Part 26

641 76 4
                                    

پاهاش رو روی زمین کشید و سوار اسانسور شد. سرش گیج میرفت پس روی زمین نشست

"طبقه همکف"

وقتی صدای زن تو گوشش پیچید به سختی خودش رو بلند کرد و به سمت پارکینگ رفت و سوار ماشین شد .

رانندگی میکرد اما ذهنش رو خالی کرده بود،به هیچ چیز فکر نمیکرد و احساس سِرشدگی بهش دست داده بود و نگاهش رو فقط به رو به روش داده بود.

برعکس فیلم ها ،خاطراتش توی ذهنش نمیگذشت فقط و فقط احساس تهی بودن بود.

اما با این حال اشک از چشم هاش جاری بود.
کنار خونشون ماشین رو نگه داشت و سرش رو به فرمون تکیه داد، نمیخواست پاش رو تو اون خونه بذاره،اما چاره دیگه ای نداشت.
بینیش رو بالا کشید و با سر استینش اشک هاش رو پاک کرد.

در خونه رو باز کرد و بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به کسی بده وارد اتاقش شد و در رو قفل کرد و  خودش رو روی تخت انداخت.
سر درد بدی داشت و صدا ها براش گنگ بود.

چشم هاش رو بست، میخواست برای یک ساعت هم شده ارامش داشته باشه و افکارش رو جمع کنه که صدای در زدن اومد

-تهیونگا.. پسرم.....تهیونگ؟؟؟....حالت خوبه عزیزم؟؟؟سرت زخمی شده ...جون مامان یه لحظه بیا بیرون....عزیز دلم تو رو خدا درو باز کن ....

و این بار صدای پدرش بود که از پشت در اومد

×میخوای چه غلطی کنی ؟این در لعنتی رو باز کن

صدای  دستگیره در که مدام بالا و پایین میشد و اعصابش رو به هم میریخت

-خدا مرگم بده ...یکاری کن ....بچم بلایی سر خودش نیاورده باشه

صدای هق هق و گریه مادرش عذابش میداد
فقط سرش رو از رو تخت بلند کرد و داد زد

+خوبم و میخوام تنها باشم ....تنهام بذارید

مادرش خوشحال از اینکه تهیونگ بلایی سر خودش نیاورده دوباره التماس کرد

-عزیزم خون روی سرت رو تمیز نکردی قشنگم.... بیا درو باز کن ضد عفونیش کنم

عصبانی بود ....با عصبانیت به سمت در رفت و قفلش رو باز کرد و ناگهان در رو کشید
و تو صورت پدر و مادرش فریاد زد

+میخوام تنها باشم ...ولم کنید ...اصلا از کی وظیفه شما درمان بد کاره ها شده؟؟؟

و دوباره در رو تو صورت مادرش بست.
گوشیش رو برداشت.
به شدت به این نیاز داشت که با یکی درد و دل کنه
صفحه چتش با هوسوک رو باز کرد

+سلام...هوسوک...

-سلام.... خوبی تهیونگا ؟؟؟

+خوبم

-شنیدم چه اتفاقی واست افتاده.... واقعا متاسفم

+میتونی بیای خونمون ؟

Blueberry scentWhere stories live. Discover now