونگ متعجب به سوجین نگاه کرد.
_پشمک رو دعوا نکن،من  حرفاشو گوش نکردم.
تهیونگ سر سوجین رو ناز کرد.
_دلت برای پشمک تنگ شده پرنسس؟
سوجین از این که اپاش مثل جین صداش زده بود ذوق کرد.
_آره خیلی.
تهیونگ دوباره سوجین رو بوسید و از خودش فاصله داد.
_نگران نباش دارم میرم دنبالش
سوجین خندید:《واقعنی؟》
تهیونگ لبخند ریزی زد و لپ سوجین رو کشید:《واقعی!》
_پس زود برگرد.
_باشه،تو هم قول بده دختر خوبی باشی،یونگی رو هم اذیت نکن
_اون که خوابه، حالا حالا ها بیدار نمیشه.
تهیونگ بازم خندید:《تو هم بخواب بچه جان،بعدا که بزرگ شدی حسرت یه خواب آروم رو میخوری.》





ادامه دارد...
"من میرم امشب تازه میفهمی دلت گیره
من میرم امشب خنده هام از خاطرت میره
من میرم امشب فکر تو آروم نمیگیره"

های هیووایی هام!
چطورین یا نه؟
پارت رو دوست داشتین؟
تقدیم به نگاهتون.
امیدوارم لذت برده باشید.
خیلی خیلی دوستتون دارم
اگر دوست داشتین لایک (ووت) و کامنت بزارید.
و مثل همیشه میگم که:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه شما رو با لبخندی شیطانی زیر نظر داره.
حتی شما دوست عزیز:>
لاب یو آل
بوراهه
+++

white rose❁Where stories live. Discover now