part 23

129 39 34
                                    

_من حتی نمیفهمم چرا !چرا باید همچین کاری بکنی؟!
سوهیون درحالی که یه مقدار آب برای خودش می‌ریخت گفت:《میدونی من یه عادت خیلی بدی دارم!یا یه کاری رو نمیکنم یا اگر شروع کردم تا تهش میرم،اون موقع است که هرکاری ازم برمیاد!》
ذره ای از آب نوشید و ادامه داد:《همه چیز از اونجایی که اتفاقی قضیه تهیونگ رو فهمیدم شروع شد.اولاش از اون مزاحمتا قصد عجیبی نداشتم!فقط حس آزار دادنت حس نفرتم رو نسبت بهت کمتر می  کرد!قبول میکنم تفکر احمقانه ای بود در هرحال منم سنی نداشتم.》
_نفرت؟من با تو چیکار کرده بودم!
_میخواستی چیزی که مال منه رو بگیری! مرگ پدرم!مرگ پدرم یا نه بهتر بگم قتل پدرم!آره اون مشکوک بود خیلی هم مشکوک بود! با همه ی این وجود جلوی بررسی پرونده گرفته شد و خیلی ساده پرونده ی قتل پدرم بدون مجازات شدن قاتل بسته شد! اما چرا؟!
آخر جمله اش رو تقریبا داد کشید بود.
_از اونجا بود که فهمیدم با افرادی طرفم که به خاطر اون موقعیت کوفتی هر کاری میکنن!حتی کشتن هم خونشون.
_این چرت و پرتا هیچ ربطی به پدر من نداره!
_اونقدر پدرت رو میشناسی که اینو با اطمینان بگی؟
جین در جواب سکوت کرد،چیزی نداشت بگه!
_پدری که تو می‌شناختی طی  چند هفته تبدیل به دروغگو ترین فرد زندگیت شده ،پس نمیتونی با اطمینان حرف بزنی! نکنه دروِغایی که راجع به تهیونگ گفت رو به این زودی فراموش کردی؟!در هر حال تو مشکل بزرگی نبودی!اون مزاحمت ها و تهدیدا برای تو کافی بودن.تو آروم آروم از جایگاهی که مال من بود فاصله گرفتی. همه چیز عالی بود تا سر و کله ی اون پسره ی احمق پیدا شد!کیم تهیونگ...اون پسره ی لعنتی !میدونی نمیتونستم بزارم بفهمی زنده است چون اونطوری باید یه فکر دیگه ای برای دور کردنت میکردم!پس نقش یه برادر زاده ی مهربون رو بازی کردم. اونقدر زیر گوش پدرت از نفرت مردم از همجنسگرا ها گفتم که علارغم میل باطنیش حاضر شد اون پرونده ی قضایی رو برای تهیونگ درست کنه و بندازتش آب خنک بخوره،نه این که نگران تو باشه ها فقط دوست نداشت شرکت رو از دست بده به هرحال براش متاسفم اون بعد از این همه تلاشم بازم شرکت رو از دست داد.
خنده ی کوتاهی به چهره ی درمونده ی جین کرد:《فقط در تعجب با وجود اون همه ترسش از بر ملا شدن راز تو!چطور اجازه ی برگشتن به کره رو بهت داد.حدس میزنم میخواست کم کم تورو به عنوان مدیر بعدی معرفی کنه،اما چه خیالت خامی! تورو با چیزایی که از بین حرفای خودش فهمیده بودم از میز پس زدم.از اون برگه های پزشکی بگیر تا عکسا! پدرت ساده لوحانه همه میز رو به من می‌گفت و من از هرکدومشون علیه خودش استفاد کردم.》
برگشت و سمت عکس پدر جین ایستاد.
_کیم یوجین!اشتباهات بزرگی کردی و بزرگ ترین اشتباه عتماد به پسر کسی بود خودت کشته بودیش.متاسفم که اندازه تو احمق نیستم و نمیتونم بازنده خوبی باشم.
_چ چرا زندگیم رو خراب کردی...م من هرچی م میخواستی بهت میدادم.
به صورت غیرارادی لکنت گرفته بود و نمیتونست گفتارش رو کنترل کنه.
_بیخیال بابا اینطوری که مزه نمی‌داد. اوممم مخصوصا اونجا که اون پسره ی رو مخ سرتق رو فرستادم آب خنک بخوره!باید قیافه اش رو می‌دیدی.
خنده ی نه چندان بلندی سر داد، اما خنده هاش با برخورد مشت محکمی از طرف تهیونگی که تمام مدت پشت در ،درحال گوش دادن به حرفاشون بود،قطع شد.
_حرومزاده ی عوضی!زنده ات نمیزارم.
مشت رو برای زدن دوباره سوهیون بالا برد.
اما خنده و دست زدن سوهیون مانع شد.
_آفرین آفرین کیم تهیونگ!میبینم که بزرگ شدی.حتما خیلی کفری ای!
خندید و ادامه داد:《میخوای بگی همه اش رو شنیدی؟!همه رو شنیدی و هنوز نفهمیدی که نباید با کسی که ازت قوی تره در بیوفتیم هوم؟!》
جدی تو چشماش زل زد و سعی کرد حس نفرت و ترس رو بهش القا کنه.
_خوش گذشت...بابت مشت! اوممم آدمی نیستم کارای آدما رو بی جواب بزارم ولی اونقدر حقیری که ارزشش رو نداری.
چشمکی زد :《خداحافظ!》
و در حالی که لبخند رو مخی تحویلشون میداد از دربیرون رفت.
تهیونگ فورا به سمت جین برگشت.
_جین حالت خوبه؟
نمیتونست جواب بده و دچار پنیک عصبی شده بود.

