Part 29

598 85 0
                                    

یک ماه از رویارویی تلخش با مینهو میگذشت.

انگشت هاش نوازش وار سیم های گیتار رو برای خلق ملودی نوازش میکرد.

روبه روی پنجره اتاقش ،روی کاناپه کوچک ،خیره به درخت پاییزی با گیتاری که روی پاهاش جا خوش کرده بود؛ ملودی غمگینی رو مینواخت.

بعد از تمام شدن ملودی، گیتار رو کناری گذاشت و کاپ قهوه که دیگه داغی قبل رو نداشت رو به لبهاش نزدیک کرد.

با نوشیدن جرعه ای از مایع تلخ، صورتش رو جمع کرد و دوباره قهوه رو روی میز گذاشت.

با اینکه طعم قهوه رو دوست نداشت اما بوی قهوه ارامش خاصی به قلبش تزریق میکرد.
طعم قهوه با اینکه برایش دلچسب نبود اما بهش یاداوری میکرد مزه چیز دیگه ای توی این دنیا تلخ تر از مزه زندگی اونه.

با تقه ای که به در خورد نگاهش رو به خدمتکار که خجالت زده به سمتش می امد داد
دوباره دسته گل مینا با پلاکارد "ددست دارم تهیونگ"

واقعا مینهو نمیخواست این بازی رو تموم کنه؟
این درست نبود که از نقطه ضعفش- گل های زیبای مینا -سواستفاده بشه.
دوست نداشت دوباره مثل دفعات قبل دسته گل رو توی سطل زباله بندازه پس پلاکاردش رو برداشت و توی سطل زباله انداخت.

+لطفا گل هارو بزار روی میز اتاق مادرم

خسته از تنشی که دوباره توی وجودش به وجود اومده بود به اتاق کناری رفت و پیش بند خاکستری رنگش رو تن کرد.

یکی از چیزهایی که جدیدا خیلی ارومش میکرد نقاشی بود، سبک ونگوک...
شاید اینکه توی طرح زدن نقش های ظریف اشکال داشت یا این مدل خاص نقاشی اون رو به این سبک دعوت کرد....

نمیدونست دقیقا چند ساعت مشغول طرح زدن بود که در با صدای کلیکی باز شد

€عزیزم غذا حاضره... خانم یانگ غذایی که دوست داشتی رو پخته و همه منتظر تو هستن

درحالیکه دست هاش رو با پارچه پاک میکرد گفت

+الان میام

€زود باش عزیزم پدرت خیلی گرسنه است

بعد از صرف شام به خواست پدرش توی نشیمن پشتی نشسته بودن و تهیونگ توی سکوت به حرف های پدرش گوش میداد .

صادقانه حوصلش سر رفته بود و صدای رو اعصاب شیشه پاک کردن توسط یکی از خدمتکار ها درست توی مغزش نفوذ میکرد

مادرش دستی به سرش گرفت و گفت

€امروز بعد از ظهر نخوابیدم و طبق معمول سردرد
من میرم بالا

طولی نکشید که بعد از رفتن مادر تهیونگ خدمتکار دست از سابیدن میز بیچاره کشید و دستمال و شیشه پاک کن رو برداشت و رفت.

پدر تهیونگ ناگهان بالای سرش ایستاد و دستش رو گرفت

تهیونگ به طبع از جاش بلند شد و دنبال پدرش راه افتاد.

Blueberry scentWhere stories live. Discover now