Part 25

731 89 7
                                    

از دیشب تا امروز صبح خود خوری کرده بود. نمیتونست همین جوری زندگیش رو از دست بده. هیچ کس بهش اعتماد نداشت، هیچ کس توضیحاتش رو قبول نمیکرد.

اون هیچکاری نکرده بود پس نباید اجازه میداد زندگیش از دست بره.
لباس هاش رو پوشید و کلیدهاش رو برداشت که به سمت خونش بره ولی در رو که باز کرد صدای خالش رو شنید

+باز کجا میخوای بری؟تهیونگ فکر نکن با کس دیگه ای باشی از جفتت انتقام میگیری تو فقط به روح و بدنت ضربه میزنی

چشماش رو باعصبانیت رو هم گذاشت بعد دوسال خالش رو دیده بود و دقیقا همون شب جلوی خالش جفتش اون رو یه هر جایی جلوه داده بود.

میدونست خاله دهن لقش به همه فامیل خبر داده اما بازم چیزی نگفت.
خواست از در بیرون بره که دوباره صدای خالش رو شنید

+باز کدوم جنده خونه ای میخوای بری ؟هرچی پدر و مادرت نجابت به خرج میدن هیچی نمیگن باز تو هرروز پررو تر از دیروز .....(نفس عمیقی کشید)از دیشب تا حالا دارم محترمانه بهت میگم اینکار هارو نکن حتما باید یه چیز بدی خطابت کنن تا سر جات بشینی؟ابروی خاندانمون رو بردی!
الان جونگکوک رو بهت دادن ؟حتی اونم دیگه تف تو صورتت نمیندازه

صبر تهیونگ سر اومده بود. دیگه نمیتونست،انگار  یه چیز مکنده داشت روحش رو میمکید.
خسته شد بود از بس برای همه توضیح داده بود کاری نکرده.

روحش زخمی بود .

برگشت جلوی خالش شروع کرد به سیلی زدن به خودش هر از گاهی موهای خودش رو میکشید و فریاد میزد

-نکردم ...من لعنتی هیچ غلطی نکردم...ولم کنید...دست از سرم بردارید.....

خالش از دیدن حالت عصبی تهیونگ زبونش بند اومده بود.
مادرش به سرعت پله هارو طی میکرد تا ببینه طبقه پایین چه خبره

به صحنه روبه روش خیره شده بود،این پسر اون تهیونگ ارومی نبود که میشناخت؛تهیونگی که نصف تزئیناتی خونشون رو شکسته بود
و الان داشت کمد دکوری رو هل میداد و همراه باهاش فریاد میکشید.

گلدون تزئینی از بالای کمد توی سر تهیونگ خورد و همون لحظه مقدار زیادی خون از پیشونیش جاری شد تهیونگ سرش رو گرفت و همونجا پایی کمد نشست.

برای لحظاتی سکوت خونه رو در بر گرفته بود،تیکه های شکسته گلدون درست زیر دست تهیونگ بودن و تهیونگ بی توجه به دردش دستش رو روی اون گذاشت.

پدرش برای کمک بهش به سمتش اومد که تهیونگ تیکه بزرگی از گلدون توی دستش رو سمت گلوش برد

-به خدا قسم بابا نزدیکم بیای اینو فرو میکنم تو شاهرگم که تهیونگی نباشه که بخوای نجاتش بدی

و بعد با بی حالی و نفس نفس زمزمه کرد
-هیچکدومتون نزدیکم نمیاین

از جاش بلند شد و بی توجه به وضع اشفتش از خونه بیرون زد سوار ماشین باباش شد و تا رسیدن به خونه خودش و جفتاش فقط اشک ریخت.

سرش گیج میرفت و چشم هاش تار شده بود. خودش رو به واحدشون رسوند و رمز در رو زد اما در باز نمیشد اولش فکر کرد به خاطر تاری دیدش رمز رو اشتباه وارد میکنه اما بعد از چند بار امتحان کردن فهمید مینهو رمز در رو عوض کرده

-مین..مینهو درو باز کن میدونم سر کار نرفتی

مشتش رو به در میکوبید اما هیچکس پاسخگو نبود

-مینهو خواهش میکنم ...تو رو خدا بزار توضیح بدم

بعد از ربع ساعت تلاش روی زمین نشست و به در تکیه داد

-من خیانت نکردم ....به خدا قسم من هیچ کاری نکردم مینهو ....من نمیخواستم ازت انتقام بگیرم تو جفت منی چطور میتونم اینکار رو باهاتون بکنم ؟

از بس گریه کرده بود به نفس نفس افتاده بود دیگه حرف نمیزد فقط گریه میکرد وفقط صدای هق هق هاش بود که به گوش میرسید
صدای در اومد تکیشو از در گرفت که در باز شد
جکسون بود
جکسون خم شد و بازو هاش رو توی دست هاش گرفت

×برو تهیونگ ..برو تو مال ما نیستی

-تو هم باور نمیکنی نه؟تو هم.....باور کنید من کاری نکردم.....مینهو...

×برو تهیونگ برو

-نمیتونم ....نمیتونم چرا باورم نمیکنین ؟

جکسون دو طرف صورت تهیونگ رو گرفت و به لبهاش بوسه زد فقط میبوسید و اشک میریخت صورتش رو کنار برد و با انگشت شصتش اشک تهیونگ رو پاک کرد

×قول بده بدون ما خوش بخت میشی

بدون اینکه به تهیونگ اجازه صحبت کردن بده داخل خونه رفت و در رو بست

و پشت در تهیونگی بود که روی زمین نشسته بود و با چشم هاش به در خونه خیره بود

________________

هعی زندگی🙁
عجب بازیایی داری😢
ووت و کامنت یادتون نره😡
فراموش نکنید که تعداد ووت و کامنت شما روی سرنوشت امگای داستانمون تاثیر مستقیم داره
😏🔪

Blueberry scentWhere stories live. Discover now