_جین صدام رو میشنوی؟نگام کن!
سعی کرد لیوان آب رو دست جین بده اما جین اصلا بهش گوش نمی‌کرد.
_بابام!
تهیونگ جین رو بغل کرد و آروم مشغول نوازش کردنش شد.
_بابام میخواست یه چیزی رو بهم بگه...من بهش گوش نکردم.
_چیو میخواست بهت بگه جین؟
جین بریده بریده گفت:《ن نمیدونم.》
تهیونگ سر جین رو به سینه اش فشار داد:《اشکال نداره ،اشکال نداره.》
قطرات اشک آروم آروم صورت جین رو پر کردن و تهیونگ در حالی که ضربات آرومی به کمرش میزد زمزمه میکرد:《چیزی نیست !هیچی نیست !آمو گاوو انیه یو  》
بی وقته تو آغوش تهیونگ گریه کرده بود.
جایی که بعد از این همه رنج حس می کرد میتونه بهش تکه کنه.

_جین...میدونم شرایط سختی رو میگذرونی اما فقط خواستم بگم من اینجام تا هر وقت بهم نیاز داشته بغلت کنم.
جین که حالا کمی آروم تر شده بود،لبخندی زد و گفت:《این جمله چقدر برام آشناست!》
_باور کن از جایی نخونده بودمش!
جین سری به نشونه ی نه" تکون داد.
_یادت نیست؟آخرین روزی که هم رو دیدیم...درست همچین جمله ای رو گفتی.
_جملاتم رو یادته؟
_من باهاشون زندگی کردم.
_جین...دوست دارم.
جین شوکه به تهیونگ نگاه کرد و چیزی نگفت.
_دوست دارم، دوست دارم،  من دوست دارم جین.
جین که سرخی گونه هاش رو حس میکرد خیلی آروم گفت:《خیلی خب...فکر کنم کافیه!》
_میدونی که دست خودم نیست!
جین سر تکون داد.
_نرو!پیشم بمون…لطفا
جین لبخند بی جونی زد:《اینجا جایی برای من نیست!》
_چطور نیست!؟ تو اینجا یه خونه اندازه ی دریا داری! قلب من خونه ی تو عه.
_کافیه تهیونگ...
_حرفمو باور کن جین!
_من باورت میکنم...
_پس بیا بریم، چون سوجین منتظرته.
_منتظر من؟
تهیونگ با سر تایید کرد.
_کاملا! گفت اگر بدون تو برگردم راهم نمیده، حالا میل خودته،دلت میاد من پشت در بمونم؟
جین نگاهی به چهره ی معصومی که داشت کرد.
هنوزم همون حس رو بهش القا میکرد.
شیرین و لطیف !
تهیونگ دستش رو گرفت.
_باهام میای؟!
جین سکوت کرد.
_باهام میای ؟
جین بار دیگه توی چشمای تهیونگ نگاه کرد و توی دلش زمزمه کرد"مگه میشه به این چشم ها نه گفت؟!"
_باشه میام.
تهیونگ خنده ای کرد و جین رو دوباره در آغوش گرفت.
آغوش جین مثل سیاه چاله هر لحظه تهیونگ رو به اعماق خودش میبرد و غرق میکرد.
سوار ماشین شدن.
توی مسیر سکوت بود.
جین دو دل بود که سوالی که ذهنش رو گرفته بود رو بپرسه یا نه.
_تهیونگ
_جانم
_میشه یه چیزی بپرسم؟
_تو میتونی جون بخوای عزیزم
_بعد از رفتن من...
_بعد از تو چی؟
_با کسی غیر از من بودی نه؟
تهیونگ صادقانه ترین نگاه ممکن رو به جین انداخت و مصمم گفت:《نه! مگه آدم چند بار میتونه عاشق بشه؟》
ار این حرف تهیونگ گونه های رنگ پریده اش کمی رنگ گرفتن.
_پس سوجین ؟
تهیونگ نگاهی به جین کرد و گفت:《تو واقعا فکر کردی من ازدواج کردم؟》
_پس...
_سوجین دختر خواهرمه! متاسفانه وقتی خیلی کوچیک بود پدر و مادرش با هم تو یه تصادف مردن.
جین چشماش رو روی هم فشرد:《از این بابت متاسفم !》
تهیونگ در حالی که ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک میکرد گفت:《برای چیزی که چند سال ازش گذشته متاسف نباش !》
و بعد پیاده شد و همراه جین به سمت خونه اش رفتن.
_فردا بریم وسایلت رو از خونه برداریم،نیازی نیست برگردی اونجا خب؟
جین سری تکون داد و با لبخندی که کمی امید به همراه داشت گفت:《خب.》














ادامه دارد...
های یوربون!
امیدوارم که چطورتون عالی باشه؟
پارت رو دوست داشتین؟
وایت رز داره تموم میشه ها...
کامنت و ووت یادتون نره.
پ.ن:وقتی کامنت نمیزارید نمیتونم بفهمم میخونیدش یا نه؟
آیا ازش راضی بودید؟
ممنون میشم حتما نظراتتون رو باهام به اشتراک بزارید.
خیلی خیلی دوستتون دارم
و مثل همیشه میگم:
نویسنده ی این فن فیکشن همیشه شما رو با لبخندی شیطانی زیر نظر داره.
حتی شما دوست عزیز ^-^


لاب یو آل
بوراههه

white rose❁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora